سه شنبه, ۲۵ دی, ۱۴۰۳ / 14 January, 2025
مجله ویستا
مقامهٔ سکباجیه (۳)
بزاز: بشارت باد مر ترا که به مقصد اصل رسيديم، و موقف وصل ديديم، دل خوشدار که تا سراى ما بسى نيست، و در راه خوف کسى نه، که اين محلّه همکيشان منند و بيشتر خويشان من ... | ||||||
| ||||||
| ||||||
پس رسيديم به کوچهاى باريک، و دهليزى تنگ و تاريک! ... | ||||||
گفت: قِفْ مکانَک وَ خُذ عِناَنَک بُشَرفات جنات رسيدى در نگر! و از عرفات به غرفات آمدى بگذر! ... | ||||||
از بعد ساعتى با چراغى نيممرده بيرون آمد و آواز داد که دراي: و مپاى که رنجها به برآمد و گنجها بدر! ... | ||||||
چون هر دو از شارع قديم به حريم آمديم مرا در گوشهاى بماند، و در بيغولهاى بنشاند، خود با عروس به بازى و با کودکان به طنازى مشغول شد! ... | ||||||
چون زمانى ببود و ساعتى بياسود، بيامد و گفت: بدان و آگاه باش و غُربَا را چون من پشت و پناه، که اين سراى من که مىبيني، و دروى بىخوف و رنج مىنشيني، در عهد قديم زندانى عظيم بوده است، خونيان را در اين حجره نشاندندى و سرهاى مردمان بدين خاک فشاندندي! هنوز در زير اين خاک هزار سر بىباک و شخص ناپاکست، و من اين [سراي] را به لطايفالحيل، و دقايقالعمل، بهدست آوردهام، و چون صيادان به حيايل و شست. ورثهٔ صاحبدار را بر سر دار بردهام، و بسى غمز و سعايت بکار ... [تا] با هزار رنگ و نيرنگ، اين خانه را به چنگ آوردهام، و هنوز يکى از آنها که خصم اين خانه است طرح (کذا - ظ: طريح) اين ويرانه است (اين سجع اخير بليغ نيست و شايد چيزى از آن افتاده باشد زيرا اشارهٔ ويرانه معلوم نيست به کجا است) ... و اين بدان مىگويم که تا نصيحت بپذيرى و پند گيرى و بدانى که کسب مال بىغصب و وبال نتوان کرد، و شربت خمر صاف از گزاف نتوان خورد! | ||||||
- [من]: فَنعُوذُ بِاللهِ من لَئيمٍ شَبع، و من دَنيٍّ زَمعُ!!! ... | ||||||
[بزاز] - بعد از آنکه [سراى را] بدين وجه بهدست آوردم، جمله را پست کردم، ديگرباره هست کردم، امانات فقرا، و ودايع ضعفا بر اين در و دکان (دکان: در قديم به معنى سکو و تختگاه بوده است) و صحن و ايوان بهکار بردهام، و بر اين يک رواق که به رسم عراق کردهام سيم پنجاه مسلمان انفاق کردهام ... | ||||||
غربا بَرْخِ اين چه شناسند؟ و اُدَبا نِرخ اين چه دانند؟! ... | ||||||
کار کرد اين در و ديوار، روزنامهاى است، و پرداخت اين رنگ و نگار دفترخانهاى امشب خطخط بر تو بخوانم و حرفحرف با تو برانم، تا چون دَرْجدَرْج من بخوانى قدر و اَرجْ من بداني! ... | ||||||
باش تا ساعتى بچريم، و سکباى موعود بخوريم، پس روى بهکار و دست بهشمار بريم! ... | ||||||
آنگاه اين سخن بنهاد و بخاست و طشت و آفتابه بخواست پس گفت: بدان که اين طشت را در بازار دِمِشق (۱) به هزار عشق خريدهام، و اين آبدستان را به هزار دستان بهدست آوردهام و اين دستار که پرستار در گردن دارد، در طرايف فروشان طبرستان بخريدهام، و از ميان هزار يکى بگزيدهام و ... | ||||||
(۱) . از قرينهٔ دمشق که عشق آورده است معلوم مىشود که از قديم ايرانيان اين شهر را به خلاف اعراب تلفظ مىنمودهاند. سعدى عليهالرحمه هم دمشق و عشق را قافيه بسته است. | ||||||
مرا در غلواى آن وحشت و اثناى آن دهشت کار به جان آمده بود و کارد به استخوان رسيده! | ||||||
دل جفت تاب گشته و تن را به تب آمده دم در دهان رسيده و جان با لب آمده | ||||||
چون تنور سينه بدين آتش بتفت، و ميزبان از پى ترتيب خوان برفت [با خود] گفتم: ... | ||||||
اَلْفرِارُ مِنْ سُنَنِ المُرسَلينِ ... هنوز وصف قِرد و خَنُّور و تابه و تَنّور، مانده است و مجمل و مفصّل آن ناخوانده؟ ... هنوز شراب اين بهدست ساقى است و وصف ديگران باقى هيزم که سوخته است؟ و آتش که افروخته است؟ طبخ سکبا از که آموخته است؟ و حوائج کدام بقال فروخته است؟ سرکه از کدام انگور است، و عسل از کدام زنبور؟ اصل نان از کدام گندمست و از خمير چندم؟ ... آب آن از کدام سبو است و اصل آن از کدام حوض و جو؟! ثمر از کدام شجرست و کاسه از کدام حجر ... خرّاط خوانش که بوده است، و خياط، سفرهاش چگونه دوخته است. | ||||||
اگر کار بدين تفصيل کشد، اين تلخى به جان شيرين رسد! ... از اين قضاى مُبرم جز گريز روى نيست، و از اين بلاى محکم جز پرهيز بوى نه ... | ||||||
دست بر در نهادم و بند بسته را بگشادم، و تن به قضا و قدر دادم، و راه راست بگرفتم و به تک مىرفتم! ... | ||||||
بزاز چون صرير دريافت، فرزينوار بر اثر من بشتافت ... من چون صيد دام گسسته و مرغ از قفس جسته، همگى همت در دويدن و همهٔ نهمت در پريدن مصروف داشته! ... | ||||||
چون ميزبان بسيار گوبتک و پو، مرا درنيافت، عنان طلب برتافت، و من بادوار بساط زمين مىرفتم و با خود اين بيت مىگفتم: | ||||||
| ||||||
چون بر صوب صواب بازگشتن نتوانستم، در آن مضايق راه ندانستم، چون اُشتر عشواء (العشواء: مؤنثالاعشى و الناق: التى لاتبصرامامها ... -اقرب الموارد) قدم در جرّ و جو مىنهادم، و چون مست شيدا در شب يلدا بر در و ديوار مىافتادم، تا آن ضلالت بدان کشيد، و آن جهالت بدان انجاميد که فوجى از عَسس بر درِ حَرَس، از پيش و پس، به من رسيدند، و به زخم چوبم گريان کردند، و چون سيرم عريان! ... سروپا برهنه در زندان شحنه کردند و بهدست جلاّدم سپردند، تا دو ماه در آن چاه زندان با دزدان و رندان بماندم، و هيچ دوست از حال من آگاه نه، و کس را به سوى من راه نه! ... تا روزى بهر دفع بينوائى به اسم گدائى مرا بر در زندان آوردند و براى کديه و دريوزه بر پاى کردند، کندهٔ بر پاى و خرقهاى در بر و کلاه ژندهاى در سر، نمد بر پشت، و کاسه در مشت، بر شارع اعظم ايستادم، و کاسهٔ دريوزه بر دست نهادم (۲) اتفاق را همشهرئى به من رسيد و تيزتيز در من نگريد، چون چشم دوّمبار بينداخت مرا بشناخت و به چشم عبرت در من نگريست، و بر احوال و اهوال من زارزار بگريست پنداشت که شورى يا فسادى انگيختهام، و يا خونى به ناحق ريختهام! | ||||||
چون صورت حال بشنيد، معلوم کرد که آن زلّت چندان تَبَعَتْ (تبعت: به سه فتحه عاقبت و بازپرس بعد) و ذخيره ندارد، و آن جنايت اِثمْ کبيره نه! (در پايان اين قرينه ضعف تأليف و حذف ناجايز پيداست) | ||||||
(۲) . از اين چند سطر به خوبى مىتوان از اوضاع زندگى شبانه و انتظامات شهر و رسم زندان و زندانيان در قرن پنجم و ششم هجرى واقف گرديد. | ||||||
برفت و خبر به ديگر ياران برد، و قدم نزد بَوّات و احتساب (کذا) بيفشرد، تا غرباى شهر برآشفتند، و اين سخن را با والى گفتند، و مثالى از ايمر عَسَس به وکيل حَرَس آوردند، و مرا بعد از دو ماه از زندان بيرون کردند! ... | ||||||
چون از آن سختى رهاِيش (۳) يافتم و از آن رنج و بدبختى به آسايش رسيدم، از مسجد آدينه آغاز کردم و شکرانهٔ آن خلاص را به اخلاص نماز دوگانه بگزاردم، و عهدى مؤکّد و نذرى مّبد کردم که هرگز با انا و اباى سکبا (کذا فى جميع النسخ و اباى سکبا از قبيل 'سنگ حجرالاسود' است!) در هيچ خانه ننشينم، و در هوشيارى و مستى روى هيچ ميزبان بازارى نبينم! ... | ||||||
(۳) . اين اسم مصدر کم استعمال است و بهجاى آن 'رهائي' معمول بوده و مىباشد و قاضى آن را براى ايراد سجع 'آسايش' آورده است. | ||||||
اى اصحاب و احباب قصهٔ غصّهٔ من با سکباى مختصر و ابتر يکى از هزار و اندکى از بسيارست، و اين عهد و نذر از اسلام و دين، بعد از اين فرمان فرمان شماست و سرو و جان، رهن پيمان شما. | ||||||
بر هر دل از اين حال بس رنج و درد رسيد و هر يک بر اين غم بسيار دم سرد کشيد، گفتند اى کيمياى رنجورى بدين عربده معذورى و بدين اضطراب مشکورى و بدانچه گفتى مشهور. هر يک نذر کرديم و سوگند خورديم که از آن اِبا نخوريم و در اِنا ننگريم، بىسِکبا آن شب بسر برديم و آن شام به سحر آورديم ... آن شب تا روز اين حديث در پيش افکنده بوديم و چون شمع گاه در گريه و گاه در خنده بوديم - چون عذرا رومى روز بدرخشيد و قدم زندگى شب بلخشيد، پير با صبح نخستين همعنان شد و چون شب گذشته از ديدهها نهان. | ||||||
|
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست