گر دلت گیرد و گر گردی مول |
|
زین سفر چاره نداری، ای فضول |
دل بنه، گردن مپیچان چپ و راست |
|
هین روان باش و رها کن مول مول |
ورنه اینک میبرندت کشکشان |
|
هر طرف پیکست و هر جانب رسول |
نیستی در خانه، فکرت تا کجاست |
|
فکرهای خل را بردست غول |
جادوی کردند چشم خلق را |
|
تا که بالا را ندانند از سفول |
جادوان را، جادوانی دیگرند |
|
میکنند اندر دل ایشان دخول |
خیره منگر، دیدها در اصل دار |
|
تا نباشی روز مردن بیاصول |
(نحن نزلنا) بخوان و شکر کن |
|
کافتابی کرد از بالا نزول |
آفتابی نی که سوزد روی را |
|
آفتابی نی که افتد در افول |
نعره کم زن زانک نزدیکست یار |
|
که ز نزدیکی گمان آید حلول |
حق اگر پنهان بود ظاهر شود |
|
معجزاتست و گواهان عدول |
لیک تو اشتاب کم کن صبر کن |
|
گرچه فرمودست که: « الانسان عجول » |
ربنا افرغ علینا صبرنا |
|
لا تزل اقدامنا فی ذاالوحول |
|
|
بر اشارت یاد کن ترجیع را |
|
|
در ببند و ره مدتشنیع را |
|
|
|
ای گذر کرده ز حال و از محال |
|
رفته اندر خانهی فیه رجال |
ای بدیده روی وجهالله را |
|
کین جهان بر روی او باشد چو خال |
خال را حسنی بود از رو بود |
|
ور نمیبینی چنین چشمی به مال |
چون بمالی چشم، در هر زشتیی |
|
صورتی بینی کمال اندر کمال |
چند صورتهاست پنداری که اوست |
|
تا رسی اندر جمال ذوالجلال |
خلق را میراند و خوبی او |
|
میکشاند گوش جان را که تعال |
خاک کوی دوست را از بو بدان |
|
خاک کویش خوشتر از آب زلال |
اندران آب زلال اندر نگر |
|
تا ببینی عکس خورشید و هلال |
تا شنیدم گفتن شیرین او |
|
میفزاید گفتن خویشم ملال |
دامن او گیر یعنی درد او |
|
رویدت از درد او صد پر و بال |
سر نمیارزد به درد سر، عجب |
|
خود بیندیش و رها کن قیل و قال |
سر خمارت داد و مستیها دهد |
|
زیر آن مستی بود سحر هلال |
از پی این مه به شب بیدار باش |
|
سر منه جز در دعا و ابتهال |
|
|
وقت ترجیعست برجه تازه شود |
|
|
چون جمالش بیحد و اندازه شو |
|
|
|
دیگران رفتند خانهی خویش باز |
|
ما بماندیم و تو و عشق دراز |
هرکی حیران تو باشد دارد او |
|
روزه در روزه، نماز اندر نماز |
راز او گوید که دارد عقل و هوش |
|
چون فنا گردد، فنا را نیست راز |
سلسله از گردن ما برمگیر |
|
که جنون تو خوش است ای بینیاز |
طوق شاهان چاکر این سلسلهست |
|
عاشقان از طوق دارند احتراز |
خار و گل را حسنبخش از آب خضر |
|
طاق را و جفت را کن جفت ناز |
هرکی او بنهد سری بر خاک تو |
|
کن قبولش گر حقیقت گر مجاز |
نی مرا هرچه شود خود گو بشو |
|
در بهار حسن خود تو میگراز |
حسن تو باید که باشد بر مراد |
|
عاشقان را خواه سوز و خواه ساز |
خواه ردشان کن به خط لایجوز |
|
خواهشان از فضل ده خط جواز |
خواهشان چون تار چنگی بر سکل |
|
خواهشان چون نای گیر و مینواز |
خواهشان بیقدر کن چون سنگ و خاک |
|
خواه چون گوهر بدهشان امتیاز |
عاقبت محمود باشد داد تو |
|
ای تو محمود و همه جانها ایاز |
|
|
در غلامی تو جان آزاد شد |
|
|
وز ادبهای تو عقل استاد شد |
|
|
|
مای ما کی بود؟! چو تو گویی انا |
|
مس ما کی بود پیش کیمیا؟! |
پیش خورشیدی چه دارد مشت برف |
|
جز فنا گشتن ز اشراق و ضیا؟! |
زمهریر و صد هزاران زمهریر |
|
با تموز تو کجا ماند؟! کجا؟! |
با تموزیهای خورشید رخت |
|
زمهریر آمد تموز این ضحی |
بر دکان آرزو وشوق تو |
|
کیسه دوزانند این خوف و رجا |
بر مصلای کمال رفعتست |
|
سجدهای سهو میآرد سها |
خواب را گردن زدی ای جان صبح |
|
چه صباح آموختن باید ترا؟! |
چپ ما را راست کن ای دست تو |
|
کرده اژدرهای هایل را عصا |
شکر ایزد را که من بیگانه رنگ |
|
گشتهام با بحر فضلت آشنا |
کف برآرم در دعا و شکر من |
|
جاودانی دیده زان بحر صفا |
ای تو بیجا همچو جان و من چو تن |
|
میروم در جستن تو جا به جا |
عمر میکاهید بیتو روز روز |
|
رست از کاهش به تو ای جانفزا |
واجدی و وجدبخش هر وجود |
|
چه غم ار من یاوه کردم خویش را |
|
|
هین سلامت میکند ترجیع من |
|
|
که خوشی؟ چونی تو از تصدیع من؟ |
|
|
|