دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
کچلک
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. پسر کچلى بود که کچلک صدايش مىکردند و با مادر فقيرش در جنگلى زندگى مىکرد. روزى کچلک براى جمعآورى هيزم قدرى دورتر از کلبهشان رفت. مقدارى که چوب جمع کرد، چشمش به سکهاى خورد. سکّه را برداشت و دور و برش را هم کَند، به کوزهٔ کوچکى رسيد. داخل کوزه چندين سکه بود؛ آنها را برداشت و شاد و خوشحال به کلبه برگشت. سکهها را به مادرش داد. مادر او را بوسيد و سکّهاى به او داد تا براى خريد بعضى چيزهاى ضرورى به شهر برود. کچلک راهى شهر شد، همينکه به دروازهٔ شهر رسيد، جماعتى را ديد که مارى گرفتهاند و مىخواهند بکُشند. کچلک دلش به حال مار سوخت و به آنها گفت: |
- اين مار را نکُشيد. من آن را از شما مىخرم. |
کچلک با سکّهاش مار را خريد و به خانه آورد. مادرش وقتى مار را ديد ترسيد و گفت: |
- چى گفتم بخر و بياور، چى خريدي! |
و ديگر حرفى با کچلک نزد. روز بعد، سکّهٔ ديگرى به او داد تا اين بار هر طور شده وسايل مورد نياز را بخرد. کچلک راه افتاد. به شهر رسيد. از قضا از جلو قصّابى رد مىشد، قصاب را ديد که گربهاى را مىخواهد بکشد. پياپى قصاب مىگفت: 'گوشتم را خورده، سزايش مرگ است.' کچلک باز دلش به حال گربه سوخت و سکّهاش را به قصاب داد و گربه را خريد و به خانه آورد. مادرش تا کچلک را با گربه ديد، سرش فرياد کشيد: |
- اين بار براى من گربه خريدي! اين چکارى است که مىکني، حالا امشب گرسنه بخواب! |
کچلک شکم گرسنه خوابيد. کلّهٔ سحر بيدار شد. سکّهٔ ديگرى از مادرش گرفت و به شهر رفت. در شهر مدتى گردش کرد تا اينکه ديد بچّهها کبوترى را گرفتهاند و دارند خفهاش مىکنند. دلش به حال کبوتر سوخت. سکهاش را به بچهها داد و کبوتر را از آنها خريد. کچلک با اينکه مىدانست مادرش با ديدن کبوتر، دعوا و مرافعه راه مىاندازد، ولى باز بهخاطر مار و گربه، به کلبه آمد. و آنچه نبايد بشود، شد. مادرش سر او داد و فرياد کشيد، او هم قهر کرد و با مار، و گربه و کبوترش به کلبهٔ مخروبهاى در همان جنگل پناه برد. غمگين و ناراحت در فکر بود تا چارهاى براى خود پيدا کند که متوجّه شد مار ناگهان غيبش زد. هر چه اطراف را گشت، مار را پيدا نکرد. خسته و گرسنه به خواب رفت. از خواب که پريد، دختر زيبائى را، مقابلش ديد. گيج و مبهوت شد. دختر زيبا به او گفت: |
- تعجّب نکن! من همان مارى هستم که نجاتم دادي، دختر شاه پريانم. حالا پاشو نزد پدرم برويم، وقتى رسيديم، پدرم از تو مىخواهد، چيزى از او طلب کني، تو هم از پدرم انگشترى سليمانى که زير زبانش است، بخواه! اين انگشترى معجزه مىکند. |
بعد دختر شاه پريان گفت: |
- من باز خودم را به شکل مارى در مىآورم، هر جا رفتم دنبالم بيا! يادت باشد. غير از انگشترى سليماني، چيزى ديگرى از پدرم نخواهي، اگر پدرم با درخواست تو موافقت نکرد، تو پا فشارى کن! او راضى مىشود. |
در اين حال دختر شاه پريان چرخى زد و به شکل مارى درآمد و به راهى خزيد، کچلک هم کبوترش را پرواز داد و گفت: |
- آزادي! هر کجا مىخواهى برو! |
و به گر بهاش هم گفت تو هم آزادي، هر کجا جايت هست، برو. بعد به دنبال مار راه افتاد. تا اينکه در وسط جنگل، به قصر با شکوهى رسيدند. وارد يکى از اتاقهاى قصر شدند. مارهاى کوچک و بزرگى را ديد در بالاى تالار، مار بزرگى روى کرسى نشته بود. کچلک از مارها نترسيد. متوجّه شده بود اينها پريان در جلد مار هستند. ماران با ديدن اين مار، پيچ و تابى به تنهشان دادند و شروع به رقص کردند، و در يک آن همه از جلد مارى بيرون آمدند و به کچلک خيلى احترام گذاشتند. دختر شاه پريان ماجرا را براى پدرش تعريف کرده بود. |
شاه پريان که روى کرسى نشسته بود، به کچلک گفت: |
- بهخاطر اينکه دخترم را نجات دادي، چيزى بخواه! |
کچلک گفت: |
- انگشترى سليمانى زير زبانت را مىخواهم. |
شاه پريان گفت: |
- اينکه چيزى نيست، چيز ديگر از من بخواه! |
کچلک باز همان انگشترى سليمانى را خواست. بالاخره شاه پريان حاضر شد که انگشترى سليمانى را به کچلک بدهد، ولى گفت: |
- اگر راز اين انگشتر را به کسى بگوئي، آن را از تو مىگيرم و خواهى مرد. راز انگشترى اين است، شب هنگام خواب اگر نيّت و آرزوئى کني، صبح زود بعد حاجت تو برآورده مىشود. |
کچلک قول داد و انگشترى سليمانى را گرفت و ديگر به کلبهٔ مخروبه نرفت و نزد مادرش آمد. مادر که دلش براى تنها پسرش تنگ شده بود، به محض اينکه او را ديد، به گريه افتاد و در آغوشش کشيد. ولى او از انگشترى سليمانى و رازش چيزى به مادرش نگفت. |
چند روزى گذشت. شبى هنگام خواب، کچلک با خود گفت: 'خوبست از انگشترى سليمانى امتحانى بکنم.' اين بود که نيّت و آرزو کرد قصرى با شکوه با باغ پُر از گُل، بلبل و ميوه داشته باشد. کچلک با اين آرزو خوابيد. صبح، قبل از طلوع آفتاب از خواب بيدار شد. در مقابلش قصرى با شکوه و باغى پُر از گل، بلبل و ميوه ديد. معجزهٔ انگشترى سليمانى به او ثابت شد. و با مادرش در قصر اقامت کرد. |
چند روز ديگر گذشت. کچلک از مادرش خواست که به خواستگارى دختر پادشاه برود. مادرش گفت: |
- با اينکه نمىدانم چطوري، صاحب قصر و باغ شديم، اما، بالاخره او شاهزاده است و مردم معمولي، شاهزاده خانم را به آدم عادى نمىدهند. |
کچلک گفت: |
- تو به اين کارها، کارى نداشته باش، به قصر پادشاه برو و دخترش را براى من خواستگارى کن! |
مادر کچلک با نااميدى به قصر شاه رفت. نگهبان قصر از او پرسيد: |
- پيرزن! اينجا چه مىکني؟ |
مادر کچلک جواب داد: |
- به خواستگارى دختر شاه آمدهام. |
نگهبان خنديد و با نيزه به کمرش زد. در اين بين، پادشاه از پنجره آنها را ديد. بلافاصله نگهبان و پيرزن را احضار کرد. از نگهبان پرسيد: |
- چرا با نيزه به کمر اين پيرزن زدي؟ |
نگهبان گفت: |
- براى جسارتش! جسارت کرده و به خواستگارى شاهزاده خانم آمده است. شاه خندهاى کرد و به پيرزن گفت: |
- پيرزن! دخترم را بنا به شروطى به پسر تو مىدهم، اگر اين شرطها را به جا نياورد او را مىکشم، بگو نزد ما بيايد. |
مادر کچلک نالان و زار به قصر برگشت و آنچه از پادشاه شنيده بود براى پسرش تعريف کرد و از او التماس کرد و درخواست کرد که از تصميمش منصرف شود، اما کچلک نپذيرفت و راهى قصر پادشاه شد. پادشاه به کچلک اجازه ورود به قصر را داد و شرط اول را به او گفت: |
- اولين شرط اين است که تو بيست بار شتر جواهرات براى من بياوري! يک ماه مهلت داري، اگر شرط را به جا نياوري، جلادم سر از تنت جدا خواهد کرد. کچلک قبول کرد. گذاشت تا بيست و نه روز بگذرد، شب آخر نيت بيست بار شتر جواهرات کرد. با آرزويش خوابيد. صبح که بيدار شد، بيست بار شتر جواهر، جلو قصرش ديد. آنها را تحويل پادشاه داد. پادشاه خيلى متعجب شد. شرط دومش را گفت: |
- شرط دومم اين است که در مدت يک ماه، مىبايد براى ما باغ بزرگى پر از ميوههاى چهار فصل و قصرى سر به فلک کشيده، تهيه کني. |
کچلک پس از بيست و نه روز صبر، شب آخر نيّت کرد. روز آخر باغ و قصر مورد نظر پادشاه آماده شد و کليدش را به پادشاه داد. شاه خيلى خيلى حيرت کرد. |
شرط سومش را گفت: |
- اگر اين شرط را مثل دو شرط قبلى برآورده کني، دخترم را به تو مىدهم و الاّ جلادم سر از تنت جدا خواهد کرد، شرط اين است که تو بايد يک ماهه بر روى رودخانهاى که مملکتم را به دو نيم کرده، پلى بسازى تا اين دو پاره مملکت بههم وصل شود. |
کچلک پذيرفت. گذاشت تا بيست و نه روز بگذرد و درست در شب سىام، نيت کرد. صبح زود بعد، اوّل طلوع آفتاب، پل بزرگى روى رودخانه بود و دو قسمت مملکت بههم وصل شده بود. پادشاه که چنين پلى را ديد ديگر نتوانست شرط محالى را پيدا کند و به قولى که کچلک داده بود، عمل کرد. هفت شبانهروز براى کچلک و دخترش جشن عروسى گرفت و مملکت را چراغانى کرد. کچلک هرگز راز انگشترى سليمانى را به کسى نگفت که نگفت و با زن و مادر پيرش، سالهاى سال به خوبى و خوشى زندگى کرد. |
- کچلک |
- افسانههاى ديار هميشه بهار ـ ص ۷۷ |
- گردآورنده: سيدحسين ميرکاظمى |
- انتشارات سروش، چاپ اول ۱۳۷۴ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- شاهزاده ابراهیم و فتنهٔ خونریز (۲)
- قصهٔ باور نکردنی
- مِم و زین (۲)
- قیزلرخان
- پشمالو(۲)
- محبّت علی (۳)
- گنج
- همهدان
- قصهٔ شاهزاده احمد و بُسکیالدار
- قصهٔ عالی (۲)
- بلبل سرگشته (۲)
- کَل ارزنی
- گرگ سرشکسته
- دختر بازرگان و پسر شاه پریان
- حیلهٔ تاجر
- کاکائی که دختر اربابش رو به سلطنت رسوند
- شیر و روباه
- دار مکافات
- ملکابراهیم
- مرغ حضرت سلیمان
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست