دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
علی کچل
يکى بود يکى نبود جل از خداى ما هيشکى نبود هر که بندهٔ خدان بگه يا خدا، يا خدا. |
در زمانهاى خيلى قديم جوانى بود بهنام على کچل. اين على کچل کارى و زبر و زرنگ بود. على کچل چوپان بود و هر روز گوسفندهايش را سينه مىکرد و به صحرا مىبرد و مىچراند. و سر ظهر گوسفندهاش مىآورد زير درختى که کنار عمارت بلندى بود نگاه مىداشت. همان جا مقدارى شير (تيليت) تريد مىکرد و مىخورد. روزى که پيالهٔ پر از شيرى را روى آتش گذاشته بود که بجوشه، يک مرتبه شير سر رفت على کچل کلاهش را برداشت که پياله را به زمين بگذارد. دختر پادشاه که او را مىديد از آن بالا ريگى به سر او زد و شروع کرد به خنديدن. على وقتى سرش را بالا کرد و دختر پادشاه را ديد تازه فهميد که عمارت متعلق به دختر پادشاه است. على کچل با خودش گفت: 'يعنى چه؟ چرا او ريگى به سر من زد يقيناً مرا دوست مىدارد. |
على کچل زود بلند شد جلدى به خونه اومد رو کرد به مادرش و گفت: بلند شو برو خواستگاري. |
مادرش گفت: خواستگارى کي؟ |
على کچل گفت: خواستگارى دختر شاه. |
مارش گفت: مىفهمى دارى چى مىگي؟! آخر فکر نکردى که شاه دخترش به تو نميده. |
على کچل پاش زد زمين که بايد بري. هر چه پيرزن التماس کرد فايدهاى نکرد. بيچاره پيرزن از خانه بيرون آمد ولى رويش نمىآمد که به قصر شاه برود به خانه برگشت. على گفت: چى جواب دادند. |
مادرش گفت: 'امروز پادشاه در قصرش نبود.' روز ديگر هم باز به اصرار على کچل پيرزن از خانه بيرون رفت و برگشت. وقتى على گفت: 'شاه چى گفت؟' مادرش گفت: شاه رفته بود شکار. حالا ديگه على حالش را نمىفهميد يک دل نه، صد دل عاشق دختر پادشاه شده بود تا اينکه باز على کچل مادرش را به خواستگارى فرستاد. جلو قصر دو تا سکو بود يکيش مخصوص گداها بود و ديگرى مخصوص کسانيکه به شاه کارى داشتند. |
پيرزن آمد روى سکوى دومى نشست. شاه که او را ديده بود دستور داد که مقدارى پول بدهند. پيرزن گفت: 'من گدا نيستم به خود شاه کارى دارم.' قراولها موضوع را به عرض شاه رسانيدند شاه دستور داد او را به حضورش رسانيدند. وقتى پيرزن به حضور شاه رسيد ترسان و لرزان جريان خواستگارى پسرش را بيان کرد. شاه را مىگى عصبانى شد که: 'من دخترم را به شاهزادها نمىدهم به پسر کچل تو مىدهم؟! يالا او را بيرون کنيد. پسر کچلش را هم بکشيد. |
شاه وزيرى دانا و خدا ترس داشت عرض کرد قبلهٔ عالم او را نکشيد سنگى جلو پايش بياندازيد که نتواند بردارد. شاه پذيرفت و به پيرزن گفت: 'به پسرت مىگوئى سه چيز را بياور و آن سه چيز عبارتند از نديده و نشنيده و نکرده، اگر پسرت موفق شد آن وقت من دخترم را به زنى او مىدهم.' |
پيرزن آمد و ماجرا را براى على تعريف کرد. على هم مادر و گوسفندهايش را ول کرد و رفت. تا رسيد به يه شهرى کوچه و بازار را مىگشت ناگاه چشمش به يک دکان حليمپزى افتاد. |
صاحب دکان هر دو پايش را زير ديگ کرده بود و به جاى هيزم مىسوخت و با دستهايش هم مانند کفگير آش را هم مىزد. علىکچل خوب نگاه کرد گفت: 'همينه که کسى نديده و نشنيده و نکرده.' فکر کرد بهتره که برم شاگردش بشم و کارش را ياد بگيرم.' |
جلو رفت و سلام کرد. حليم خواست. حليمپز کاسهاى حليم جلوش گذاشت. همينکه ادعاى پولش را کرد على کچل گفت: 'من پول ندارم ولى در عوض حاضرم شاگردى ترا بکنم.' حليمپز قبول کرد و على مشغول کار شد. بهطورى که بادقت کارش را انجام مىداد که استاد شيفتهٔ او شده بود. على مىديد که استادش هر روز چهار من ريگ را بهجاى گندم در ديگ حليم مىريخت و با خودش گفت: اين هم به کار شاه مىخورد. ولى به روى خود نمىآورد و خودش را به خلى و پيگى زده بود. بشنويد که على روزى ده تومان به يکى از اهالى آن شهر داد به اين شرط که بياد خودش را بهجاى پدر به حليمپز معرفى کند و سر سال هم بيايد و او را ببرد... مدتى گذشت تا يک روزى استاد حليمپز مقدارى گوشت به او داد که به خانه ببرد و به دست دخترش بسپارد. ضمناً گفت: 'سه شير در دالان خانهٔ من هستند که اگر پاى غريبهاى آن طرفها پيدا شود تکهاش مىکنند تو براى اينکه از دست شيرها در امان باشى اين کاغذ را نشان مىدهي. کارى بهت ندارند.' |
علىکچل همينطور کرد وارد حياط شد دخترى را ديد که در حسن و جمال نظير نداشت. علىکچل سلام کرد و گوشت را به او داد. دختر به على گفت: 'بلدى آواز بخواني؟' |
على گفت بله و شروع کرد به خواندن، آنقدر قشنگ خواند که دختر يک دل نه صد دل عاشق على کچل شد... |
و به علىکچل گفت: تو از خيلى چيزها بىاطلاعى پدرم خيلى بىرحم و سنگدل است در ضمن جادوگرى است بزرگ هزاران از شاگردانش را کشته تا کسى سر از کارش در نياورد. |
على گفت: پدرت چگونه جادوگرى را ياد گرفته؟ |
دخترو گفت: اگر قول بدهى به کسى بگوئى برايت مىگويم. |
على گفت: قول مىدهم و قسم مىخورم. |
دخترو گفت: 'حالا ديرت شده سر کارت برو به موقع خودم خبرت مىکنم.' استاد حليمپز که فهميده بود على درصدد است که از کارش سر در بياورد تصميم گرفت او را بکشد. در خانه زيرزمينى داشت که تمام شاگردانش را در آن مىکشت. |
شبى على را به خانه برد و به على گفت: 'به زير زمين برو و فلان چيز را بياور.' على از راه باريکى که زيرزمين داشت به داخل زير زمين رفت که يک مرتبه استاد حليمپز در زيرزمين را بست و سنگ بزرگى به پشت آن انداخت. |
على مدتها فکر کرد ولى وقتى ديد راه به جائى ندارد خوابش برد. سحر شده بود که استاد حليمپز وارد زيرزمين شد او را در نمدى پيچيد. نمد را ميان مقدار ريادى برف گذاشت تا سر يکسال که پدر على براى گرفتن او مىآيد بدنش بو نکند. |
روزى على همانطورى که ميان نمد شروع کرد به خواندن. |
دخترو صدايش را شنيد هر جا را گشت او را نيافت. تا سرانجام متوجه زير زمين شد. سنگ را برداشت در را باز کرد. |
ديد على است على را از ميان برفها بيرون آورد. از آن به بعد على روزها با پدر دختر بود و شبها به ميان نمد مىرفت. تا اينکه سال تمام شد و على رفت همان پدر دروغى را پيدا کرد او را تحويل بگيرد. از آن طرف دخترو دفتر جهاننما را به علىکچل داد. مرد نزد استاد حليمپز رفت على را خواست. استاد حليمپز گفت پسرت مده بيا که جنازهٔ او را بهت تحويل بدهم. على را همانطور که ميان نمد بود به دست مرد سپرد و مزد يک سالهاش را هم پرداخت. |
بشنويد از على که دفتر را باز کرد و ديد به! از اين بهبعد هر کارى که بخواهد بکند مىتواند. وردى خواند و خودش را بهصورت کبوترى در آورد و شروع کرد به پرواز کردن .... |
استاد حليمپز نشسته بود که يک مرتبه متوجه شد سحرش باطل شد پس خودش را بهصورت شاهينى در آورد و على را دنبال کرد. على به شهر خودشان رسيده بود يک وقت متوجه شد که شاهينى او را تعقيب مىکند. خودش را به قصر انداخت و رفت و در دامن دختر پادشاه نشست. استاد حليمپز هم خودش را بهصورت درويشى درآورد، در حاليکه کبوترى روى دستش بود گفت. کبوترى که به قصر شما آمده جفت اين کبوتر .... |
به ناگهان على خودش را بهصورت مشتى ارزن در آورد و پخش شد روى زمين. درويش هم خودش را بهصورت خروسى در آورد که ازرن را بخورد. اينجا بود که على يک مرتبه خودش را بهصورت روباهى در آورد و به خروس حمله کرد و او را از پاى در آورد. دختر پادشاه هم ترسيده بود و هم تعجب کرده بود که يعنى چه؟ .... که يک مرتبه ديد روباه شد به شکل علىکچل و خروس هم شد جسد مردهاى و در همان دم بود که علىکچل از نظر دختر پادشاه غيب شد. فردا صبح زود علىکچل به قصر پادشاه آمد ديگى بار گذاشت و در حالى که پاهايش بهجاى هيزم زير ديگ مىسوخت و دستش هم بهجاى کفگير آش را هم مىزد. |
همه تعجب کردند. شاه و وزير هم به تماشا آمدند. وزير او را شناخت گفت قبلهٔ عالم همان علىکچل است. شاه گفت: که اى داد بيداد که عاقبت کار خودش را کرد. اين را نه کسى ديده و نه شنيده و نه کسى کرده... شاه چون قول داده بود و نمىدانست زير قولش بزند، دخترش را عقد کرد و به علىکچل داد. بعدها فرستاد دختر استاد حليمپز را هم آوردند و تا پايان عمر به خوبى و خوشى با آنها زندگى کرد. |
ايشاالله همانظور که علىکچل به مراد دلش رسيد شما هم اگر مرادى داريد به مراد دلتون برسيد. |
- (قصهٔ) علىکچل |
- قصههاى مردم فارس ـ ص ۱۷ |
- گردآورنده: ابوالقاسم فقيرى |
- نشر سپهر ـ چاپ اول ۱۳۵۰ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلند نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست