چون نیست حقیقت و یقین اندر دست |
|
نتوان به امید شک همه عمر نشست |
هان تا ننهیم جام می از کف دست |
|
در بی خبری مرد چه هشیار و چه مست |
|
چون نیست ز هر چه هست جز باد بدست |
|
چون هست بهرچه هست نقصان و شکست |
انگار که هرچه هست در عالم نیست |
|
پندار که هرچه نیست در عالم هست |
|
خاکی که بزیر پای هر نادانی است |
|
کف صنمی و چهرهی جانانی است |
هر خشت که بر کنگره ایوانی است |
|
انگشت وزیر یا سلطانی است |
|
دارنده چو ترکیب طبایع آراست |
|
از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست |
گر نیک آمد شکستن از بهر چه بود |
|
ورنیک نیامد این صور عیب کراست |
|
در پرده اسرار کسی را ره نیست |
|
زین تعبیه جان هیچکس آگه نیست |
جز در دل خاک هیچ منزلگه نیست |
|
می خور که چنین فسانهها کوته نیست |
|
در خواب بدم مرا خردمندی گفت |
|
کز خواب کسی را گل شادی نشکفت |
کاری چکنی که با اجل باشد جفت |
|
می خور که بزیر خاک میباید خفت |
|
در دایرهای که آمد و رفتن ماست |
|
او را نه بدایت نه نهایت پیداست |
کس می نزند دمی در این معنی راست |
|
کاین آمدن از کجا و رفتن بکجاست |
|
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت |
|
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت |
هرچند بنزد عامه این باشد زشت |
|
سگ به زمن ار برم دگر نام بهشت |
|
دریاب که از روح جدا خواهی رفت |
|
در پرده اسرار فنا خواهی رفت |
می نوش ندانی از کجا آمدهای |
|
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت |
|
ساقی گل و سبزه بس طربناک شدهست |
|
دریاب که هفته دگر خاک شدهست |
می نوش و گلی بچین که تا درنگری |
|
گل خاک شدهست و سبزه خاشاک شدهست |
|
عمریست مرا تیره و کاریست نه راست |
|
محنت همه افزوده و راحت کم و کاست |
شکر ایزد را که آنچه اسباب بلاست |
|
ما را ز کس دگر نمیباید خواست |
|
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت |
|
با یک دو سه اهل و لعبتی حور سرشت |
پیش آر قدح که باده نوشان صبوح |
|
آسوده ز مسجدند و فارغ ز کنشت |
|
گر شاخ بقا ز بیخ بختت رست است |
|
ور بر تن تو عمر لباسی چست است |
در خیمه تن که سایبانیست ترا |
|
هان تکیه مکن که چارمیخش سست است |
|
گویند کسان بهشت با حور خوش است |
|
من میگویم که آب انگور خوش است |
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار |
|
کاواز دهل شنیدن از دور خوش است |
|
گویند مرا که دوزخی باشد مست |
|
قولیست خلاف دل در آن نتوان بست |
گر عاشق و میخواره بدوزخ باشند |
|
فردا بینی بهشت همچون کف دست |
|
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت |
|
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت |
جامی و بتی و بربطی بر لب کشت |
|
این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت |
|
مهتاب بنور دامن شب بشکافت |
|
می نوش دمی بهتر از این نتوان یافت |
خوش باش و میندیش که مهتاب بسی |
|
اندر سر خاک یک بیک خواهد تافت |
|
می خوردن و شاد بودن آیین منست |
|
فارغ بودن ز کفر و دین دین منست |
گفتم به عروس دهر کابین تو چیست |
|
گفتا دل خرم تو کابین منست |
|
می لعل مذابست و صراحی کان است |
|
جسم است پیاله و شرابش جان است |
آن جام بلورین که ز می خندان است |
|
اشکی است که خون دل درو پنهان است |
|
می نوش که عمر جاودانی اینست |
|
خود حاصلت از دور جوانی اینست |
هنگام گل و باده و یاران سرمست |
|
خوش باش دمی که زندگانی اینست |
|
نیکی و بدی که در نهاد بشر است |
|
شادی و غمی که در قضا و قدر است |
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل |
|
چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است |
|
در هر دشتی که لالهزاری بودهست |
|
از سرخی خون شهریاری بودهست |
هر شاخ بنفشه کز زمین میروید |
|
خالی است که بر رخ نگاری بودهست |
|
هر ذره که در خاک زمینی بوده است |
|
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است |
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان |
|
کانهم رخ خوب نازنینی بوده است |
|
هر سبزه که برکنار جوئی رسته است |
|
گویی ز لب فرشته خویی رسته است |
پا بر سر سبزه تا بخواری ننهی |
|
کان سبزه ز خاک لاله رویی رسته است |
|
یک جرعه می ز ملک کاووس به است |
|
از تخت قباد و ملکت طوس به است |
هر ناله که رندی به سحرگاه زند |
|
از طاعت زاهدان سالوس به است |
|
چون عمر بسر رسد چه شیرین و چه تلخ |
|
پیمانه که پر شود چه بغداد و چه بلخ |
می نوش که بعد از من و تو ماه بسی |
|
از سلخ به غره آید از غره به سلخ |
|
آنانکه محیط فضل و آداب شدند |
|
در جمع کمال شمع اصحاب شدند |
ره زین شب تاریک نبردند برون |
|
گفتند فسانهای و در خواب شدند |
|
آن را که به صحرای علل تاختهاند |
|
بی او همه کارها بپرداختهاند |
امروز بهانهای در انداختهاند |
|
فردا همه آن بود که در ساختهاند |
|
آنها که کهن شدند و اینها که نوند |
|
هر کس بمراد خویش یک تک بدوند |
این کهنه جهان بکس نماند باقی |
|
رفتند و رویم دیگر آیند و روند |
|
آنکس که زمین و چرخ و افلاک نهاد |
|
بس داغ که او بر دل غمناک نهاد |
بسیار لب چو لعل و زلفین چو مشک |
|
در طبل زمین و حقه خاک نهاد |
|