چون یاد کنم طبع طربناک ترا |
|
و آن صورت خوب و سیرت پاک ترا |
خواهم که: گذر بر سر خاک تو کنم |
|
در ساعت و بر سر کنم آن خاک ترا |
|
گر آدمیی دور شو از دمدمها |
|
ور گرگ نهای مگر و گرد رمها |
تا کی ز برای جستن آب رخی؟ |
|
از گردن خود فرو نه این مظلمها |
|
هستیم به امید تو چون دوش امشب |
|
برآمدنت بسته دل و هوش امشب |
زان گونه که دوش در دلم بودی تو |
|
یارب! که ببینمت در آغوش امشب |
|
ای میل دل من به جهان سوی لبت |
|
تنگ آمده دل ز تنگی خوی لبت |
چون خال تو آخر دل ما چند خورد؟ |
|
خون دل خویشتن ز پهلوی لبت |
|
شمع از سر خود گذشت و آزاد بسوخت |
|
بر آتش غم خندهزنان شاد بسوخت |
من بندهی شمعم، که ز بهر دل خلق |
|
ببرید ز شیرین و چو فرهاد بسوخت |
|
گر راست روی محرم جان سازندت |
|
ور کژ بروی ز دل بیندازندت |
در حلقهی عاشقان چو ابریشم چنگ |
|
تا راست نگردی تو بننوازندت |
|
در کارگه غیب چو نقاش نخست |
|
جویندهی نقش خویشتن را میجست |
بر لوح وجود نقشها بست و در آن |
|
چون روشن گشت نقش آن جزو بشست |
|
این فرع که دیدی همه از اصلی خاست |
|
در ذات خود آن اصل نه افزود و نه کاست |
زان روی دو چشم داد و یک بینی حق |
|
تا زان دو نظر کنی یکی بینی راست |
|
دلدار مرا در غم و اندوه بکاست |
|
یک روز برم به مهر ننشست و نخاست |
گفتنم: مگر این عیب ز دل سختی اوست؟ |
|
چون میبینم جمله ز بدبختی ماست |
|
قدش به درخت سرو میماند راست |
|
زلفش به رسن، که پای بند دل ماست |
دل میل گنه دارد از آن روز که دید |
|
کو را رسن از زلف و درخت از بالاست |
|
جانا، تو به حسن اگر نلافی پیداست |
|
کندر دهنت موی شکافی پیداست |
ما را دل سخت تو در آیینهی نرم |
|
مانندهی سنگ از آب صافی پیداست |
|
کی دست رسد بدان بلندی که تراست؟ |
|
یا فکر ببی چونی و چندی که تراست؟ |
خود راز من سبک بهایی چه بود؟ |
|
در جنب چنان گران پسندی که تراست؟ |
|
جانا، سر زلف تو پراگنده چراست؟ |
|
وان حقهی لعل خالی از خنده چراست؟ |
روی تو بکندند، نگوید پدرت |
|
در خانه، که: روی پسرم کنده چراست؟ |
|
یارب، تو بدین قوت سهلی که مراست |
|
وین کوتهی مدت مهلی که مراست |
حسن عمل از من چه توقع داری؟ |
|
با عیب قدیم و ظلم و جهلی که مراست |
|
خال تو به هر حال پسندیدهی ماست |
|
زلف تو چو حال دل غم دیدهی ماست |
آن خال که بر چاه زنخدان داری |
|
تر میدارش که مردم دیدهی ماست |
|
ای دوست، کنون که بوی گل حامی ماست |
|
زاهد بودن موجب بدنامی ماست |
فصل گل و باغ تازه و صحرا خوش |
|
بیبادهی خام بودن از خامی ماست |
|
از لعل تو کام دل و جان نتوان خواست |
|
فاشش نتوان گفت و نهان نتوان خواست |
پرسش کردی به یک زبانم شب دوش |
|
و آن عذر کنون به صد زبان نتوان خواست |
|
با روی تو آفتاب صافی تیره است |
|
با لعل لبت شراب صافی تیره است |
تاریکی آب صافی از سیل نبود |
|
در جنب رخ تو آب صافی تیره است |
|
در سینه ز دست دل جگر تابیهاست |
|
در دیده ز تاب سینه بیخوابیهاست |
ای دیده، بریز خون این دل، که مرا |
|
دیریست که با او سر بیآبیهاست |
|
غافل مشو، ای دل، که نیازم با تست |
|
پوشیده هزارگونه رازم با تست |
حرمان شبی دراز و جایی خالی |
|
زانم که حکایت درازم با تست |
|
خالی که به شیوه پای بست لب تست |
|
همچون دلم آشفته و مست لب تست |
بسیار دلش خون مکن و روزی چند |
|
نیکو دارش، که زیر دست لب تست |
|
اوحد، دیدی که هرچه دیدی هیچست؟ |
|
وین هم که بگفتی و شنیدی هیچست؟ |
عمری به سر خویش دویدی هیچست |
|
وین هم که به کنجی بخزیدی هیچست؟ |
|
زلفت، که چو حلقهی کمند افتادست |
|
از وی دل عالمی به بند افتادست |
در پای تو افتاد و شکستش سر از آنک |
|
آشفته ز بالای بلند افتادست |
|
ای بوده مرا ز جسم و جان هیچ به دست |
|
نابوده زبود این و آن هیچ به دست |
از من طلب هیچ نمیباید کرد |
|
زیرا که ندارم به جهان هیچ به دست |
|
آتش تپش از جان به تابم بردست |
|
دود از دل خستهی خرابم بر دست |
با این همه دود و آتش اندر دل و جان |
|
پیش تو چنانست که آبم بردست |
|
حسنی که تو، ای نگار، داری بردست |
|
آن نقش چرا همی نگاری بردست؟ |
ساعد به سر آستین همی پوش، از آنک |
|
تو میگیری سیاه کاری بردست |
|
ابر آن نکند که این جلب زن کردست |
|
ببر آن نکند که این جلب زن کردست |
بنیاد مسلمانی ازو گشت خراب |
|
گبر آن نکند که این جلب زن کردست |
|
شاهی ز غلام خویش یاد آوردست |
|
ما را به سلام خویش یاد آوردست |
نشگفت که نام ما بلندی گیرد |
|
ما را چو به نام خویش یاد آوردست |
|