شرفالدين على فرزند شمسالدين على يزدى ملقب و معروف به 'مخدوم' و متخلّص به 'شرف' از جمله شاعران و منشيان و مورخان و عالمان مشهور نيمهٔ دوم قرن هشتم و نيمهٔ اوّل قرن نهم هجرى است. خاندان وى در يزد معروف و خود او داراى مقام معنوى و عزت و احترام بود. وى هم عهد آل مظفّر و هم دوران تيمورى را درک کرده و در هر دو دستگاه پادشاهى حرمت و اعتبار داشته است. پدرش نيز مردى عالم و شاعر و بانى مسجد جامع محلّهٔ مير چقماق در يزد بود و شرفالدين مدرسه 'شرفيه' را در جوار همان مسجد بنا کرد و خود در همان مدرسه به خاک سپرده شد.
|
|
شرف جوانى را صرف کسب علوم کرد و اين معنى هم از اطلاعات وسيع ادبى او که در آثارش ملاحظه مىکنيم و هم از تنوع مؤلّفاتش در مسائل علمى و ادبى به خوبى آشکار است. وى از مقّربان و نديمان خاص مغيثالدين ابوالفتح ميرزا ابراهيم سلطان فرمانرواى فارس، پسر شاهرخ، گرديد و کتاب ظفرنامه را به سال ۸۲۸ به امر همين شاهزاده تأليف کرد. شرفالدين مدتى در يزد سرگرم افادات معنوى بود و حتّى گفتهاند که چندى در خانقاه تفت گوشه گرفته و به ترتيب مريدان سرگرم بوده است و نوشتهاند که مدتى از عمر را با همگامى صاينالدين على ترکهٔ اصفهانى، شارح فصوصالحکم، در سير آفاق و رياضت و تهذيب گذارند. وى مردى 'ضعيف خلقت' و خرد هيئت بود و گويا از اين راه بارى بر خاطر و رنجشى در ضمير داشت.
|
|
شرفالدين داراى چند اثر به نثر است که از آن ميان منشآت او و کتاب ظفرنامه از همه برتر است و دربارهٔ آنها و شيوهٔ انشاء او و شهرتى که در اين فن داشت.
|
|
شرف در شعر هم زبان زد و معروف معاصران بود. در تاريخ يزد تأليف جعفربن محمد جعفرى مقدار زيادى از اشعارش از قصيده و مثنوى و قطعه ديده مىشود و تذکرهنويسان از شاعرى او به تکرار ياد کردهاند. وى منظومهاى به بحر متقارب در ذکر فتوحات تيمور دارد که بسيارى از ابيات آن را در ظفرنامه خود گنجانيده است. ديوان اشعارش موجود است و نسخههائى از آن در ايران و ترکيه نگهدارى مىشود و تقىالدين کاشى نيز بنابر رسم خود مقدارى از قصائد و غزلها و مقطعات او را در تذکرهٔ خود گنجانيده است.
|
|
شرفالدين مانند قصيدهسرايان قرن هشتم قصايد خود را به پيروى از استادان بزرگ قرن ششم و هفتم ساخته و در اين راه دور از توفيق و کاميابى نيست. در غزل هم شيوهٔ پيشينيان خاصه غزلگويان قرن هشتم را تتبع مىکرده و هنوز هيچگونه اثرى از خيالپردازىهاى و مضمونآفرينىهاى غزلسرايان نيمهٔ دوم قرن نهم در غزلهاى او مشهود نيست و لغزشهاى لفظى و معنوى آنان را نيز در آثار خود ندارد و سخنش بر روى هم يکدست و منتخب است و شايد به همين سبب باشد که براى خود مقامى بس بلند در سخن تصور مىکرد. از اشعار او است:
|
|
عشق از درم درآمد و دل راه کو گرفت |
|
ايمن نمىتوان شد از اين راه کو گرفت |
رسمى که از سياه دلى سنبلت نهاد |
|
ريحان خط برآمد و خوش خوش برو گرفت
|
بگذشت باد دوش ز زلفت به چابکى |
|
و آن طره برفشاند و جهانى به بو گرفت |
زلف تو سرکشيد و به گردن در اوفتاد |
|
مىبايدش به حلقهٔ رندان گلو گرفت |
بر طاق ابرويش منه اى شيخ ساده، دل |
|
کانرا به خويشتن نتوانى فرو گرفت |
دانى که برد پى بسرِ سرّ خم شرف |
|
صافى دلى چو جام که فيض از سبو گرفت |
|
|
صوفى مباش منکر رندان مى پرست |
|
کاندر پياله پرتوى از حسن دوست هست |
در آرزوى آنکه ببوسند دست دوست |
|
بسيار سر فنا شد و کس را نداد دست |
انصاف محتسب بر رندان درست نيست |
|
چون با هزار بت قدح باده مىشکست |
شيخست و صد هزار تعلق ز نيک و بد |
|
پيوسته در زحير (۱) که اين بيش و آن کمست |
رندست و جرعهٔ مى از اسباب دنيوى |
|
آن هم بيفگند ز کف آنکه که گشت مست |
وين طرفه ترکه مردم کوتهنظر کنند |
|
اين را خطاب عاصى و آن را خداپرست |
در بوستان دهر گلى شادمان نرست |
|
و آن هم که رست ز آفت باد خزان نرست |
نگشاد در بروى شرف پير ميکده |
|
تا از ديار کوى و مکان رخت برنبست |
|
|
(۱) . زحير به فتح اول: دم سرد و آواى دردناک، ناله برآوردن.
|
|
گردش چرخ کهن را سر و بن پيدا نيست |
|
تکيه بر جنبش او کار دل دانا نيست |
سخن از خويش مگو سخرهٔ بيگانه مشو |
|
که درين دير کهن غير تو کس گويا نيست |
شده زاهد به هواى گل رخسار حبيب |
|
همچو نرگس همه تن ديده ولى بينا نيست |
عالمى غرق تحير به لب بحر وجود |
|
ديده بر موج و کس را خبر از دريا نيست |
عقل بر هر که نظر مىفکند مجنونست |
|
فتنه با ليلى و ليلى ز ميان پيدا نيست |
فرصت تکيه زدن بر طرف مسند عيش |
|
خواجه پنداشت که باشد دو سه روز اما نيست |
شرف امروز برآنم که در آتش فکنم |
|
دلق پشمينت اگر در گرو صهبا نيست |
|
|
چشمم چو بر آن طلعت زيباى تو افتاد |
|
از دست برون شد دل و پاى تو افتاد |
مرغ دلم از آرزوى دانهٔ خالت |
|
در دام سر زلف سمن ساى تو افتاد |
خونابه ز چشم من و خون در دل ساغر |
|
از شوق لب لعل شکرخاى تو افتاد |
در طرف چمن لرزه بر اعضاء صنوبر |
|
از شرم خراميدن بالاى تو افتاد |
عالم به در ميکده از شوق تو آمد |
|
زاهد به خرابات ز سوداى تو افتاد |
گنجيست شرف گوهر اسرار محبت |
|
کز غيب بهدست دل داناى تو افتاد |
|
|
قد برافراخته و چهره بر افروختهاى |
|
کار خود ساخته و خرمن ما سوختهاى |
بوسهاى ده به فقيرى، چه برى چندين دل |
|
نيکى کن که بسى مظلمه اندوختهاى |
سوختم در طلب و راه نبردم به وصال |
|
که تو برتر ز خيال من دلسوختهاى |
خواجه از بندگى حرص نکردى آزاد |
|
تو که خود را به در ميکده نفروختهاى |
اى شرف خلوت تاريک تو بس نورانيست |
|
شمع دولت ز چراغ که برافروختهاى |
|
|
تا لب ساغر دمى ز آن لعل ميگون مىزند |
|
دل زرشکش دم به دم پيمانه در خون مىزند |
تا زقرب آستانت سربلندى يافت سر |
|
خاک پايم طعنه بر تاج فريدون مىزند |
رفتى و دل در رکابت شد روان و اکنون مرا |
|
نيمجانى هست و آن هم خيمه بيرون مىزند |
پندگويان غافل و مژگان ليلى دم به دم |
|
ناوکى بر جان غم پرورد مجنون مىزند |
نغمهٔ عشاق بر طبع مخالف راست نيست |
|
ورنه عشق از پردهسازى بس به قانون مىزند |
در ازل شد فتنه بر حسن دلاويزت شرف |
|
آرى آن مسکين دم از عشقت نه اکنون مىزند |
|
|
صبحدم شاهد گل چهرهگشائى مىکرد |
|
|
|
|
نفس باد صبا غاليهسائى مىکرد |
بلبل شيفته در صحبت گل شب همه شب |
|
|
|
|
شکوه از محنت ايام جدائى مىکرد |
بود ترسان ز فراق گل و نازان به وصال |
|
|
|
|
گاه زارى و گهى نغمهسرائى مىکرد |
غنچه چون شيوهٔ رندان وفا پيشه بديد |
|
|
|
|
خنده بر شعبدهٔ شيخ مرائى مىکرد |
شمع چون جسم از من آتش دورى مىکاست |
|
|
|
|
باده چون لعل به تن روحفزائى مىکرد |
رهروى نيست و گرنه همه شب بر در دير |
|
|
|
|
نغمهٔ ساز مغان راهنمائى مىکرد |
پير توبت ده اگر راه به معنى بردى |
|
|
|
|
لاجرم توبه ازين زهد ريائى مىکرد |
شرف دل شده کز سلطنتش عار آيد |
|
|
|
|
بر سر کوى مغان دوش گدائى مىکرد |
|