|
|
پارسى و پارسىگوى در آسياى صغير
|
|
در خارج از ايران، خواه در آسياى صغير و خواه در هندوستان، هم نبست به ادب پارسى به ديدهٔ اعتبار و اعتناء نگريسته مىشد. شاهان عثمانى از آغاز تشکيل دولتشان به زبان و ادب فارسى با عشق و علاقهاى خاصّ مىنگريستند چنانکه در قرن هفتم و هشتم آسياى صغير يکى از مرکزهاى بسيار مهّم ادب فارسى و محلّ اجتماع شاعران و نويسندگان پارسىگوى مخصوصاً عدّهٔ کثيرى از عارفان ايرانى بود که بدان ديار مهاجرت کرده و بساط تعليم و تربيت گسترده و آثارى شيوا به نظم و نثر پارسى پديد آورده بودند. پيدا است که نفوذ فرقههاى صوفيه خاصه مولويه در آسياى صغير، که سلاطين عثمانى خود از معتقدان آن بودهاند، در اين ميان به فارسىدانى و فارسى خوانى شاهزادگان و شاهان عثمانى و همه رجال دولتشان کمک مىکردند و مثنوى 'حضرت مِوْٰلانا' و آثار سعدى و حافظ در دستگاههاى قدرت آنان دست بهدست مىگشت و زبانفارسى يکى از دو زبان عمده و اساسى دربارى بود.
|
|
در ميان مجموعهٔ منشآت فريدون بيک چندين نامه فارسى از اوايل عهد عثمانى داريم و از آن جمله است نامههائى که ميان سلطانبايزيد اوّل ايلدرم (سلطنت ۷۹۲-۸۰۵) و قرايوسف ترکمان (۸۱۰-۸۲۳) به فارسى مبادله شده است. و نيز در همين مجموعه نامههاى فارسى از سلطان محمّد اول (۸۰۵-۸۲۴۰ و سلطان محمّد دوم فاتح (۸۵۵-۸۸۶) و بايزيد دوم (۸۸۶-۹۱۸) به شاهرخ تيمورى و قرايوسف و الغبيگ و بايسنقر تا به شاهاسماعيل صفوى نگاشته شده و همه آنها به نثر مصنوع مترسّلانه تحرير يافته است. همچنين در مجموعهٔ منشآت فريدون بيگ نامههائى است به فارسى که پادشاهان عثمانى به دانشمندان و شاعران ايران مثل جلالالدين دوانى و احمد تفتازانى و عبدالرحمن جامى نوشتهاند و به سبب عنايت خاصّى که جامى، بىآنکه به قسطنطنيه برود، از سلطانان عثمانى مىديد دفتر سوم از مثنوى سلسلةالذهب را بهنام بايزيد کرد و در جاى ديگر سلطانمحمد فاتح را 'شاه مجاهد غازى' خواند و او را متّصف به انواع صفات عاليه دانست و برشمرد. به هر حال اين پادشاهان بزرگ زمان از بذل مال و اظهار کمال لطف و عنايت نسبت به فاضلان ايرانى و پارسىدانان و پارسىگويان دور يا نزديک ابا نداشتند و هميشه در دستگاه آنان جمعى از بزرگان علم و ادب ايرانى بهسر مىبردند.
|
|
|
سربار همهٔ نارسائىها تهى بودن کيسه بسيارى از نقادان سخن آن عهد از سرمايه کافى ادب بود و در اين گيرودارها واژهها و سخنهاى عاميان و پارسىناشناسان تهىمايه، از زبان تهىمايگان چند در پارسى بهشتى ما راه جست و ترکيبها و کلمههاى نادرست رواج گرفت. برخى از شاعران درس ناخوانده و استاد نديده و سخن استاد ناشنيده قاعدههاى دستور فارسى را به ديدهٔ بىاعتنائى نگريستند چنانکه استوارى کلام در سخن پارهاى از شاعران و نويسندگان آن زمان هر چه از آغاز قرن به پايانش نزديکتر شويم کمتر و در عوض سادگى و پيش پاافتادگى آن بيشتر مىشد. بىشک علتهاى اصلى اين تحول را بايد در اوضاع زمان خاصه در ادامه غلبهٔ ترکان و ترکزبانان دانست که در نهايت به رواج زبان ترکى و ترکىگوئى انجاميد. سبب ديگرى که مسلّماً در سستى زبان فارسى در آثار ادبى اين دوره مؤثر افتاد آن است که استادان زبان فارسى که مىبايست مربّى شاعران و نويسندگان جديد باشند بهتدريج از ميان رفتند و در نتيجه کار شعر و نثر بهدست کسانى افتاد که بهرهٔ آنان از فنون ادب کم بود.
|
|
درست است که در آغاز اين دوره بهنام و آثار عدهاى از شاعران و نويسندگان بازمىخوريم مانند نظام شامى و شرفالدين على يزدى و برندق خجندى و ابنحسام که در مکتب استاد پرورش يافته و از سنت سخن سرايان پيشين در زبان و ادب فارسى سرپيچى نکردهاند، ولى چون دورهٔ سخنآورانى رسيد که بيشتر به قريحهٔ خداداد و استعداد خود پايبند بودند تا به فراگرفتن زبان و قواعد ادب از راه تعلّم، رخنههائى در سدّ استوار شعر و نثر پارسى راه جُست. دولتشاه سمرقندى که از سخنشناسان پارسى در پايان اين عهد است بدين حقيقت واقف بود و سبب کمارزشى سخن را در دوران خود همين بىمايگى سخنوران مىدانست و از آن با لحنى آميخته از تحسّر و تأسّف ياد مىکرد (رجوع شود به: تذکرةالشعرا، تهران، ص ۱۳). چنانکه جامى استاد بزرگ اين عهد که نقاد سخن و قافله سالار ادب در عصر خود بود نيز از اين کممايگى معاصران متأسّف و رنجيده خاطر بود و اين ابيات را بر قلم مىآورد:
|
|
شعر در نفس خويشتن بد نيست |
|
پيش اهل دل اين سخن رد نيست |
ناله من ز خسّت شرکاست |
|
تن چون نالم از شر ايشان کاست |
پيش ازين فاضلان شعر شعار |
|
کسب کردى فضايل بسيار |
بودى آراسته به فضل و هنر |
|
بودى آزاده از فضول سير |
حکمت و اصل و فرع ورزيد |
|
بر ترازوى شرع سنجيده |
مستمّر بر مکارم اخلاق |
|
مشتهر در مجامع آفاق |
طيب انفاسشان مروّح روح |
|
جنبش کلکشان کليد فتوح... |
کيست شاعر کنون يک مُدبر |
|
که نداند ز جهل هرّ از بّر |
نکند فرق شعر از ز شعير |
|
راحت خلد را ز رنج سعير |
روز و شب کو بهکوى و جاى بهجاى |
|
مىدود چون سگان سوخته پاى |
ژاژ خايد ظرافت انگارد |
|
هرزه گويد لطيفه پندارد |
|
|
امّا جهل و نادانى صفتهاى مذموم و عادتهاى ناستودهاى که جامى به شاعران دورهٔ خود نسبت داده اگر چه از بلاهاى شايع در آن روزگار بود، بيمارى همهگير نبود و جز از مردمِ لهو پيشهٔ شاعرنما يا اهل حرفهٔ عوام سُستانديشه، مردم فاضل و دانشمند و سخنگويان توانائى نيز بودهاند که در همين مجلد از کتاب به احوال و آثار گروهى از آنان اشاره خواهيم کرد ليکن با مراجعه مختصر به کتب تذکرهٔ اين عهد بهنام شاعران کممايه بسيار بازمىخوريم و چون به شهرت و اعتبار بعضى از آنان واقف شويم بر ميزان شگفتى ما افزوده مىشود. از جمله اين شاعران کممايهٔ بسيار باز مىخوريم و چون به شهرت و اعتبار بعضى از آنان واقف شويم بر ميزان شگفتى ما افزوده مىشود. از جمله اين شاعران کممايهٔ پر استعداد يکى بساطى سمرقندى است که جامى شعر وى را از لطافت خالى نه، ولى از 'فضائل مکتسب' عارى مىداند و اکنون براى آنکه با جامى همعقيده شويم به اين بيتها از يک غزل او بنگريد:
|
|
مىچکد دم بر دم از ميم دهانش آب حيات |
|
صاد چشمى را که مثل او نديدم هيچ ذات |
من زبخت شور خود بريانم اى پسته دهن |
|
تا به گرد شکر تو رسته مىگردد نبات |
|
|
و البته بديهى است که اينگونه مردمان متذوّق تربيت نايافته گاه سخنان شيرينى هم داشتند چنانکه بيت زيباى زيرين مطلع يک غزل او است که از بابت آن يکهزار دينار از خليل سلطان ستاند:
|
|
دل شيشه و چشمان تو هر گوشه برندش |
|
مستند مبادا که به شوخى شکنندش |
|
|
مقصود از ورود در اين مبحث تخطئه شاعران و نويسندگان قرن نهم نيست، که در ميان آنان هنوز بسيارى مردان شايسته و درخور تحسين را مىشناسيم که رابطه خود را با استادان پيشين کم و بيش برقرار داشته بودند، بلکه در آخر اين عهد يعنى پايان قرن نهم و آثار قرن دهم است که نتايج گسيختگى رابطه با استادان بزرگ پيشين در آثار ادبى آشکار مىگردد و به دنبال آن فصلى جديد در ادب فارسى گشوده مىشود. در ميان بعضى از آثار سخنوران دوره دوم قرن نهم بارها به ضعف تأليف کلام و تسامح آنان نسب به قواعد لغوى و دستورى باز مىخوريم و از آن جمله است:
|
|
- فانى:
|
حاجت کجا بود به شبستان ما چراغ |
|
کانجا بس است پرتو روى چو ماه تو |
(ضعف تأليف در مصراع اول)
|
|
|
- شاهى:
|
به زندان دورى بسازم ضرورى |
|
چو از گلشن وصل بوئى ندارم |
|
(ضرورى بهجاى به ضرورت و ضرورتاً بهکار رفته است.)
|
|
- آصفى:
|
نشين به سبز خطان در ميان سبزه که من |
|
ز دور چشم بر آن سبزهٔ دميده نهم |
|
(يعنى: نشين با سبز خطان...)
|
|
- هلالى:
|
من باده به مردم خردمند خورم |
|
يا از کف خوبان شکرخند خورم |
|
(يعنى، با مردم خردمند...)
|
|
- فانى:
|
تا صبحدم زنالهات اى دل ز گلرخى |
|
هر شب شکست مرغ سحرخيز مىکنى |
|
(' شکست مرغ سحرخيز کردن' ترکيب عجيبى است.)
|
|
- آذرى:
|
کاشکى دانستمى از دل گناه خويش را |
|
تا به مژگان پاک مىکرديم راه خويش را |
|
(شاعر که در تنگناى وزن افتاده بود بهجاى 'مىکردم' صيغه جمع آن را بهکار برده و حال آنکه در مصراع اوّل فعل را مفرد آورده است.)
|
|
- نعمةالله ولى:
|
زيد و عمر و بکر و خالد هر چهار |
|
چار باشد نزد ما ايشان يکيست |
|
(فعلهاى مفرد را ببينيد که بهجاى ساخت جمعآورده است.)
|
|
رفتم به در خانه ميخانه نشستم |
|
آن توبه سنگين به يکى جرعه شکستم |
|
(ٔٔ 'درِ خانهٔ ميخانه' در مصراع اول ديدنى است.)
|