پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
هر کس گفت، چُش آنقدر میزنندش تا زنده شود
روزى چاربدارى از يکى از دهات اطراف رودبار، زيتون و پنير بار قاطرش مىکند و بهطرف جلگه گيلان راه مىافتد. در اولين آبادى آنها را با مقدارى قند و چاى و برنج معامله مىکند و دوباره بار قاطر مىکند و بهطرف کوه به راه مىافتد. وسط راه به مردى برمىخورد که مىگفت غيبگو هستم. چاربدار مىگويد: اگر گفتى بار قاطر من چيست مقدارى قند به تو مىدهم. |
مرد که فهميد چاربدار قند دارد و قند هم بدون چاى نمىشود و برنج هم قوت لازمش است گفت بار قاطرت برنج و قند و چاى است. چاربدار سادهدل باور مىکند که آن مرد غيبگو است از او مىپرسد: مىتوانى بگوئى من چه وقت خواهم مرد. مرد رهگذر به شوخى مىگويد: همين امروز. وقتى از سربالائى مىخواهى بروى قاطرت يک تيزى در مىکند تو بايد بدانى مرگت نزديک شده است. به دومين سربالائى که رسيدى دو تيز در مىکند يعنى به مرگ خيلى نزديک شدي. وقتى به آخرين سربالائى رسيدى و قاطر سه تيز در کرد تو ديگر مُردهاي. |
بيچاره مرد چاربدار نگران مىشود و به راه مىافتد. از قضا به اولين سربالائى که مىرسد قاطر زير سنگينى بار يک صدا مىدهد. مرد هراسان مىشود. به دومين سربالائى سخت که مىرسد قاطر دو صدا مىدهد چاربدار مىفهمد همه چيز مطابق حرف غيبگو مىرود و به شدت مىترسد. وقتى به آخرين سربالائى که پيچ تندى داشت مىرسد قاطر سه صدا مىدهد. چاربدار خيال مىکند مرده است دراز مىکشد و قاطر را رها مىکند. |
از آنطرف سوارى داشت مىآمد. وقتى به نزديک چاربدار مىرسد. چاربدار چُش مىگويد، اسب رم مىکند و سوار را بر زمين مىزند. مرد سوار شلاق را دور سر خود مىگرداند و مىگويد: تو که هستى و اينجا چه مىکني؟ چاربدار مىگويد: من مردهام. سوار مىگويد نه مىبينم هنوز نفس دارى بعد آنقدر او را شلاق مىزند تا بيهوش مىشود. قاطر هم راهش را مىگيرد و به آبادى مىرود. چاربدار بيچاره وقتى به هوش مىآيد که همه جا روز شده بود. پاى پياده به راه مىافتد وقتى به خانهاش مىرسد، مىبيند جمعيت زيادى آنجا ايستادهاند همه سياه پوشيدهاند و به سر و رويشان مىزنند و مجلس ترحيم گرفتهاند. |
جمعيت وقتى او را زنده مىبنند دورش جمع مىشوند و مىپرسند کجا بودي، قاطر با بارت برگشت به ده، خيال کرديم از کوه پرت شدى مردي. چاربدار مىگويد خب من مرده بودم ديگر. از او مىپرسند اگر مرده بودى بگو ببينم آن دنيا چه خبر بود. چاربدار مىگويد همينقدر بگويد هر کس گفت چُش با شلاق مىافتند به جانش و به قصد کشت او را مىزنند، تا زنده شود. |
- هر کس گفت چُش آنقدر مىزنندش تا زنده شود |
- قصههاى مردم، ص ۳۳۲ |
- سيد احمد وکيليان |
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹ |
همچنین مشاهده کنید
- سزای نیکی
- امیر زن است نه مرد ، چشمهای امیر تو را کشت
- کرّهٔ دریائی
- باغ گل زرد و باغ گل سرخ
- جمیل و جمیله(۲)
- خروس و مورچه
- پسر شاهپریان
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)
- صنار جیگرک، سفرهٔ قلمکار؟!
- قلعهٔ هفت در
- دختر شاه پریان
- کلاغ لجباز
- مهاجرت
- کَل از کدو، چماق به دست، بیرون بیا
- ملکمحمد (۲)
- قصه آحسن
- شیطان و فرعون
- دروغ شاخدار
- درخت سحرآمیز
- دم دوز(۲)
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران نیکا شاکرمی رهبر انقلاب روز معلم معلمان دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی مجلس شهید مطهری حجاب شورای نگهبان قوه قضائیه
تهران هواشناسی زلزله معلم شهرداری تهران سیل قوه قضاییه آموزش و پرورش پلیس سلامت سازمان هواشناسی دستگیری
خودرو قیمت خودرو دولت قیمت دلار ایران خودرو دلار قیمت طلا سایپا بانک مرکزی بازار خودرو کارگران تورم
مشهد رضا عطاران رادیو فضای مجازی تلویزیون سریال سینمای ایران سینما دفاع مقدس تئاتر موسیقی فیلم
دانشگاه علوم پزشکی مکزیک
رژیم صهیونیستی غزه اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا نوار غزه روسیه چین حماس عربستان یمن
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان تراکتور لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ باشگاه استقلال لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر باشگاه پرسپولیس
همراه اول دبی واکسن تبلیغات اپل ناسا گوگل وزیر ارتباطات پهپاد
کبد چرب بیماری قلبی کاهش وزن دیابت داروخانه ویتامین طول عمر بارداری