برخیز و بیا بتا برای دل ما |
|
حل کن به جمال خویشتن مشکل ما |
یک کوزه شراب تا بهم نوش کنیم |
|
زان پیش که کوزهها کنند از گل ما |
|
چون عهده نمیشود کسی فردا را |
|
حالی خوش کن تو این دل شیدا را |
می نوش بماهتاب ای ماه که ماه |
|
بسیار بتابد و نیابد ما را |
|
قرآن که مهین کلام خوانند آن را |
|
گه گاه نه بر دوام خوانند آن را |
بر گرد پیاله آیتی هست مقیم |
|
کاندر همه جا مدام خوانند آن را |
|
گر می نخوری طعنه مزن مستانرا |
|
بنیاد مکن تو حیله و دستانرا |
تو غره بدان مشو که می مینخوری |
|
صد لقمه خوری که می غلامست آنرا |
|
هر چند که رنگ و بوی زیباست مرا |
|
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا |
معلوم نشد که در طربخانه خاک |
|
نقاش ازل بهر چه آراست مرا |
|
مائیم و می و مطرب و این کنج خراب |
|
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب |
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب |
|
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب |
|
آن قصر که جمشید در او جام گرفت |
|
آهو بچه کرد و شیر آرام گرفت |
بهرام که گور میگرفتی همه عمر |
|
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت |
|
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست |
|
بی باده ارغوان نمیباید زیست |
این سبزه که امروز تماشاگه ماست |
|
تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست |
|
اکنون که گل سعادتت پربار است |
|
دست تو ز جام می چرا بیکار است |
میخور که زمانه دشمنی غدار است |
|
دریافتن روز چنین دشوار است |
|
امروز ترا دسترس فردا نیست |
|
و اندیشه فردات بجز سودا نیست |
ضایع مکن این دم ار دلت شیدا نیست |
|
کاین باقی عمر را بها پیدا نیست |
|
ای آمده از عالم روحانی تفت |
|
حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت |
می نوش ندانی ز کجا آمدهای |
|
خوش باش ندانی بکجا خواهی رفت |
|
ای چرخ فلک خرابی از کینه تست |
|
بیدادگری شیوه دیرینه تست |
ای خاک اگر سینه تو بشکافند |
|
بس گوهر قیمتی که در سینه تست |
|
ایدل چو زمانه میکند غمناکت |
|
ناگه برود ز تن روان پاکت |
بر سبزه نشین و خوش بزی روزی چند |
|
زان پیش که سبزه بردمد از خاکت |
|
این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت |
|
کس نیست که این گوهر تحقیق نسفت |
هر کس سخنی از سر سودا گفتند |
|
ز آنروی که هست کس نمیداند گفت |
|
این کوزه چو من عاشق زاری بوده است |
|
در بند سر زلف نگاری بودهست |
این دسته که بر گردن او میبینی |
|
دستیست که برگردن یاری بودهست |
|
این کوزه که آبخواره مزدوری است |
|
از دیده شاهست و دل دستوری است |
هر کاسه می که بر کف مخموری است |
|
از عارض مستی و لب مستوری است |
|
این کهنه رباط را که عالم نام است |
|
و آرامگه ابلق صبح و شام است |
بزمیست که وامانده صد جمشید است |
|
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است |
|
این یکد و سه روز نوبت عمر گذشت |
|
چون آب بجویبار و چون باد بدشت |
هرگز غم دو روز مرا یاد نگشت |
|
روزیکه نیامدهست و روزیکه گذشت |
|
بر چهره گل نسیم نوروز خوش است |
|
در صحن چمن روی دلفروز خوش است |
از دی که گذشت هر چه گویی خوش نیست |
|
خوش باش و ز دی مگو که امروز خوش است |
|
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است |
|
گردنده فلک نیز بکاری بوده است |
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین |
|
آن مردمک چشمنگاری بوده است |
|
تا چند زنم بروی دریاها خشت |
|
بیزار شدم ز بتپرستان کنشت |
خیام که گفت دوزخی خواهد بود |
|
که رفت بدوزخ و که آمد ز بهشت |
|
ترکیب پیالهای که درهم پیوست |
|
بشکستن آن روا نمیدارد مست |
چندین سر و پای نازنین از سر و دست |
|
از مهر که پیوست و به کین که شکست |
|
ترکیب طبایع چون بکام تو دمی است |
|
رو شاد بزی اگرچه برتو ستمی است |
با اهل خرد باش که اصل تن تو |
|
گردی و نسیمی و غباری و دمی است |
|
چون ابر به نوروز رخ لاله بشست |
|
برخیز و بجام باده کن عزم درست |
کاین سبزه که امروز تماشاگه ماست |
|
فردا همه از خاک تو برخواهد رست |
|
چون بلبل مست راه در بستان یافت |
|
روی گل و جام باده را خندان یافت |
آمد به زبان حال در گوشم گفت |
|
دریاب که عمر رفته را نتوان یافت |
|
چون چرخ بکام یک خردمند نگشت |
|
خواهی تو فلک هفت شمر خواهی هشت |
چون باید مرد و آرزوها همه هشت |
|
چه مور خورد بگور و چه گرگ بدشت |
|
چون لاله بنوروز قدح گیر بدست |
|
با لاله رخی اگر ترا فرصت هست |
می نوش بخرمی که این چرخ کهن |
|
ناگاه ترا چون خاک گرداند پست |
|