دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مرد جوجهفروش
در زمان سابق گفته بودند که در اصفهان جوجه خروس را خوب مىخرند. يک مردى مىآيد و صد تا جوجه خروس مىخرد و حرکت مىکند بهطرف اصفهان. موقعى که وارد اصفهان شد رفت و در گوشهاى منزل کرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند که: 'جوجه خروسها را دانهاى چند مىفروشي؟' گفت: 'خودم خريدم دانهاى دو تومان و مىفروشم سه تومان' . مردم گفتند: 'شنيدهاى که اصفهان جوجه خروس خوب مىخرند اما نه به اين قيمت. جوجه خروس دانه پانزده قران است!' مرد بيچاره تا دو روز فروش نکرد، بعد از دو روز يک زن بسيار دانائى آمد و پرسيد: 'جوجه خروسها را دانهاى چند مىفروشي؟' گفت: 'دانهاى سه تومان' . زن که مقصودش اين نبود که پول بدهد و از اين مرد بيچاره جوجه خروس بگيرد، گفت: 'خيلى خوب، بلند شو همهٔ جوجه خروسهات را بردار و برويم خانهٔ ما و پولش را هم بگير' . |
مرد بيچاره خوشحال شد و فکر کرد که حالا خوب شد. هر دو روانه شدند بهطرف منزل زن. رسيدند جلو يک مسجد که دو تا در داشت. زن جوجه خروسها را برداشت و به مرد گفت: 'همين جا بنشين تا من پولش را برات بيارم' . از اين در داخل مسجد شد و از در ديگر رفت بهطرف منزلش. در منزل دو تا دختر داشت، حکايت مرد جوجهفروش را براى آنها گفت. دختر بزرگش گفت: 'آن مرد جوجهفروش کجاست؟' مادرش گفت: 'پشت در مسجدى که دو تا در دارد نشسته و در انتظار من است که براش پول ببرم' . دختر گفت: 'مادر مىخواى من برم و لباسهاش را از تنش دربياورم و بيام' . مادرش گفت: 'برو، انشاءالله زودتر از من بيائي' . دختر آمد پشت در همان مسجد ديد که مرد نشسته و سر به زانوى غم فرو برده، گفت: 'اى برادر چرا سر به زانوى غم بردي؟' مرد بيچاره حکايت را براش گفت. دختر خيلى دلسوزى کرد و گفت: 'برادر حتماً خرجى و پول هم نداري؟' گفت: 'نه' . دختر گفت: 'من يک بچه دارم که مشربه را توى چاه انداخته تو بيا اونو بيرون بيار و مزدت را بگير و خرج کن' . باز مرد صاف و ساده گول خورد و حرکت کرد تا آمد رسيد لب چاهى که دختر نشان داد. |
لباسهاش را از تنش درآورد و رفت تو چاه. دختر هم لباسهاى مرد را برداشت و رفت خانه به مادرش گفت: 'ديدى که من رفتم لباسهاش را درآوردم' . دختر کوچکتر هم گفت: 'مادر اگر اجازه بدى من مىرم و از هيکل لختش هزار تومان پيدا مىکنم و مىآرم' . مادر گفت: 'برو، اگه چنين کارى کردى يک درجه از من حقهبازتري' . دختر حرکت کرد آمد لب چاه ديد يک مرد غريب لخت و عريان بر سر چاه نشسته، گفت: 'برادر! چرا لخت هستي؟' مرد بيچاره حکايت را گفت؛ دختر گفت: 'اگه با من شرط کنى که من هر جا تو را بردم و هر چه از تو پرسيدم بگي 'آره!' من مىرم يکدست لباس خيلى اعلائى برات مىآرم' . مرد گفت: 'خيلى خب' . دختر رفت و يکدست لباس خيلى اعلاء آورد و داد به مرد. مرد جوجهفروش لباس را پوشيد و حرکت کردند و رفتند تو بازار جلو دکان زرگري، دختر به مرد جوجهفروش گفت: 'فقط هر چه من از تو پرسيدم بگو 'آره' گفت: 'خيلى خب' . دختر گفت: 'آقاى زرگر ما قدرى طلاآلات لازم داريم' . زرگر چون نگاهش به قيافهٔ اين مرد و زن افتاد گفت: 'خانم! دکان ما تعلق به شما دارد هر چه بخواهيد از خودتان است' . دختر رفت يک انگشتر گرانبها برداشت و به مرد گفت: 'آقا! اين انگشتر را برداريم؟' مرد گفت: 'آره' . خلاصه، دختر همينور به قدر هزار تومان طلا برداشت و نشان مرد داد و پرسيد: 'خوب است؟' مرد هم گفت: 'آره' . |
بعد دست در بغل کرد و گفت: 'مثل اينکه پولهام تو منزل مونده' . آن وقت به زرگر گفت: 'آقا! پولهام تو منزل مونده اين آقا اينجا باشه تا من برم پولهام را بردارم و برگردم' . زرگر بيچاره که نمىدانست اين دختر حقهباز است گفت: 'اشکالى نداره آقا شما اينجا هستين تا خانم بروند و پول بياورند؟' مرد هم به عادت خودش گفت: 'آره' . دختر هم طلاها را برداشت و حرکت کرد رفت منزل و به مادرش گفت: 'ديدى که از تن لختش چقدر طلا آوردم، به اندازهٔ هزار تومان' . مادرش گفت: 'احسنت به تو که دخترم هستي!' |
القصه، برويم سر وقت زرگر بيچاره که دو ساعتى طول کشيد ديد کسى پيدا نشد گفت: 'آقا! خانم دير کردند' . مرد گفت: 'آره' . گفت: 'مگر نرفتند پول بياورند؟' مرد گفت: 'آره' . زرگر ديد نه خير آمدن خانم از حد گذشت و هر چه هم از مرد مىپرسيد بهغير از 'آره' چيز ديگرى نمىگويد. زرگر بيچاره فهميد که زن سرش کلاه گذاشته بنا کرد سرصدا کردن. اهل بازار جمع شدند گفتند: 'اين مرد را ببر پيش حاکم' . زرگر، مرد جوجهفروش را برد پيش حاکم و حاکم چون از موضوع با خبر شد، گفت: 'زن چطور شد؟' با هم گفت: 'آره!' حاکم پرسيد: 'مگه زن تو نبود؟' مرد گفت: 'آره!' حاکم ديد نه خير هر چه مىپرسد جواب آره است پس حکم کرد مرد را بخوابانندش. مرد را خواباندند و بنا کردند او را شلاق زدن. مرد بيچاره فرياد زد: 'نزدنيد خدا لعنتش کند که بخواهد جوجه خروس بياورد اصفهان بفروشد!' حاکم گفت: 'يعنى چه؟' مرد جوجهفروش حکايت را از اول تا به آخر بازگفت. آن وقت مرد جوجهفروش را آزاد کردند و گفتند: 'برو، اما ديگه جوجهخروس به اصفهان نيار براى فروش!!' |
- مرد جوجهفروش |
- گل به صنوبر چه کرد؟ جلد اول بخش اول ـ ص ۴۵ |
- سيّد ابوالقاسم انجوى شيرازي |
- انتشارات اميرکبير، چاپ دوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- شیر و انسان
- گرگ و گوسفند
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۵)
- سودا
- گرگ، بز و روباه
- بهلول دانا و خلیفه
- غول غولا، شاه غولا
- دندان آهنی(۲)
- چوپان کچل
- مرد ماهیگیر
- آدی و بودی
- سازم صدا کن، سازم صدا کن
- کچل و شیطان (۱)
- پسر و غول بیابان
- چهل دروغ(۲)
- احمد پادشاه
- صمد (۲)
- آقا جغده و خانم کبکه
- چشمه پری(۲)
- مروارید خوشه، دُرّ دو گوشه (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست