هر که جان خفته را از خواب جهل آوا کند |
|
خویشتن را گرچه دون است، ای پسر، والا کند |
هر کسی کهش خار نادانی به دل در خست نیش |
|
گر بکوشد زود خار خویش را خرما کند |
علم چون گرماست نادانی چو سرما از قیاس |
|
هر که از سرما گریزد قصد زی گرما کند |
مرد را سودای دانش در دل و در سر شود |
|
چونش ننگ و عار نادانی به دل صفرا کند |
خون رسوائی است نادانی، برون بایدش کرد |
|
از رگ دل پیش از انک او مر تو را رسوا کند |
غدر و مکر و جهل هرسه منکر اعدای تو اند |
|
زود باید مرد را کو قصد این اعدا کند |
تو به قهر دشمنان بهتر که خود مبدا کنی |
|
پیش از آن کان بدنیت بر قهر تو مبدا کند |
جز بدی نارد درخت جهل چیزی برگ و بار |
|
برکنش زود از دلت زان پیش کو بالا کند |
هر که بچهی مار بد را روز روزان خور دهد |
|
زود بر جان عزیز خویش اژدرها کند |
هر که جان بدکنش را سیرت نیکی دهد |
|
زشت را نیکو کند بل دیو را حورا کند |
نام نیکو را بگستر شو به فعل خویش نیک |
|
تات گوید «ای نکو فعل» آنکه ت او آوا کند |
مایهی هر نیکی و اصل نکوئی راستی است |
|
راستی هرجا که باشد نیکوی پیدا کند |
چون به نقطهی اعتدالی راست گردد روز و شب |
|
روزگار این عالم فرتوت را برنا کند |
نرگس و گل را که نابینا شوند از جور دی |
|
عدل پرور دین نگر تا چون همی بینا کند |
ابر بارنده ز بر چون دیدهی عروه شود |
|
چون به زیرش گل رخان چون عارض عفرا کند |
راستی کن تا به دل چون چشم سر بینا شوی |
|
راستی در دل تو را چشمی دگر انشا کند |
گرمی و سردی تو را هر دو مثال است ز ستم |
|
زان همی هر یک جهان را زین دو نازیبا کند |
مر ستم گر را نبینی کایزد عادل همی |
|
گاه وعده آتش سوزان و گه سرما کند |
جانت را باتن به پروردن قرین راستدار |
|
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند |
علم نان جان توست و نان تو را علم تن است |
|
علم مر جان را چو تن را جان همی دروا کند |
نان اگر مر تنت را با سرو بن همساز کرد |
|
علم جانت را همیسر برتر از جوزا کند |
عدل کن با خویشتن تا سبزپوشی در بهشت |
|
عدل ازیرا خاک را می سبز چون مینا کند |
آنچه ایزد کرد خواهد باتو آنجا روز عدل |
|
با جهان گردون به وقت اعتدال اینجا کند |
دشت دیباپوش کردهاست اعتدال روزگار |
|
زان همی بر عدلت ایزد وعدهی دیبا کند |
این نشانیها تو را بر وعدهی ایزد گواست |
|
چرخ گردان این نشانیها ز بهر ما کند |
کار دنیا را همی همتای کار آن جهان |
|
پیش ما اینجا چنین یزدان بی همتا کند |
گر تو اندر چرخ گردان بنگری فعلش تو را، |
|
گرچه جویا نیستی مر علم را، جویا کند |
هر که مر دانائی دنیی بیابد گر به عقل |
|
بنگرد، دنیا به فعل او را به دین دانا کند |
نه سخن گفتن نباشد هرچه کان را نشنوی |
|
این چنین در دل تصور مردم شیدا کند |
عقل میگوید تو را بی بانگ و بی کام و زبان |
|
کانچه دنیا میکند می داور دنیا کند |
عقل گرد آن نگردد کو به جهل اندر جهان |
|
فعل را نسبت به سوی گنبد خضرا کند |
خاک و آب و باد و آتش کان ندارد رنگ و بوی |
|
نرگس و گل را چگونه رنگن و بویا کند |
هر یکی از هر گل و میوه همی گوید تو را |
|
کهش بدان صورت کسی دانا همی عمدا کند |
سیم را گر به سر شد بر یک دگر آتش همی |
|
چون هم آتش مر سرشته سنگ را ریزا کند |
آب گاه اجزای خاکی را همی کلی کند |
|
باز گه مر کل خاکی را همی اجزا کند |
چون زکلش جزو سازد ریگ نرم آید ز سنگ |
|
چون زجزوش کل سازد خاک را خارا کند |
قول مشک و آب و آتش را کجا دانا شود |
|
جز کسی کو علم دین را جان و دل یکتا کند؟ |
ای پسر، بنگر به چشم دل در این زرین سپر |
|
کو ز جابلقا سحرگه قصد جابلسا کند |
روی صحرا را بپوشد حلقهی زربفت زرد |
|
چون زشب گوئی که تیره روی زی صحرا کند |
آب دریا را به صحرا بر پراگنده کند |
|
از جلالت چون به دی مه قصد زی دریا کند |
از که مشرق چو طاووسی برآید بامداد |
|
در که مغرب شبانگه خویشتن عنقا کند |
بی هنر گه مر یکی را ملکت دارا دهد |
|
بی گنه خود باز قصد جان آن دارا کند |
ای پسر، دانی که هیچ آغاز بی انجام نیست؟ |
|
نیک بنگر گرچه نادان برتو می غوغا کند |
ای پسر، امروز را فرداست، پس غافل مباش |
|
مر مرا از کار تو، پورا، همی سودا کند |
از غم فردا هم امروز، ای پسر، بی غم شود |
|
هر که در امروز روز اندیشه از فردا کند |
آنچه حجت می به دل بیند نبیند چشم تو |
|
با درازای مر سخن را زین همی پهنا کند |
|