چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

شاهرخ و نارپری


روزى بود، روزگارى بود. پادشاهى تنها يک پسر داشت که اسمش شاهرخ بود ولى مردم او را شاهرخ شاه مى‌گفتند. پادشاه و ملکه پسرشان را خيلى دوست داشتند و او را تا سن هفت سالگى در يک زيرزمين بزرگ مى‌کردند تا از چشم بد در امان باشد. يک آخوند مأمور سرپرستى و تربيت او بود که هيچ‌وقت او را تنها نمى‌گذاشت. يک روز که اتفاقاً آخوند از زيرزمين خارج شده بود، پسر پادشاه با خود انديشيد: 'چرا بايد هميشه محبوس باشم. بد نيست از اينجا خارج شوم تا ببينم در بيرون چه خبر است.'
چند قدمى که به‌طرف در رفت، به محلى رسيد که نور خورشيد از پنجره به درون مى‌تابيد. پسرک ابتدا از ديدن نور تعجب کرد و بعد با خود گفت: 'در اطاق‌هاى ديگر چنين چيزهاى جالبى باشد و من در زيرزمين تاريک و مرطوب زندگى کنم؟ نه، ديگر حاضر نيستم به آن زيرزمين برگردم.'
پسر، همان روز نزد پدرش رفت و موضوع زيرزمين را مطرح کرد. پدرش با آن که از شورى چشم حسودان مى‌ترسيد، ولى چون پسر خيلى اصرار کرد، بالاخره قانع شد که ديگر شاهرخ را به زيرزمين نفرستد. طولى نکشيد که شاهرخ همهٔ رسوم دربار را ياد گرفت و مخصوصاً در شکار و تيراندازى و اسب‌سوارى زبانزد خاص و عام شد.
موقعى‌که به سن نه سالگى رسيد هيچ‌کس در تيراندازى و شکار به پاى او نمى‌رسيد.
يک روز شاهرخ نزد پدر رفت و اجازه خواست که براى شکار به خارج شهر برود. پادشاه ابتدا حاضر نبود يک پسر نه ساله را به شکار بفرستد، ولى بالاخره قبول کرد، اما چهل نفر از بهترين سواران و تيراندازان خود را با او همراه کرد تا همه جا محافظ و مواظب شاهرخ باشند.
در شکارگاه مدتى به دنبال شکار گشتند و چند پرنده و گوزن شکار کرده بودند که ناگهان آهوئى ديدند که يک شاخش از طلا و شاخ ديگرش از نقره بود. پسر پادشاه فوراً علاقه‌مند شد که آهو را با کمند بگيرد. به اين جهت دستور داد اطراف آهو را محاصره کردند و بدون آنکه کسى حق تيراندازى داشته باشد، آهو را در ميان گرفتند.
آهو، مدتى به اين طرف و آن طرف دويد ولى نتوانست فرار کند. حلقهٔ محاصره هر لحظه تنگ‌تر مى‌شد که ناگهان آهو جستى زد و از روى سر شاهرخ پريد و به‌سرعت فرار کرد. پسر پادشاه سخت برآشفت و به همراهان گفت: 'شما از همين‌جا به شهر برگرديد و به پدرم سلام برسانيد و بگوئيد من به دنبال آهو مى‌روم. رفتن دست من است و برگشتن دست خدا. تا من اين آهو را به چنگ نياورم برنخواهم گشت.'
سواران برگشتند و شاهرخ، سوار بر اسب به دنبال آهو رفت. آهو و پسر پادشاه رفتند و رفتند تا پس از بيست سالى طى بيابان‌ها و صحراها، آهو از پله‌هاى يک قصر بالا رفت و از نظر شاهرخ ناپديد شد. پسر پادشاه که تا پاى ديوار قصر آهو را تعقيب کرده بود و نتوانسته بود آن را بگيرد، مى‌خواست وارد قصر شود، ولى دربان جلوى او را گرفت و بلافاصله به ديو قرمز که صاحب قصر بود خبر داد که يک آدميزاد مى‌خواهد وارد قصر شود.
ديو گفت: 'به آدميزاد بگوئيد اسبش را بيرون قصر ببندد و خودش وارد شود.'
پس از آن که چشم ديو به شاهرخ افتاد گفت: 'اى آدميزاد خيره‌سر! چرا به اينجا آمدي؟'
پسر جواب داد: در صحرا آهوئى ديدم. او را تعقيب کردم. داخل قصر شد آمدم آن را شکار کنم.'
ديو گفت: 'خدا پدرت را بيامرزد. ما سى سال است که دنبال اين آهو مى‌دويم، نمى‌توانيم آن را به‌دست بياوريم. تو چگونه مى‌خواهى آن را شکار کني؟'
پسر گفت: 'من در هر صورت از اين‌کار دست برنخواهم داشت و تا اين آهو را نگيرم. آرام نخواهم گرفت.'
ديو قرمز از پافشارى شاهرخ خوشش آمد. غلامان خود را صدا زد و گفت: 'هر کدام از شما در چه مدت مى‌توانيد اين جوان را به ديو زود برسانيد.'
اولى جواب داد: 'در مدت دو ساعت' .
ديو گفت: 'دير است' .
دومى گفت: 'باز هم دير است!'
سومى گفت: 'در مدت نيم‌ساعت!'
ديو گفت: 'بسيار خوب. او را با خود ببر. از قول من به ديو زرد بگو فلانى سلام مى‌رساند و مى‌خواهد فوراً اين جوان را به ديو سياه برسانيد.'
غلام، پسر پادشاه را بر پشت سوار کرد و راهى را که يک آدم مى‌تواند در مدت پنج سال طى کند، نيم ساعته رفت و شاهرخ را به ديو زرد رسانيد. ديو زرد از شاهرخ پرسيد: 'کجا مى‌روي؟'
شاهرخ آنچه را که براى ديو قرمز تعريف کرده بود، دوباره تعريف کرد. ديو زرد هم مى‌خواست او را از رفتن منصرف کند، اما موفق نشد بالاخره غلامان خود را صدا زد و پرسيد: 'هريک از شما در چه مدت مى‌توانيد اين جوان را به ديو سياه برسانيد؟'
باز هم يکى از غلامان حاضر شد نيم ساعته شاهرخ را به ديو سياه برساند.
ديو سياه هم مانند دو ديو ديگر شاهرخ را از تعقيب آهو منع کرد و گفت من و دو برادرم ديو قرمز و ديو زرد، سال‌ها است که مى‌خواهيم اين آهو را بگيريم و تاکنون موفق نشده‌ايم. تو آدميزاد چگونه مى‌توانى آن را بگيري؟'
شاهرخ گفت: 'برادران شما هم مرا از اين‌کار منع کرده‌اند، ولى من در هر صورت تغيير عقيده نخواهم داد. از شما خواهش مى‌کنم به‌جاى نصيحت به من کمک کنيد تا آهو را بگيرم.'
ديو سياه که ديد پسر عقيده‌اش پابرجاست يکى از غلامان خود را صدا زد و گفت: 'اين جوان را نزد فلان پيرزن ببر. از قول من به او سلام برسان و بگو هر چه به من لطف دارد، در حق اين جوان خوبى و راهنمائى کند.'
موقعى‌که شاهرخ و پيرزن تنها شدند پيرزن گفت: 'اسم آهوئى که تو ديده‌اى نارپرى است و من مى‌توانم تو را به او برسانم. اما لازم است که اول از چند امتحان روسفيد بيرون بيائي. امتحان اول اين است که بايد مدت چهل شبانه‌روز روى فلان تخته‌سنگ، روى يک پايت بايستى و هرگز نخوابي. اگر در تمام اين مدت فقط يک لحظه بخوابي، تمام زحمت‌هايت به هدر خواهد رفت.'
اين سنگ روبه‌روى خانهٔ پيرزن قرار داشت و پيرزن مى‌توانست هر لحظه آن را زير نظر بگيرد. به اين جهت در تمام مدت چهل شبانه‌روز، پيررزن به دقت مواظب شاهرخ بود. پس از چهل شبانه‌روز، پيرزن گفت: 'اى انسان خيره‌سر. من در تمام عمرم آدمى مثل تو نديده‌ام. آفرين بر تو و اين همه استقامت. از تو خوشم آمد. حالا امتحان دوم را شروع مى‌کنيم. بايد چهل شبانه‌روز از آن رودخانه آب بياورى گِل درست کني. جلوى خانهٔ مرا ديوار بکشى و باز ديوار را خراب کني. اگر توانستى بدون لحظه‌اى توقف اين‌کار را انجام بدهى به تو کمک خواهم کرد.'
پس از آنکه شاهرخ از امتحان دوم هم روسفيد بيرون آمد، پيرزن گفت: 'حالا حاضرم به تو کمک کنم. خوب گوش کن. اگر به آنچه که مى‌گويم عمل نکني، همه زحمت‌هايت به هدر خواهد رفت. از اين راه برو. به دريا که رسيدى بگو: بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. نصر من الله و فتح قريب. از آب به سلامت خواهى گذشت. در آن طرف دريا به يک باغ بزرگ مى‌رسى که در آن درختان زيادى وجود دارد. در گوشهٔ سمت راست باغ، يک درخت انار مى‌بينى که شاخه‌هاى آن پر از انار است. همه انارها ترکيده‌اند و فقط يک انار سالم روى بلندترين شاخه است. تو بايد آن انار را بچيني. در آن توبره بگذارى و به اينجا برگردي. مواظب باش که هر چه در پشت سرت صداهاى عجيب و غريب شنيدي، به عقب نگاه نکني، وگرنه انار را از دست خواهى داد.'
شاهرخ به همان صورت که پيرزن گفته بود از دريا عبور کرد و به درخت انار رسيد. انار را چيد و در توبره گذاشت و برگشت. اما در هر قدم که مى‌گذشت صدها فرياد به گوشش مى‌رسيد که: 'اى آدميزاد. خانم ما را کجا مى‌بري؟ سرور ما را کجا مى‌بري؟'
آن‌قدر اين صداها بلند و ترسناک بود که بالاخره حوصلهٔ شاهرخ سر رفت. برگشت تا ببيند صاحب آن کيست که ناگهان توبره از دستش به زمين افتاد. انار به‌صورت آهوى بسيار زيبائى درآمد و در يک چشم به‌هم زدن از آنجا دور شد. شاهرخ خسته و ناکام نزد پيرزن برگشت. پيرزن گفت: 'اى آدميزاد مغرور و حرف نشنو! مگر به تو نگفتم که به پشت سرت نگاه نکن! حيف که جوان خوبى هستى وگرنه حاضر نبودم به تو کمک کنم. فقط مواظب باش که اين دفعه گول نخورى و به پشت سرت نگاه نکني.'
پيرزن همان دستورهاى گذشته را تکرار کرد و شاهرخ از همان راه به‌طرف باغ حرکت کرد. رفت و رفت تا به درخت انار رسيد. انار را چيد و در توبره گذاشت. اما اين دفعه هر چه که در پشت سرش صداهاى عجيب و غريب شنيد، به عقب برنگشت. موقعى‌که نزد پيرزن رسيد، پيرزن به او گفت: حالا مى‌توانى پيش پدر و مادرت برگردي، اما لازم است که چند موضوع ديگر را هم بداني. اين انار ممکن است هر لحظه به رنگى يا به شکلى دربيايد. تو نبايد تعجب کني. سر راه که مى‌روى بايد از فلان درخت مقدارى برگ بچينى و به شهر پدرت بري. پدر و مادرت از غم دورى تو کور شده‌اند. موقعى‌که به شهر خودت رسيدي، برگ‌ها را بکوب، با آب مخلوط کن و روى چشم آنها بگذار تا بينا شوند. ضمناً اين توبره را نبايد هيچ‌وقت روى زمين بگذاري. هر وقت که خواستى بخوابى يا استراحت کنى توبره را به يک چوب بياويز. وقتى‌که به شهر پدرت رسيدي، دستور بده تا برايت خانه‌اى بسازند که هيچ‌گونه سوراخى نداشته باشد. پس از آنکه کاملاً مطمئن شدى در خانه سوراخى وجود ندارد، انار را از توبره بيرون بياور و به دو نيم کن تا دختر دلخواه خود را به‌دست بياوري.'


همچنین مشاهده کنید