شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دندان مروارید گیس گلابتون


يک بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمن قديم يک مردى بود که سه دختر داشت. هر روز اين دخترها مى‌رفتند به گردش و پيش خودشان صحبت مى‌کردند. خواهر بزرگه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگيرد يک قاليچه برايش درست مى‌کنم که هر چه قشون داره بياد روى آن بنشيند باز جا باشد. دختر وسطى مى‌گفت: من توى يک پوست تخم‌مرغ يک آشى درست مى‌کنم که تمام اهل اين شهر بيان از اين غذا بخورند هم سير بشند. خواهر کوچکه مى‌گفت: اگر پادشاه من را بگيرد يک پسر و يک دختر برايش مى‌زام که دندان‌هاى پسر مرواريد باشد و گيس‌هايش گلابتون باشد. نگو وقتى که اينها اين حرف‌ها را مى‌زدند پادشاه هم که مى‌خواست برود به شکار ناگاه حرف‌هاى آنها را شنيد. فردا خواستگار فرستاد منزل اين دخترها. دختر بزرگه را عقد کرد و گرفت و بعد به او گفت حالا هنرت را نشان بده. او هم يک قاليچه کوچکى برداشت درست کرد و به قدرى سنجاق روى آن گذاشت که هر کس آمد روى آن بنشيند سنجاق‌ها به پشت‌شاان فرو رفت و بلند شدند. پادشاه گفت خوب اينکه مال اين، پس دختر وسطى را بگيرم ببينم او چه‌کار مى‌کند. فرستاد و دختر وسطى را هم گرفت و گفت حالا تو هنر خود را نشان بده. او هم توى يک پوست تخم‌مرغ يک آشى درست کرد و به قدرى نمک توى آن ريخت که هر کس آمد يک انگوشت [انگشت] از آن به دهن خودش گذاشت از بس که شور بود نتوانستند بخورند. پادشاه گفت: خوب اين هم ما اين. حالا دختر کوچکه را گرفت. گفت به او حالا تو هنر خودت را نشان بده.
زود و فورى آبستن شد نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه و نه ثانيه و نه ثالثه و نه رابعه و نه خامسه بالاخره تا به آخر رسيد موقع وضع حمل او شد خواهرها ديدند که بدجورى مى‌شه ار قضيه راست باشد آن وقت ما ديگر سياه‌بخت و سياه‌روز خواهيم شد پس خوبه که دو تا سگ توله هم بياريم وقتى که او زائيد به ماما پول مى‌دهيم که دو تا بچه را بردارد و به‌جاى او دو سگ توله را بگذارد. ماما هم قبول کرد. وقتى که او زائيد بچه‌ها را برداشت و به‌جاى او سگ‌توله گذاشت. اين خبر به گوش پادشاه رسيد و تمام شهر هم پر شد. پادشاه غضب نشست و دختر را دادند گچ بگيرند. دختر بيچاره هر چه داد بى‌داد کرد فايده نداشت او را گچ گرفتند سر چهارراه و روزها قدرى نان و آب به او مى‌دادند. حالا بيائيم سر بچه. دو تا خواهرها فورى يک گاوصندوق درست کردند و قدرى جواهر و صد تومان هم پول و لباس‌هاى او را که برايش درست کرده بودند گذاشتند و در صندوق را بستند. آوردند لب آب گذاشتند و ول کردند توى رودخانه و رفتند به منزل. خوب و خوش بودند صندوق هم آمد و آمد و آمد رسيد به يک تخته سنگى ايستاد. نگو يک باغبانى مشغول آبيارى باغش بود ديد که آب کم شد. آمد لب رودخانه ديد يک صندوق جلوى آب را گرفته صندوق را از آب بيرون آورد و در آن‌را باز کرد ديد دو تا بچه مثل قرص قمر آن تو هستند.
درست نگاه کرد ديد صد تومان پول و قدرى جواهر و لباس‌هاى قشنگ و يکي، يکى هم بازوبند به بازوى آنها بسته‌اند. آنها را آورد منزل خودشان و به زنش گفت: حالا که خدا به ما بچه داد، زن تو آن‌قدر بچه‌بچه مى‌کردى عوض يکى دو تا داد. خوشحال و خوشوقت بودند و شروع کردند به شير دادن به آنها و آنها بزرگ شدند و به سن ۱۳-۱۴ سال رسيدند. هر روز آنها را به مدرسه مى‌فرستادند و روزها اين بچه‌ها به مادر خودشان که مى‌رسيدند از غذاى خودشان به آنها مى‌دادند تا اينکه روزى پادشاه آنها را ديد و از آنها خوشش آمد و يک مهر و محبتى در قلب پادشاه از اين بچه‌ها پيدا شد. بچه‌ها را پيش خودش خواند آنها رفتند جلو و پادشاه از آنها پرسيد: شماها بچه کى هستيد؟گفتند: بچه باغبان هستيم. پادشاه ديد که از بچه باغبان يک همچه تربيتى هيچ‌وقت پيدا نمى‌شود و به قدرى آنها خوب حرف مى‌زدند و با تربيت و قشنگ بودند که حد نداشت. پادشاه گفت: پدر خودت را بفرست پيش من.
اينها رفتند پيش پدر و مادر خودشان و گفتند که پادشاه شما را مى‌خواهد. پدر و مادر بچه‌ها فردا که شد رفتند پيش پادشاه و پادشاه از وضعيت اين بچه‌ها پرسيد. باغبانه از اول تا به آخر براى پادشاه نقل کرد و بازوبندى را هم که به دست آنها بود به پادشاه نشان دادند. پادشاه ديد که اين بازوبند مال خودش است فهميد که اين بچه‌ها، بچهٔ خودش است. فورى فرستاد مادر آنها را آوردند و فرستاد او را به حمام تن او را موميائى و روغن‌مالى کردند و بعد آورد منزل و به باغبان هم گفت بچه‌ها را بياور. باغبان بچه‌ها را آورد و مشغول زندگى شدند. پادشاه کاملاً فهميد که خواهرها اين‌کار را کردند. از آنها پرسيد و آنها عين حقيقت را گفتند. پادشاه دوتا قاطر چموش خواست و گيس اين دو تا زن‌ها را بست به دم قاطر و در بيابان آنها را ول کردند. پادشاه و مادر بچه‌ها خوشحال خرم بودند. زن باغبان را هم آوردند و گيس سفيد منزل پادشاه کردند و باغبان هم وزير تشريفات دربار سلطنتى شد. همه خوب و خوش مشغول زندگانى شدند. آنها خوش بودند که ما آمديم قصه دندان مرواريد و گيس گلابتون تموم شد.
همان‌طور که آنها خوش بودند و به مراد دل خودشان رسيدند شما هم برسيد. قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونه‌اش نرسيد. بالا رفتيم ماست بود. پائين آمديم دوغ بود قصهٔ ما دروغ بود. بالا رفتيم دوغ بود پائين آمديم ماست بود قصهٔ ما راست بود.
- دندان مرواريد گيس گلابتون
- فرهنگ عاميانهٔ مردم ايران - ص ۲۷۷
- صادق هدايت - به کوشش جهانگير هدايت
- انتشارات چشمه - چاپ اول - ۱۳۷۸
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید