جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

تقدیر ۲ (۲)


پيرمرد گفت: 'اگر گفتنش را خير مى‌دانى و از دست من کارى ساخته است بگو تا بشنوم!' . جوان از درخت ميوه‌دار سخن‌گو، از درخت پرميوهٔ آرام، از سگ حامله‌اى که بچه‌هايش در شکمش حرف مى‌زدند، از زن پيرى که هرچه با سطل آب از چاه مى‌گرفت و در کوزه مى‌ريخت و پُر نمى‌شد، و از شتر لاغرى که در علفزارى سبز و پُر آب مى‌چريد، و بالاخره از مرد دروگرى که گندم رسيده و نارس را با هم به تيغهٔ داس مى‌سپرد، گفت.
مرد پير چون حرف‌هاى پسر پادشاه تمام شد، گفت: 'اى جوان به تو نان و آب دادم، و پناهى که شب را به صبح رساني، و حال از تو تقاضا دارم راهت را بگير و برو که من هيچ نمى‌دانم!' پسر پادشاه گفت: 'اى پدر تا پاسخم را نگيرم، تو را ترک نخواهم کرد.' . پيرمرد گفت: 'برو و از برادر بزرگترم بپرس.' . پسر پادشاه گفت: 'تازه با اين سن و سال و قامت خميده، و عصاى به‌دست برادر بزرگتر هم داري!؟' . مرد پير گفت: 'آري، و حالا از تو خواهش مى‌کنم راه خود بگير و برو!' .
جوان نشانى برادر مرد را گرفت و باز پا در راه نهاد. غروب نشده به جائى که برادر مرد ساکن بود رسيد. مردى را ديد که سر و رويش به پيرى مى‌زد اما مثل ديگر برادرش پير نمى‌نمود سلام کرد و گفت: 'از راه رسيده‌اى بيش نيستم، و براى شب در جستجوى پناهى هستم!' .
مرد پسر پادشاه را به خانهٔ خود برد ولى زنش چندان روى خوش نشان نداد. صبح که شد جوان حقيقت را با مرد در ميان گذاشت. مرد هم چون برادرش گفت: هيچ‌چيز نمى‌داند و بهتر است برود و از برادر بزرگترش سئوال کند.
پسر پادشاه راست بيابان را گرفت و رفت. رفت و رفت تا غروب نشده به در خانهٔ برادر بزرگ آن دو برادر رسيد. در زد، و مرد سرحالى که ريش‌هاى سياهى داشت در را باز کرد. جوان گفت: ‌ 'خسته‌ام و در جستجوى جان پناهى براى شب هستم.' . مرد گفت: 'خوش کردى که آمدي.' . و او را به درون خانه هدايت کرد. همسر مرد تا جوان را ديد لبخند به لب آورد و گفت خوش ‌آمدى مهمان حبيب خداست!
هنوز چندى از نشستن جوان در خانهٔ مرد نگذشته بود که زن را صدا کرد و گفت: 'براى مهمانمان هندوانه بياور' . زن که حامله بود از چهل پله پائين رفت و هندوانه آورد. مرد تا هندوانه را ديد گفت: 'هندوانهٔ بدرد نخورى است، برو يکى ديگر بياور!' . زن رفت و هندوانه‌اى ديگر آورد، اين هندوانه هم از نظر مرد براى مهمان خوب نبود. خلاصه زن هفت بار رفت و آمد تا هندوانهٔ مطلوب پيدا شد. مرد هندوانه را بريد و از پسر پذيرائى کرد. شام که خوردند، خوابيدند و سپيده سر نزده هر سه بيدار شدند. جوان همين‌که صبحانه‌اش را تمام کرد، رو به سوى مرد گفت: 'خواهشى دارم اميدوارم آن را برآورده کني.' . مرد پرسيد: 'آن چيست؟' . پسر پادشاه هرچه تاکنون ديده بود براى او تعريف کرد، و در آخر گفت: 'برادرانت گفتند همهٔ سئوال‌هاى مرا تو پاسخ خواهى داد.' .
مرد که عمر زيادى داشت و از دو برادر ديگرش بزرگتر بود، حاضر شد پاسخ سئوال‌هاى پسر پادشاه را بدهد. گفت: 'آن درختى که داد مى‌زد بيائيد و ميوهٔ مرا بخوريد. دختر دامن آلوده‌اى است که با هرکس در رسد معاشقه مى‌کند. درختى که آرام بود و سر در خويش داشت، دختر پاکيزه دامنى است که دست نامحرمى او را لمس نخواهد کرد. آن سگ هم سال صد و سيزده است، که در سال صد و سيزده هيچ‌کس به هيچ‌کس نيست و فرزند مادر را نمى‌شناسد. هرکس به فکر خود است و مردم از هم دور مى‌شوند. آن پيرزن هم آدمى است سيرى نمى‌داند، و آن‌قدر طماع است که هرچه‌ به‌دست آورد، باز کم است. آن شتر هم آدم مال‌دارى است که هرچه جمع مى‌کند، نمى‌خورد، و نهايت موجود بدبختى است. و آن کس که درو مى‌کرد، عزرائيل است. وقتى دست به‌کار شود نگاه نمى‌کند اين کودک است يا جوان، و يا پيرى که صد سال دارد.' .
جوان با مرد کهن سال که بس جوان مى‌نمود هنوز کار داشت، و وقتى از سخن باز ماند گفت هنوز سئوال دارم و آن مربوط به تو و برادرانت است. مرد گفت: 'بپرس' . گفت: 'با آنکه تو از ديگر برادرهايت پيرتري، اما به ظاهر بسيار جوان مى‌نمائي، راز اين قضيه در کجاست؟' . گفت: 'آن دو برادرم زن‌هاى بدخلق و نکاره دارند. در حالى‌که من زنى خوش‌خلق و سازگار و مهربان دارم.' .
گفت و گويشان که به اينجا رسيد، جوان گفت: 'اى پدر من طالب عبور از دريائى هستم که پيش روست. تو بايد که مرا راهنما باشي' . گفت: 'باشد' . و بى‌درنگ نامه‌اى براى 'سى‌مرغ' نوشت و از او خواهش کرد دوستش را که آورندهٔ نامه است از دريا بگذراند. نامه را به دست جوان داد و گفت: 'از اينجا که مى‌روى به چشمه‌اى مى‌رسي. پاى آن چشمه درختان ميوه است. از آب چشمه، و از ميوه‌هاى درختان مى‌خورى و وقتى سير شدي، سايهٔ بزرگى بر روى تو مى‌افتد که سايهٔ سى‌مرغ است. نامه را بده او تو را به آن سوى دريا خواهد برد' .
پسر پادشاه سپاس فراوان گفت و از خانهٔ مرد به‌در آمد. رفت و رفت و رفت تا به جائى که پيرمرد گفته بود رسيد. گلوئى تر کرد و ميوه‌اى خورد و در انتظار 'سى‌مرغ' کنار چشمه نشست. چندى نگذشت سايه‌اى بر روى خود احساس کرد، و سى‌مرغ را ديد که بر زمين پائين آمد.
جوان نامه را به 'سى‌مرغ' نشان داد، و او گفت: 'خواهش دوست بايد اجابت شود!' . سى‌مرغ جوان را بر پشت خود سوار کرد و به پرواز درآمد، و وقتى از دريا گذشت او را زير درخت چنارى که دختر پادشاه مغرب زمين را در آنجا بزرگ کرده بود و نگهدارى مى‌کرد، بر زمين گذاشت. پسر پادشاه لختى به اين سو و آن سو نگاه کرد، و بعد در پى آب رفت. چند گامى بيش پيش نگذاشته بود به چشمه‌اى زلال رسيد، و همين‌که خواست از چشمه آب بنوشد عکس دخترى عريان که بسيار زيبا بود، در آب ديده مى‌شد. دختر تا پسر پادشاه مشرق زمين را ديد، گفت: 'اى آدميزاد من بس نبودم که تو هم به چنگ سى‌مرغ درافتادي!' . جوان گفت: 'از بخت خود چندان ناراضى نيستم، که مرا به سرنوشت تو حواله داده است.' . دختر گفت: 'اگر سى‌مرغ بفهمد کار خراب خواهد شد.' . پسر گفت 'جائى مرا پنهان کن تا چاره کنيم.' . و دختر او را در حوالى چشمه پنهان کرد.
سى‌مرغ از راه رسيد و به‌همراه شير و پنير، و نان آورده بود. دختر نيمى از هر چه بود خورد. و نيم ديگر را براى پسر نگاه داشت. چون سى‌مرغ برفت، دختر غذاها را به پسر رساند و پسر از او خواست هنگامى که سى‌مرغ باز گرديد، از او بخواهد برايش پوست بزرگى بياورد، دختر پرسيد: 'اگر گفت براى چه منظوري، چه بگويم.' . گفت بگو: 'آن را چوب مى‌زنم و از تنهائى به‌در مى‌آيم' . دختر پذيرفت. چندى بعد سى‌مرغ سر رسيد و دختر به او گفت: 'اى بى‌بي' سى‌مرغ گفت: 'بله' گفت: 'اگر برايت دردسر نيست، ممکن است پوست بزرگى براى من بياورى تا خود را با آن سرگرم کنم.' . سى‌مرغ گفت: 'اينکه خواهش زيادى نيست.' . و پرواز کرد.
سى‌مرغ در بيابان شترى را ديد که در حال چريدن بود، پائين رفت و شتر را هلاک کرد و آورد. سى‌مرغ پوست را به دختر داد و او آن را خشک کرد و بعد به شکل کلبه‌اى درآورد.
از آن روز پسر پادشاه مشرق زمين، و دختر پادشاه مغرب زمين دور از چشم سى‌مرغ در پوست به زندگى نشستند، و مدت‌ها بعد داراى دو فرزند شدند. سى‌مرغ هرگز پى نبرد که اوضاع از چه قرار است. تا آنکه روزى به خدمت پيامبر رفت و گفت: 'ديدى که تقدير را من عوض کردم.' . و حکايت دختر مغرب زمين را که به‌وسيلهٔ او ربوده شده بود، براى پيامبر تعريف کرد. پيامبر گفت: 'حالا که من دروغگو از آب درآمده‌ام برو و دختر را به پيش من بياور.'
'سى‌مرغ' رفت و دختر را که در پوست شتر قرار داشت برگرفت و آورد. پيامبر خطاب به دختر گفت از پوست بيرون بيا. دختر عريان بيرون آمد. پيامبر گفت: 'برگرد و لباس شوهر خود را برتن کن و پيش من بيا.' . دختر گوش به حرف کرد و داخل پوست شد و خود را پوشاند و به نزد پيامبر آمد. و بعد پيامبر صدا در داد: 'اى پسر پادشاه مشرق زمين با فرزندان خود از پوست بيرون بيا!' . و پسر پادشاه مشرق زمين به همراه فرزندانش بيرون آمد.
سى‌مرغ تا چنين ديد چنگ در چشم راست خود انداخت و آن را از حدقه بيرون آورد و پيش پاى پيغامبر بر زمين افکند. و سپس بال بگشود و به‌سوى کوه قاف رفت. سى‌مرغ هنوز هم در کوه قاف زندگى مى‌کند.
- تقدير
- سيب خندان و نارگريان ص ۹۱
- محسن ميهن‌دوست
- انتشارات فريد - چاپ اول ۱۳۷۰
به‌ نقل از فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد سوم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)


همچنین مشاهده کنید