یک ذره زحد خویش بیرون نشود |
|
خودبینان را معرفت افزون نشود |
آن فقر که مصطفی بر آن فخر آورد |
|
آنجا نرسی تا جگرت خون نشود |
گفتی که شب آیم ارچه بیگاه شود |
|
شاید که زبان خلق کوتاه شود |
بر خفته کجا نهان توانی کردن |
|
کز بوی خوش تو مرده آگاه شود |
یا رب برهانیم ز حرمان چه شود |
|
راهی دهیم به کوی عرفان چه شود |
بس گبر که از کرم مسلمان کردی |
|
یک گبر دگر کنی مسلمان چه شود |
آن رشته که بر لعل لبت سوده شود |
|
وز نوش دهانت اشک آلوده شود |
خواهم که بدین سینهی چاکم دوزی |
|
شاید که زغمهای تو آسوده شود |
روزی که جمال دلبرم دیده شود |
|
از فرق سرم تا به قدم دیده شود |
تا من به هزار دیده رویش نگرم |
|
آری به دو دیده دوست کم دیده شود |
ار کشتن من دو چشم مستت خواهد |
|
شک نیست که طبع بت پرستت خواهد |
ترسنده از آنم که اگر بر دستت |
|
من کشته شوم که عذر دستت خواهد |
دل وصل تو ای مهر گسل میخواهد |
|
ایام وصال متصل میخواهد |
مقصود من از خدای باشد وصلت |
|
امید چنان شود که دل میخواهد |
دلبر دل خسته رایگان میخواهد |
|
بفرستم گر دلش چنان میخواهد |
وانگه به نظاره دیده بر ره بنهم |
|
تا مژده که آورد که جان میخواهد |
یک نیم رخت الست منکم ببعید |
|
یک نیم دگر ان عذابی لشدید |
بر گرد رخت نبشته یحی و یمیت |
|
من مات من العشق فقد مات شهید |
آورد صبا گلی ز گلزار امید |
|
یا روح قدس شهپری افگند سفید |
یا کرد صبا شق ورقی از خورشید |
|
یا نامهی یارست که آورد نوید |
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید |
|
فیالحال دلم خون شد و از دیده چکید |
چشم تو نکو شود به من چون نگری |
|
تا کور شود هر آنکه نتواند دید |
هر چند که دیده روی خوب تو ندید |
|
یک گل ز گلستان وصال تو نچید |
اما دل سودا زده در مدت عمر |
|
جز وصف جمال تو نه گفت و نه شنید |
معشوقهی خانگی به کاری ناید |
|
کودل برد و روی به کس ننماید |
معشوقه خراباتی و مطرب باید |
|
تا نیم شبان زنان و کوبان آید |
در باغ روم کوی توام یاد آید |
|
بر گل نگرم روی توام یاد آید |
در سایهی سرو اگر دمی بنشینم |
|
سرو قد دلجوی توام یاد آید |
یاد تو کنم دلم به فریاد آید |
|
نام تو برم عمر شده یاد آید |
هرگه که مرا حدیث تو یاد آید |
|
با من در و دیوار به فریاد آید |
پیریم ولی چو عشق را ساز آید |
|
هنگام نشاط و طرب و ناز آید |
از زلف رسای تو کمندی فگنیم |
|
بر گردن عمر رفته تا باز آید |
در دوزخم ار زلف تو در چنگ آید |
|
از حال بهشتیان مرا ننگ آید |
ور بی تو به صحرای بهشتم خوانند |
|
صحرای بهشت بر دلم تنگ آید |
ای خواجه ز فکر گور غم میباید |
|
اندر دل و دیده سوز و نم میباید |
صد وقت برای کار دنیا داری |
|
یک وقت به فکر گور هم میباید |
چشمی به سحاب همنشین میباید |
|
خاطر به نشاط خشمگین میباید |
سر بر سر دار و سینه بر سینهی تیغ |
|
آسایش عاشقان چنین میباید |
ای عشق به درد تو سری میباید |
|
صید تو ز من قویتری میباید |
من مرغ به یک شعله کبابم بگذار |
|
کین آتش را سمندری میباید |
آسان گل باغ مدعا نتوان چید |
|
بی سرزنش خار جفا نتوان چید |
بشکفته گل مراد بر شاخ امید |
|
تا سر ننهی به زیر پا نتوان چید |
جانم به لب از لعل خموش تو رسید |
|
از لعل خموش باده نوش تو رسید |
گوش تو شنیدهام که دردی دارد |
|
درد دل من مگر به گوش تو رسید |
گلزار وفا ز خار من میروید |
|
اخلاص ز رهگذار من میروید |
در فکر تو دوش سر به زانو بودم |
|
امروز گل از کنار من میروید |
یا رب بدو نور دیدهی پیغمبر |
|
یعنی بدو شمع دودمان حیدر |
بر حال من از عین عنایت بنگر |
|
دارم نظر آنکه نیفتم ز نظر |
تا چند حدیث قامت و زلف نگار |
|
تا کی باشی تو طالب بوس و کنار |
گر زانکه نهای دروغزن عاشقوار |
|
در عشق چو او هزار چون او بگذار |
چشمم که نداشت تاب نظارهی یار |
|
شد اشک فشان به پیش آن سیم عذار |
در سیل سرشک عکس رخسارش دید |
|
نقش عجبی بر آب زد آخر کار |
سر رشته دولت ای برادر به کف آر |
|
وین عمر گرامی به خسارت مگذار |
دایم همه جا با همه کس در همه کار |
|
میدار نهفته چشم دل جانب یار |
ناقوس نواز گر ز من دارد عار |
|
سجاده نشین اگر ز من کرده کنار |
من نیز به رغم هر دو انداختهام |
|
تسبیح در آتش، آتش اندر زنار |
هر در که ز بحر اشکم افتد به کنار |
|
در رشتهی جان خود کشم گوهروار |
گیرم به کفش چو سبحه در فرقت یار |
|
یعنی که نمیزنم نفس جز بشمار |
یا رب بگشا گره ز کار من زار |
|
رحمی که زعقل عاجزم در همه کار |
جز در گه تو کی بودم در گاهی |
|
محروم ازین درم مکن یا غفار |
بستان رخ تو گلستان آرد بار |
|
لعل تو حیوت جاودان آرد بار |
بر خاک فشان قطرهای از لعل لبت |
|
تا بوم و بر زمانه جان آرد بار |
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار |
|
گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار |
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل |
|
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار |
یا رب در دل به غیر خود جا مگذار |
|
در دیدهی من گرد تمنا مگذار |
گفتم گفتم ز من نمیآید هیچ |
|
رحمی رحمی مرا به من وامگذار |
با یار موافق آشنایی خوشتر |
|
وز همدم بیوفا جدایی خوشتر |
چون سلطنت زمانه بگذاشتنیست |
|
پیوند به ملک بینوایی خوشتر |
یا رب به کرم بر من درویش نگر |
|
در من منگر در کرم خویش نگر |
هر چند نیم لایق بخشایش تو |
|
بر حال من خستهی دلریش نگر |
لذات جهان چشیده باشی همه عمر |
|
با یار خود آرمیده باشی همه عمر |
هم آخر عمر رحلتت باید کرد |
|
خوابی باشد که دیده باشی همه عمر |
امروز منم به زور بازو مغرور |
|
یکتایی من بود به عالم مشهور |
من همچو زمردم عدو چون افعی |
|
در دیدهی من نظر کند گردد کور |
ای پشت تو گرم کرده سنجاب و سمور |
|
یکسان به مذاق تو چه شیرین و چه شور |
از جانب عشق بانگ بر بانگ و تو کر |
|
وز جانب حسن عرض در عرض و تو کور |
ای در طلب تو عالمی در شر و شور |
|
نزدیک تو درویش و توانگر همه عور |
ای با همه در حدیث و گوش همه کر |
|
وی با همه در حضور و چشم همه کور |
خورشید چو بر فلک زند رایت نور |
|
در پرتو آن خیره شود دیده ز دور |
و آن دم که کند ز پردهی ابر ظهور |
|
فالناظر یجتلیه من غیر قصور |
گر دور فتادم از وصالت به ضرور |
|
دارد دلم از یاد تو صد نوع حضور |
خاصیت سایهی تو دارم که مدام |
|
نزدیک توام اگر چه میافتم دور |
هر لقمه که بر خوان عوانست مخور |
|
گر نفس ترا راحت جانست مخور |
گر نفس ترا عسل نماید بمثل |
|
آن خون دل پیر زنانست مخور |
در بارگه جلالت ای عذر پذیر |
|
دریاب که من آمدهام زار و حقیر |
|