ای صافی دعوی ترا معنی درد |
|
فردا به قیامت این عمل خواهی برد |
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست |
|
ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد |
|
دردا که درین زمانهی پر غم و درد |
|
غبنا که درین دایرهی غم پرورد |
هر روز فراق دوستی باید دید |
|
هر لحظه وداع همدمی باید کرد |
|
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد |
|
وز بیم حساب رویها گردد زرد |
من حسن ترا به کف نهم پیش روم |
|
گویم که حساب من ازین باید کرد |
|
دل صافی کن که حق به دل مینگرد |
|
دلهای پراکنده به یک جو نخرد |
زاهد که کند صاف دل از بهر خدا |
|
گویی ز همه مردم عالم ببرد |
|
گویند که محتسب گمانی ببرد |
|
وین پردهی تو پیش جهانی بدرد |
گویم که ازین شراب اگر محتسبست |
|
دریابد قطرهای به جانی بخرد |
|
من زنده و کس بر آستانت گذرد |
|
یا مرغ بگرد سر کویت بپرد |
خار گورم شکسته در چشم کسی |
|
کو از پس مرگ من برویت نگرد |
|
از چهرهی عاشقانهام زر بارد |
|
وز چشم ترم همیشه آذر بارد |
در آتش عشق تو چنان بنشینم |
|
کز ابر محبتم سمندر بارد |
|
از دفتر عشق هر که فردی دارد |
|
اشک گلگون و چهر زردی دارد |
بر گرد سری شود که شوریست درو |
|
قربان دلی رود که دردی دارد |
|
طالع سر عافیت فروشی دارد |
|
همت هوس پلاس پوشی دارد |
جایی که به یک سال بخشند دو کون |
|
استغنایم سر خموشی دارد |
|
دل وقت سماع بوی دلدار برد |
|
ما را به سراپردهی اسرار برد |
این زمزمهی مرکب مر روح تراست |
|
بردارد و خوش به عالم یار برد |
|
گل از تو چراغ حسن در گلشن برد |
|
وز روی تو آیینه دل روشن برد |
هر خانه که شمع رخت افروخت درو |
|
خورشید چو ذره نور از روزن برد |
|
شادم بدمی کز آرزویت گذرد |
|
خوشدل بحدیثی که ز رویت گذرد |
نازم بدو چشمی که به سویت نگرد |
|
بوسم کف پایی که به کویت گذرد |
|
گر پنهان کرد عیب و گر پیدا کرد |
|
منت دارم ازو که بس برجا کرد |
تاج سر من خاک سر پای کسیست |
|
کو چشم مرا به عیب من بینا کرد |
|
گفتار دراز مختصر باید کرد |
|
وز یار بدآموز حذر باید کرد |
در راه نگار کشته باید گشتن |
|
و آنگاه نگار را خبر باید کرد |
|
دردا که همه روی به ره باید کرد |
|
وین مفرش عاشقی دو ته باید کرد |
بر طاعت و خیر خود نباید نگریست |
|
در رحمت و فضل او نگه باید کرد |
|
قدت قدم زبار محنت خم کرد |
|
چشمت چشمم چو چشمهها پر نم کرد |
خالت حالم چو روز من تیره نمود |
|
زلفت کارم چو تار خود در هم کرد |
|
من بی تو دمی قرار نتوانم کرد |
|
احسان ترا شمار نتوانم کرد |
گر بر تن من زفان شود هر مویی |
|
یک شکر تو از هزار نتوانم کرد |
|
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد |
|
و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد |
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد |
|
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد |
|
خرم دل آنکه از ستم آه نکرد |
|
کس را ز درون خویش آگاه نکرد |
چون شمع ز سوز دل سراپا بگداخت |
|
وز دامن شعله دست کوتاه نکرد |
|
آن دشمن دوست بود دیدی که چه کرد |
|
یا اینکه بغور او رسیدی که چه کرد |
میگفت همان کنم که خواهد دل تو |
|
دیدی که چه میگفت و شنیدی که چه کرد |
|
جمعیت خلق را رها خواهی کرد |
|
یعنی ز همه روی بما خواهی کرد |
پیوند به دیگران ندامت دارد |
|
محکم مکن این رشته که واخواهی کرد |
|
عاشق چو شوی تیغ به سر باید خورد |
|
زهری که رسد همچو شکر باید خورد |
هر چند ترا بر جگر آبی نبود |
|
دریا دریا خون جگر باید خورد |
|
عارف بچنین روز کناری گیرد |
|
یا دامن کوه و لالهزاری گیرد |
از گوشهی میخانه پناهی طلبد |
|
تا عالم شوریده قراری گیرد |
|
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد |
|
مشتی خاک لطمه بر دریا زد |
ما تیغ برهنهایم در دست قضا |
|
شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد |
|
حورا به نظارهی نگارم صف زد |
|
رضوان بعجب بماند و کف بر کف زد |
آن خال سیه بر آن رخ مطرف زد |
|
ابدال زبیم چنگ در مصحف زد |
|
گر غره به عمری به تبی برخیزد |
|
وین روز جوانی به شبی برخیزد |
بیداد مکن که مردم آزاری تو |
|
در زیر لبی به یا ربی برخیزد |
|
خواهی که ترا دولت ابرار رسد |
|
مپسند که از تو بر کس آزار رسد |
از مرگ میندیش و غم رزق مخور |
|
کین هر دو بوقت خویش ناچار رسد |
|
این گیدی گبر از کجا پیدا شد |
|
این صورت قبر از کجا پیدا شد |
خورشید مرا ز دیدهام پنهان کرد |
|
این لکهی ابر از کجا پیدا شد |
|
انواع خطا گر چه خدا میبخشد |
|
هر اسم عطیهای جدا میبخشد |
در هر آنی حقیقت عالم را |
|
یک اسم فنا یکی بقا میبخشد |
|
دلخسته و سینه چاک میباید شد |
|
وز هستی خویش پاک میباید شد |
آن به که به خود پاک شویم اول کار |
|
چون آخر کار خاک میباید شد |
|
از شبنم عشق خاک آدم گل شد |
|
شوری برخاست فتنهای حاصل شد |
سر نشتر عشق بر رگ روح زدند |
|
یک قطرهی خون چکید و نامش دل شد |
|
|