قلم بخت من شکسته سر است |
|
موی در سر ز طالع هنر است |
بخت نیک، آرزو رسان دل است |
|
که قلم نقش بند هر صور است |
نقش امید چون تواند بست |
|
قلمی کز دلم شکستهتر است |
دیده دارد سپید بخت سیاه |
|
این سپید آفت سیاه سر است |
بخت را در گلیم بایستی |
|
این سپیدی برص که در بصر است |
چشم زاغ است بر سیاهی بال |
|
گر سپیدی به چشم زاغ در است |
کوه را زر چه سود بر کمرش |
|
که شهان را زر از در کمر است |
تن چو ناخن شد استخوانم از آنک |
|
بخت را ناخته به چشم در است |
استخوان پیشکش کنم غم را |
|
زآنکه غم میهمان سگ جگر است |
روز دانش زوال یافت که بخت |
|
به من راست فعل کژ نگر است |
بس به پیشین ندیدهای خورشید |
|
که چو کژ سر نمود کژ نظر است |
چون نفس میزنم کژم نگرد |
|
چرخ کژ سیر کاهرمن سیر است |
چون صفیرش زنی کژت نگرد |
|
اسب کورا نظر بر آبخور است |
یا مگر راست میکند کژ من |
|
که مرا از کژی هنوز اثر است |
ترک آن کژ نگه کند در تیر |
|
تا شود راست کالت ظفر است |
همه روز اعور است چرخ ولیک |
|
احول است آن زمان که کینهور است |
هر که را روی راست، بخت کژ است |
|
مار کژ بین که بر رخ سپر است |
بس نبالد گیابنی که کژ است |
|
بس نپرد کبوتری که تر است |
دهر صیاد و روز و شب دو سگ است |
|
چرخ باز کبود تیز پر است |
همه عالم شکارگه بینی |
|
کاین دو سگ زیر و باز بر زبر است |
عقل سگ جان هوا گرفت چو باز |
|
کاین سگ و باز چون شکارگر است |
من چو کبک آب زهره ریخته رنگ |
|
صید باز و سگی که بوی بر است |
نیک بد حال و سخت سست دلم |
|
حال و دل هر دو یک نه بر خطر است |
عافیت آرزو کنم هیهات |
|
این تمناست یافتن دگر است |
آرزو را ذخیره امید است |
|
وصل امید عمر جانور است |
آرزو چون نشاند شاخ طمع |
|
طلبش بیخ و یافت برگ و بر است |
طمع آسان ولی طلب صعب است |
|
صعبی یافت از طلب بتر است |
آرزویی که از جهان خواهم |
|
بدهد زآنکه مست و بیخبر است |
لیکن آن داده را به هشیاری |
|
واستاند که نیک بد گهر است |
در دبستان روزگار، مرا |
|
روز و شب لوح آرزو به بر است |
هیچ طفلی در این دبستان نیست |
|
که ورا سورهی وفا ز بر است |
چون برد آیت وفا از یاد؟ |
|
کخر اوفوا بعهدی از سور است |
خاطرم بکر و دهر نامرد است |
|
نزد نامرد، بکر کمخطر است |
نالش بکر خاطرم ز قضاست |
|
گلهی شهربانو از عمر است |
سایهی من خبر ندارد از آنک |
|
آه من چرخسوز و کوه در است |
جوش دریا در دیده زهرهی کوه |
|
گوش ماهی بنشنود که کر است |
مر ما مر من حساب العمر |
|
چون به پنجه رسد حساب مر است |
ناودان مژه ز بام دماغ |
|
قطره ریز است و آرزو خضر است |
سبب آبروی آب مژه است |
|
صیقل تیغ کوه تیغ خور است |
نکنم زر طلب که طالب زر |
|
همچو زر نثار پیسپر است |
عاقبت هرکه سر فراخت به زر |
|
همچو سکه نگون و زخم خور است |
روی عقل از هوای زر همه را |
|
آبله خورده همچو روی زر است |
از شمار نفس فذلک عمر |
|
هم غم است ار چه غم نفس شمراست |
غم هم از عالم است و در عالم |
|
مینگنجد که بس قوی حشر است |
عالم از جور مایهی زای غم است |
|
بتر از هیمه مایه شرر است |
چون شرر شد قوی همه عالم |
|
طعمه سازد چه حاجت تبر است |
لهو، یک جزو و غم هزار ورق |
|
غصه مجموع و قصه مختصر است |
قابل گل منم که گل همه تن |
|
رنگ خون است و خار نیشتر است |
غم ز دل زاد و خورد خون دلم |
|
خون مادر غذا ده پسر است |
آتشی کز دل شجر زاید |
|
طعمهی او هم از تن شجر است |
چرخ بازیچه گون چون بازیچه |
|
در کف هفت طفل جان شکر است |
بدو خیط ملون شب و روز |
|
در گشایش بسان باد فر است |
شب که ترکان چرخ کوچ کنند |
|
کاروان حیات بر حذر است |
خیل ترکان کنند بر سر کوچ |
|
غارت کاروان که بر گذر است |
خواجه چون دید دردمند دلم |
|
گفت کین دردناکی از سفر است |
هان کجائی چه میخوری؟ گفتم |
|
میخورم خون خود که ما حضر است |
چه خورش کو خورش کدام خورش |
|
دست خون مانده را چه جای خور است |
گوید آخر چه آرزو داری |
|
آرزو زهر و غم نه کام و گر است |
نیم جنسی و یکدلی خواهم |
|
آرزوم از جهان همین قدر است |
از دو یک دم که در جهان یابم |
|
ناگزیر است و از جهان گذر است |
نگذرد دیگ پایه را ز حجر |
|
نگذرد آتشی که در حجر است |
به مقامی رسیدهام که مرا |
|
خار و حنظل بجای گل شکر است |
کو سر تیغ کرزوی من است |
|
کانس وحشی به سبزه و شمر است |
بر سر تیغ به سری که سر است |
|
خرج قصاب به بزی که نر است |
ابله از چشم زخم کم رنج است |
|
اکمه از درد چشم کم ضرر است |
جاهل آسوده، فاضل اندر رنج |
|
فضل مجهول و جهل معتبر است |
سفله مستغنی و سخی محتاج |
|
این تغابن ز بخشش قدر است |
همه جور زمانه بر فضلاست |
|
بوالفضول از حفاش زاستر است |
سوس را با پلاس کینی نیست |
|
کین او با پرند شوشتر است |
حال مقلوب شد که بر تن دهر |
|
ابره کرباس و دیبه آستر است |
عالم از علم مشتق است و لیک |
|
جهل عالم به عالمی سمر است |
معنی از اشتقاق دور افتاد |
|
کز صلف کبر و از اصف کبر است |
قوت مرغ جان به بال دل است |
|
قیمت شاخ کز به زال زر است |
دل پاکان شکستهی فلک است |
|
زال دستان فکندهی پدر است |
جان دانا عجب بزرگ دل است |
|
تن ادریس بس بلند پر است |
در گلستان عمر و رستهی عهد |
|
پس گل، خار و بعد نفع، ضر است |
از پس هر مبارکی شومی است |
|
وز پی هر محرمی صفر است |
فقر کن نصب عین و پیش خسان |
|
رفع قصه مکن نه وقت جر است |
دهر اگر خوان زندگانی ساخت |
|
خورد هر چاشنی که کام و گر است |
سال کو خرمن جوانی دید |
|
سوخت هر خوشهای که زیب و فر است |
درزیی صدرهی مسیح برید |
|
علمش برد و گفت گوش خر است |
کشت امید چون نرویاند |
|
گریه کو فتح باب هر نظر است |
وقت تب چون به نی نبرد تب |
|
شیر گر نیستانش مستقر است |
دفع عین الکمال چون نکند |
|
رنگ نیلی که بر رخ قمر است |
دی همی گفتم آه کز ره چشم |
|
دل من نیم کشتهی عبر است |
مرگ یاران شنیدم از ره گوش |
|
دلم امروز کشتهی فکر است |
هر که از راه گوش کشته شود |
|
زاندرون پوست خون او هدر است |
آری آری هم از ره گوش است |
|
کشتن قندزی که در خزر است |
نقطهی خون شد از سفر دل من |
|
خود سفر هم به نقطهای سقر است |
تا به غربت فتادهام همه سال |
|
نه مهم غیبت و سه مه حضر است |
نی نی از بخت شکرها دارم |
|
چند شکری که شوک بیثمر است |
صورت بخت من طویلالذیل |
|
در وفا چون قصیر با قصر است |
بخت ملاح کشتی طرب است |
|
بخت فلاح کشته بطر است |
چشم بد دور بر در بختم |
|
چرخ حلقه به گوش همچو در است |
بخت، مرغ نشیمن امل است |
|
روز، طفل مشیمهی سحر است |
هم ز بخت است کز مقالت من |
|
همه عالم غرائب و غرر است |
استراحت به بخت یا نعم است |
|
استطابت به آب یا مدر است |
فخر من یاد کرد شروان به |
|
که مباهات خور به باختر است |
لیک تبریز به اقامت را |
|
که صدف قطره را بهین مقر است |
هم به مولد قرار نتوان کرد |
|
که صدف حبس خانهی درر است |
گرچه تبریز شهرهتر شهری است |
|
لیک شروان شریفتر ثغر است |
خاک شروان مگو که وان شر است |
|
کان شرفوان به خیر مشتهر است |
هم شرفوان نویسمش لیکن |
|
حرف علت از آن میان بدر است |
عیب شروان مکن که خاقانی |
|
هست از آن شهر کابتداش شر است |
عیب شهری چرا کنی به دو حرف |
|
کاول شرع و آخر بشر است |
جرم خورشید را چه جرم بدانک |
|
شرق و غرب ابتدا شراست و غر است |
گر چه ز اول غر است حرف غریب |
|
مرد نامی غریب بحر و بر است |
چه کنی نقص مشک کاشغری |
|
که غر آخر حروف کاشغر است |
گرچه هست اول بدخشان بد |
|
به نتیجه نکوترین گهر است |
نه تب اول حروف تبریز است |
|
لیک صحت رسان هر نفر است |
دیدی آن جانور که زاید مشک |
|
نامش آهو و او همه هنر است |
|