دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
مرد ندار و نزولخوار
يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچکس نبود. بودند و ما نبوديم. |
روزى روزگارى مردى بود ندار و بىچيز. يک روز از فشار ندارى خيلى دنيا به او تنگ شد. ناچار رفت پيش يک نزولخوار به او گفت: 'اى آقا صدتومن به من قرض بده اگر در وعدهٔ معينى آن را پس ندادم، يک پنجاه (پنج سير) گوشت از نرمهٔ رانم، ببر' . |
مرد نزولخوار شرط را پذيرفت و صدتومن به او قرض داد. |
سر وعده که رسيد؛ مرد ندار نتوانست پول را بپردازد. مرد نزولخوار گفت: 'الوعدهوفا. بيا بخواب تا يک پنجاه از نرمهٔ گوشت رانت را ببرم' . |
مرد ندار به اين کار تن نداد و در نتيجه کار آنها به دادگاه افتاد و هر دو به راه افتادند بهطرف شهر. |
در بين راه به قافلهٔ شتر برخوردند که يکى از شترها از آنجا فرار کرده و مىرفت. |
شتر لوان (ساربان) فرياد زد: 'اى رهواران نگذاريد شترم فرار کند' . |
مرد ندار سنگى از زمين برداشت و براى شتر انداخت. سنگ زد به چشم شتر و شتر را کور کرد. صاحب شتر آمد و با چماق زد به گردن و پاى مرد ندار. مردم گفتند: 'آخر چرا اين بيچاره را مىزني؟' |
ساربان گفت: 'شترم پانصد تومن قيمت دارد. بايد تاوانش را بدهد' . |
نزولخوار گفت: 'اى بابا، من هم با او اختلاف دارم و به نزد حاکم مىروم تو هم بيا' . |
آنها بهطرف شهر به راه افتادند. شب شد. به خانهاى رسيدند و ميهمان صاحبخانه شدند. نيمهشب، مرد ندار براى دستبهآب بيرون رفت. هنگام برگشتن در اتاق را محکم باز کرد. پشت در، زن صاحبخانه خوابيده بود. در به پهلويش خورد و بچهاش از بارش رفت. |
صاحبخانه بلند شد و با چوب بهگردنش، به پايش زدن گرفت و آخر نزولخوار و ساربان ميانجى شدند و او را نجات دادند و به صاحبخانه گفتند فردا تو هم بيا برويم به شهر ما هم از او شکايت داريم. |
صبح که شد هر چهار نفر به راه افتادند. به يک آبادى رسيدند. مرد ندار گفت: 'من يک کارى توى اين آبادى دارم. الان مىروم و زود برمىگردم' . |
مرد ندار بهطرف آبادى به راه افتاد. در راه با خود گفت: 'خدايا من از دست اينها جان سالم بهدر نمىبرم. نزولخوار همين که يک پنجاه گوشت از رانم بردارد ديگر مىميرم. صاحب شتر و مرد بچه مرده هم که مرا مىکشند. پس بهتر است خودم را از يک جاى بلند به پائين بيندازم تا بميرم و راحت شوم' . |
مرد ندار به پشتبام خانهاى رفت تا خود را از آنجا پائين بيندازد. اتفاقاً صاحب آن خانه برادرش مريض بود و او لحاف و تشکى انداخته بود توى ايوان جلوى آفتاب که برادرش هوا بخورد و در ضمن مشغول دلدارى و دلالت برادر بود که اى برادر ناراحت نباش انشاءالله خوب مىشوى خدا کريم است. |
در اين هنگام مرد از بالاى پشتبام خود را پائين انداخت و درست افتاد روى شکم مريض. مريض حالا نمرده صد سال است مرده. |
برادر مریض چماق گوشهٔ ايوان را برداشت و به گردن و پر و پاى مرد ندار زدن گرفت. به صداى داد و فرياد آنها، نزولخوار و ساربان و بچه مرده آمدند که بابا چه خبر است؟ |
برادر مرده گفت: 'اى آقا برادر مريضى داشتم، اين مرد از بالا پريد روى شکمش و او را کشت' . |
آنها گفتند: 'خدا برادرت را بيامرزد. بيا با هم برويم. ما هم از دست اين مرد شکايت داريم' . |
رفتند رفتند تا به زمين هموارى رسيدند. ديدند يکنفر الاغش با بار در گل فرورفته. صاحب الاغ تا آنها را ديد گفت: 'اى رهواران بيائيد و اين الاغ را بيرون بياوريد و راستش کنيد' . |
مرد ندار فوراً جلو دويد و دم خر و با يک فشار که داد، دم خر از بيخ کنده شد و در دستش ماند. صاحب الاغ با چوبدستى به گردنش و به پاهايش زد. |
حاضران گفتند: 'بابا بس است. ديگر نزن' . |
صاحب خر گفت: 'خر من خيلى قيمت داشت. حال اين مرد دمش را کنده، ديگر به درد نمىخورد' . |
به او گفتند که بابا مىرويم به خانهٔ حاکم براى شکايت تو هم بيا. رفتند و رفتند تا به شهر رسيدند و بهطرف خانهٔ حاکم به راه افتادند. |
مرد ندار دوباره جلو افتاد و گفت: 'بگذاريد بروم ببينم حاکم در خانه است، يا نه' . |
و يک راست داخل اتاق حاکم شد؛ اما ديد که حاکم در حال انجام کارى برعکس است. |
مرد ندار ناگهان گفت: 'آها. اى حاکم اين چه کارى است که مىکني؟ اين چه خيالى است؟!' |
حاکم گفت: 'هيس ساکت باش! هر کارى داشته باشى برايت درست مىکنم. فقط سرّ مرا فاش نکن' . |
مرد ندار گفت: 'اى به چشم، اطاعت!' |
و رفت و شاکىها را به داخل خانه صدا کرد. |
حاکم کار برعکس خود را رفع و رجوع و ماستمالى کرد و نشست پشت صندلىاش. |
اول بار نزولخوار صدا کرد و گفت: 'از اين مرد چه مىخواهي؟' |
نزولخوار گفت: 'قربان من صد تومان به اين مرد دادهام به وعده که اگر نداد يک پنجاه از نرمهٔ گوشت رانش ببرم. حالا پولم را نداده و من مىخواهم از گوشت رانش ببرم' . |
حاکم رو کرد و به مرد گفت: 'اى مرد راست مىگويد؟' |
مرد ندار گفت: 'بله قربان، راست و درست مىگويد. قرارمان همين بود' . |
حاکم گفت: 'باشد! اى مرد طلبکار چاقو را بردار و فقط حق دارى با يک حرکت يک پنجاه از راه اين مرد را برداري. اگر زيادتر بريدي، بايد از ران خودت به او پس بدهي. اگر کم بريدى باز هم بايد از گوشت ران خودت روى آن بگذاري' . |
مرد نزولخوار با خود گفت: 'عجب معرکهاى گير کردم. اگر کم ببرم بايد از ران خودم رويش بگذارم. اگر زياد ببرم بايد از ران خود ببرم و به او پس بدهم' . |
پس رو کرد به حاکم و گفت: 'قربان من از حق خودم گذشتم و به شما واگذار کردم' . |
حاکم گفت: 'بسيار خوب نفر بعدى بيايد' . |
ساربان جلو آمد و گفت: 'اى قربان من شترى داشتم که پانصد تومان قيمت داشت. زده بود به سرش و از قافله فرار مىکرد. اين مرد سنگى برداشت و زد به چشم راست شتر و کورش کرد' . |
حاکم گفت: 'بسيار خوب شتر را بياور و با ساطور از وسط دو نيمه کن آن طرف که چشمش کور شده به اين مرد بده و دويست و پنجاه تومن بگير و برو' . |
ساربان پيش خود فکر کرد و ديد که شترش پانصد تومان ارزش دارد. اگر شقه بشود ديگر به درد نمىخورد و فقط نصف قيمتش به دستش مىرسد. |
ساربان رو کرد به حاکم و گفت: 'اى آقا من هم واگذار کردم' . |
نوبت به بچه مرده رسيد. |
حاکم گفت: 'تو چه شکايتى داري؟' |
بچه مرده گفت: 'قربان زنم شکمش پر بود. اين مرد ميهمان من بود، نيمهشب رفت بيرون و موقع برگشتن چنان در را باز کرد که به شکم زن من زد و بچهاش ساقط شد' . |
حاکم گفت: 'خوب اين که درست مىشود. بايد اين مرد برود و با زنت با همديگر براى شما بچهاى درست کند، در عوض بچهٔ شما' . |
مرد بچه مرده ديد که اى داد و بيداد اينکه کار خيلى بدى است. رو کرد به حاکم گفت: 'آقا، بنده هم واگذار کردم' . |
نوبت بعدى برادر مرده بود. |
حاکم رو کرد به او و پرسيد: 'اى مرد تو چه مىخواهي؟' |
برادر مرده گفت: 'اى قربان برادر مريضى داشتم. او را براى هواخورى آورده بودم و خوابانده بودم جلو آفتاب. اين مرد از بالابان پريد روى شکم او کشتش' . |
حاکم برگشت بهطرف مرد ندار گفت: 'راست مىگويد اى مرد؟' |
مرد ندار گفت: 'بله قربان، راست و درست مىگويد' . |
حاکم گفت: 'اى مرد برادر مرده، اين مرد را بگير و ببر دست و پايش را محکم ببند و در همان جائى که برادرت خوابيده بود، بخوابان و لحاف روى سرش بکش. بعد برو از پشتبام بپر و خودت را درست روى شکمش بينداز تا کشته بشود' . |
مرد برادر مرده با خود انديشيد: 'خوب آمد و من درست روى شکم اين مرد نيفتادم و کمى آنطرفتر افتادم در اين صورت اگر کشته نشوم، حتماً دست و پا يا گردنم مىشکند' . |
مرد برادر مرده رو کرد به حاکم و گفت: 'اى آقا، بنده هم واگذار کردم و گذشتم' . |
حاکم رو کرد به آنها و گفت: 'خوب ديگر کسى شکايت ندارد' . |
صاحب الاغ که ديد هر کدام از اينها به طريقى دست بهسر شدند، رو کرد به حاکم و گفت: |
'قربان! خر من از کرگى دم نداشت!' |
- مرد ندار و نزولخوار |
- افسانهها و متلهاى کردى ـ ص ۳۴۴ |
- على اشرف درويشيان |
- نشر چشمه، چاپ سوم ۱۳۷۵ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- محمود نجار
- قصهٔ طوطی (۲)
- شاه عباس
- سه خواهری(۲)
- ملکمحمد که تقاص برادراش را از دختر بیرحم گرفت
- خروس زیرک
- طیِ لب طلا
- سرنوشتی که نمیشد عوضش کرد
- مِم و زین (۵)
- شرح حال دو خواهر در غربت
- کاکایوسف
- سعد و سعید
- قُچاق قلابی
- سندر و مندر(۲)
- متل روباه
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل
- سرنوشت
- کلاغ و سیب (۳)
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)
- دوستی مرد رنگرز و مرد سلمانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست