دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شاه عباس و سه شرط اژدها
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. يک روز شاه عباس رو کرد به وزير که اى وزير فردا مىخواهيم برويم به شکار. |
وزير به وکيل گفت: اى به او، او به اي، کوچک به بزرگ و همه خبردار شدند. اسبها را قشو دادند. صبح سپيده زده يا نزده لشکر شاه عباس با بوق کرنا از شهر بيرون رفتند. اى بر گردش زدند. او بر گردش زدند. وسط روز يک آهوى رشيد پر خط و خالى را ديدند که براى خودش مىچرخد. |
شاه عباس گفت: 'با تير مزنيد که بايد زنده بگيريم.' |
لشکر دوره گرفتند. شاه عباس همچين عاشق شده بود که مگو. گفت: 'آهو از جاى هر کس که فرار کند، سرش تخماق و مالش تاراج.' |
آهو با خودش گفت: 'از بالاى سر کدام بدبخت رد شوم، که خونش را نريزم؟ بهتر است از بالاى سر خود شاه عباس رد شوم.' |
اى بر بگير، او بر بگير. آهو جفت زد و از روى سر شاه عباس به در رفت. |
ـ آى بگيريد! |
ـ آى بگيريد! |
ـ شاه عباس گفت: 'هيچکس نيايد که خودم مىخواهم بگيرم.' |
آهو باد به گُردِهاش انداخته بود و همچنين مىرفت که ياد هم به گرد پايش نمىرسيد. شاه عباس هى به اسب زد و سر در رد آهو گذاشت. |
آهو برو، شاه عباس برو. آهو برو، شاه عباس برو. |
آهو مىرفت و نمىرفت. دور که مىشد، مىماند تا شاه عباس بيايد همچين که شاه عباس به نزديک مىرسيد، از دوباره به تاز به تاز مىکرد. رفتند تا رسيدند به پاى يک کوه، آهو سر بالا کرد و شاه عباس هم از رد آهو. |
شاه عباس به سر کوه که رسيد، ديد نه آهوئى هست و نه هيچي. |
ـ آهو به کجا رفت؟ |
ماند به سر کوه که چهکار کنم و چه کار نکنم. ديد در پائين کوه درختى سبز مىزند. با خودش گفت: در جاى درخت حتماً آب هست. |
آرام آرام از کوه پائين رفت. ديد بله در پاى درخت، چشمهٔ آبى هست. |
اسبش را آب داد. خودش هم رختهايش را بيرون آورد، بالاى هم گذاشت و رفت به ميان آب. سر و جانش را شست. رفت به زير آب وقتى بالا آمد، ديد که يک اژدها بالاى رختهايش حلقه زده. خودش را به نديدن زد. شايد که برود. هى مىرفت به زير آب و هى بالا مىآمد. اما اژدها همينجور که حلقه زده بود از جايش تکان نمىخورد. |
حالا جرأت هم نمىکرد که از ميان آب بيرون بيايد. از دوباره شروع کرد به زير آب رفتن و بالا آمدن. اژدها به گپ آمد: 'اى شاه عباس براى چى اينقدر به زير آب مىروى و بالا مىآئي؟' |
ـ راستش را بخواهى از ترس تو! |
ـ اگر قرار مىکنى که هر شب يک سينى پر از اشرفى بدهي، بيا و رختهايت را وردار، اگر نه بايد برهنه بروي. |
شاه عباس با خودش گفت: 'مىگويم بله و رختهايم را مىگيرم. اى اژدها مگر جرأت مىکند که به شهر بيايد.' |
ـ ساکت شدي؟ |
ـ قبول کردم. |
ـ بيا بنويس. |
شاه عباس کاغذ داد که هر شب يک سينى پر از اشرفى بدهد. اژدها کاغذ را ورداشت و رفت. شاه عباس هم رختهايش را به تن کرد و برگشت به قصر. |
نُماشم (هنگام عصر) موقع اذان در قصر شاه عباس را زدند. دربان در را وا کرد. يک غلام سياه بَدْهيبَت پشت در ايستاده بود. |
ـ ها عمو چهکار داري؟ |
ـ برو به شاه عباس بگو خبر ما را بياورد. |
دربان آمد بهجاى شاه عباس که قبلهٔ عالم يک غلام سياه بدقوارهاي، بَدْروى آمده و مىگويد به شاه عباس بگو خير ما را بياورد. |
ـ برو چند تا اشرفى بده تا برود. |
هر چه براى غلام سياه بردند قبول نکرد. هى مىگفت: 'اصل کارى را بياوريد.' |
گفتن: 'معلوم هست تو چه مىخواهي؟' |
گفت: به شاه عباس بگوئيد همو چيزى که قرارداد کرده بياورد. |
آمدند بهجاى شاه عباس که قبلهٔ عالم اى جور مىگويد. شاه عباس به ياد اژدها افتاد و گفت: 'يک سينى پر از اشرفى کنيد و برايش ببريد.' |
سينى پر از اشرفى را بردند و دادند به غلام سياه. او هم سينى را ورداشت و رفت. |
امشب و فرداشب و پس فرداشب تا يک ماه اى غلام سياه هر شب آمد و هر شب يک سينى پر از اشرفى گرفت و رفت. |
شاه عباس گفت: 'وزير.' |
ـ بله. |
ـ اى جور که اى گرفته، خزانه ما را خالى مىکند و هنوز طلبکار است. |
ـ چهکارش کنيم قبلهٔ عالم؟ |
ـ امشب که آمد ردش را بگير و ببين به کجا مىرود. |
شب وزير رد غلام سياه را گرفت. هاى برو، هاى برو، رفتند تا به يک چاه رسيدند. غلام به چاه رفت و بالا نيامد. |
وزير آمد به سر چاه. سر در چاه کرد که ببيند چه خبر است. ديد صداى اختلاط مىآيد. گوش انداخت که ببيند چى مىگويند. |
صدا آمد: 'اى وزير شاه عباس چه تماشا داري. بيا به پائين.' |
وزير از سر ناچارى رفت به ته چاه. ديد يک خانهاى هست. چراغى مىسوزد. زر و زيور زيادى در گوشهٔ خانه روى هم کوت شدهاند. غلام سياه هم در يک گوشهاى نشسته و يک نفر از پشت پرده با غلام گپ مىزند. |
وزير سلام کرد. |
صدا آمد: 'اى وزير شاه عباس خوش آمدي، بفرما.' |
وزير نشست، برايش قهوه و قليان آوردند. |
صداى پى پرده گفت: 'اى وزير شاه عباس از حالا تا سپيدهٔ صب وقت دارى که سه بار مرا به گپ بياوري. اگر به گپ آوردى آزادت مىکنم که بروي، اگر هم نتوانستى بايد تا آخر عمر در همينجا بماني.' |
وزير شاه عباس هر چه گفت و هر کارى کرد، از پى پرده صدائى نيامد. سپيده زد و هوا روشن شد. |
شب به وقت هر شب، شاه عباس ديد که غلام سياه آمد اما از وزير خبرى نشد امر کرد تا غلام سياه را خبر کنند و رو به وکيل کرد و گفت: 'رداى غلام سياه را بگير و ببين به کجا مىرود.' |
وکيل رد غلام را گرفت و آمد تا رسيد به سر همان چاه. غلام سياه به چاه رفت و بالا نيامد. |
وکيل رفت به سر چاه و سر در چاه کرد. ديد صداى اختلاط مىآيد. گوش انداخت که ببيند از چى گپ مىزنند. صدا آمد: 'اى وکيل شاه عباس چه تماشا داري. بيا به پائين.' |
وکيل رفت به ته چاه. ديد خانهاى هست. وزير به او برنشسته. غلام سياه به اى بر، آنچه هم از خزانه بودهاند در يک گوشه روى هم کوت شده. براى وکيل قهوه و قليان آوردند. قهوهاش را که خورد و قليانش را که کشيد، صدا از پى پرده آمد که اى وکيل شاه عباس از حالا تا سپيدهٔ صبح وقت دارى که سه بار مرا به گپ آوري. اگر به گپ آوردى هم خودت آزادى هم وزير و هم اى ماليه. اگر هم نتوانستى بايد تا آخر عمر همينجا بماني. |
سپيده زد وکيل نتوانست پردهنشين را به گپ بياورد. |
شب به وقت هر شب غلام سياه آمد. اى بار خود شاه عباس رد غلام سياه را گرفت. رفتند تا رسيدند به سر همان چاه. |
غلام سياه رفت به چاه و بالا نيامد. شاه عباس آمد به سر چاه و سر در چاه کرد. ديد در ته چاه خانهاى هست، چراغى مىسوزد و صداى گپ زدن مىآيد. به يک بار صدائى از ته چاه آمد که اى شاه عباس چه تماشا داري؟ بيا به پائين. |
شاه عباس رفت به ته چاه. ديد که وزير و وکيل به او بر نشستهاند. غلام سياه به اى بر، ماليهاى هم که از خزانه آوردهاند رد يک گوشه بالاى هم ريخته شده. |
صدا از پى پرده آمد که اى شاه عباس بفرما. |
شاه عباس نشست. برايش قهوه و قليان آوردند. قهوه را که خورد و قليان را که کشيد، صدا آمد: 'اى شاه عباس از حالا تا سپيدهٔ صبح محل دارى که سه بار مرا به گپ بياوري. اگر به گپ آوردى وزير و وکيل و ماليهات را وردار و برو، اگر هم نتوانستى بايد تا آخر عمر در اينجا بماني.' |
شاه عباس يک کلهاى پيشانيش را ماليد. بعد گفت: 'اى آن کسى که در پى پردهاي. نمىدانم که زنى يا مرد. هر که هستى خوب گوش کن. يک روز در يک شهر سه نفر همراه شدند که به شهر ديگرى بروند. يکى نجار بود، يکى خياط و يکى آخوند. سه نفرى تمام روز از راه آمدند تا نُماشم به يک جنگل رسيدند. پاى تاريکى که به دو آمد، گفتن: در تاريکى اگر راه را گم نکنيم، حتماً جوندهاي، درندهاى به او حمله مىکند. پس بهتر است شب را همينجا بمانيم تا صبح شود. |
آتشى درست کردند و دور آتش نشستند. اگر خشک و ترى داشتند خوردند و وقت خواب شد. |
همچنین مشاهده کنید
- محبّت علی (۳)
- ملکمحمد تجار (۲)
- چه بکنم، چه نکنم
- جن و شاطر
- دختر حاجی صیاد
- حکایت به مکه رفتن روباه (به لهجهٔ کرمانی)
- شاه عباس
- حسینقلی خان چوپان به مقام ملکالتجار رسید
- پسر کفشدوز
- وصیت تاجرباشی (۲)
- دندان مروارید گیس گلابتون
- شاهرخ و نارپری
- مرغ سعادت (۳)
- بنهکی
- ملانصرالدین معجزهگر
- نکیر و منکر
- خاله پیرزن
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن (۲)
- بُزی (۳)
- دلارام و شاهزاده(۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست