این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست |
|
یا خود یکی بلند و بیآسایش آسیاست |
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش |
|
ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست» |
داناش گفت «معدن چون و چراست این» |
|
نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست» |
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان |
|
ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست» |
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند |
|
پیداست همچو روز که گفتار او خطاست |
بخشیدهی خدای ز تو کی جدا شود؟ |
|
آن کو جدا شود ز تو بخشیدههای ماست |
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق |
|
گفتند گونهگون و دویدند چپ و راست |
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است» |
|
وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست» |
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را |
|
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست |
فانی به جان نهای به تنی، ای حکیم، تو |
|
جان را فنا به عقل محال است و نارواست |
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را |
|
کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست |
باقی است چرخ کردهی یزدان و، شخص تو |
|
فانی است از انکه کردهی این بیخرد رحاست |
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی |
|
کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست |
چون و چرا نتیجهی عقل است بیگمان |
|
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟ |
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق |
|
آن مستحق لعنت وین در خور ثناست |
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است |
|
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست |
بر جانور بجمله سخن گوی جانور |
|
زان است پادشا که برو عقل پادشاست |
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد |
|
پس عقل بهرهای ز خدای است قول راست |
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان |
|
زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست |
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهرهداد |
|
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست |
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف |
|
آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست |
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد |
|
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست |
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار |
|
در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست |
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای |
|
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست |
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را |
|
اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست |
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را |
|
وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست |
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شدهاست |
|
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست |
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی |
|
مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست |
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک |
|
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست |
از عدلهای عقل یکی شکر نعمت است |
|
بخشندهی خرد ز تو زیرا که شکر خواست |
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است |
|
بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست |
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او |
|
با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست |
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد |
|
تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست |
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود |
|
این پند مر تو را به ره راست بر عصاست |
عالم یکی خط است کشیدهی خدای حق |
|
وان خط را میانه و آغاز و انتهاست |
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین |
|
چون خط دایره که بر انجامش ابتداست |
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین |
|
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست |
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را |
|
یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست |
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین |
|
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست |
کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین |
|
جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست |
پرهیز تخم و مایهی دین است و زی خدای |
|
پرهیزگار مردم دیندار و بیریاست |
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی |
|
از خلق پارساست کم آزار پارساست |
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز |
|
زیرا که تاختن سپس این جهان عناست |
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر |
|
بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست |
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشتهای |
|
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟ |
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد |
|
زیرا که آرزو خرد خلق را وباست |
دردی است آرزو که به پرهیز به شود |
|
پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست |
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع |
|
پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست |
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را |
|
زین بند دور باش که نه بند بیوفاست |
از دست بند طمع جهان چون رهاندت |
|
جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟ |
بیتوتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق |
|
از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست |
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت |
|
انده مخور که جای سپنجیست بینواست |
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است |
|
زین راه سر متاب که این راه اولیاست |
چون بیبقاست این سفری خانه اندرو |
|
باکی مدار هیچ اگرت پشت بیقباست |
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان |
|
هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست |
مزگت کلیسیا نشدهاست، ای پسر، هگرز |
|
گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست |
این است پند حجت وین است مغز دین |
|
وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست |
|