شنبه, ۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 20 April, 2024
مجله ویستا

قصهٔ ملّا نتربوق


در زمون شاه‌عباس پادشاه فرنگ يه ايلچى خدمت پادشاه، خيلى تحفه‌هاى خوب آورد، سه تام سؤال داشت. پادشاه فرنگ گفته بود به برادرم شاه‌عباس سلام برسون، بگو اين سه سؤالارو جواب بده اگه جواب دادى مى‌دونم در مُلک ايرون همه عالِم و چيزدون هستند.
پادشاه به ايلچى گفت: 'خيلى خوب، سؤالاى شاه فرنگو بگو!' ايلچى به خاک افتاد، عرض کرد: 'قبلهٔ عالم به سلامت باشد، اولاً شاه فرنگ مى‌پرسه: وسط زمين کجاست؟ دويماً شاه فرنگ مى‌پرسه: ستاره‌هاى آسمون چندتاس؟ سيماً شاه فرنگ مى‌پرسه: اون کدوم زمينى بود که يه دفعه رنگ آفتابو ديد؟'
شاه خيلى تو فکر فرورفت. صدر اعظم خواس، گفت: 'تو شهر اصفهون جارچى جاربزنه، هر کس جواب اين سه تا سؤالارو داد هر چه مى‌خواد از خزونه پادشاه ببره، اگه تا سه روز کسى پيدا نشد، سر تو که صدراعظم ايرون هستى بالاى دار مى‌ره، چرا که مُلک ايرون پيش ايلچى فرنگ رسوا مى‌شه.'
صدر اعظم اومد خونه، وزيرا رو خواست، سؤالاى ايلچى رو بهشون گفت. جارچيا افتادند توى کوچه و بازار، حکم شاه رو به مردم گفتند. از فردا صبح مردم دسته‌دسته ميومدند على قاپو، اونجا ديلماجا وايساده بودند، حرفاى ايلچى رو براشون ترجمه مى‌کردند. همه سرشونو پائين مى‌انداختند، مى‌گفتند: 'جواب اين سؤالا رو خدا مى‌دونه.' روز سيم شاه‌عباس لباس غضب پوشيد، جلادارو خبر کرد، گفت: 'اگه تا غروب آفتاب جواب اين ايلچى کافرو ندادين، سر صدراعظم بالاى دار ميره!' صدراعظم به خاک افتاد، گفت: 'قربانت گردم، مهلت بده خودم برم توى کوچه پس‌کوچه‌ها بلکى (بلکه) يه آدمى دونا پيدا کنم.' شاه گفت: 'برو!' اما دو تا فراش همراش کرد که اگه تا غروب نيومد، ببرندش پاى دار. بيچاره صدراعظم با فراشا راه افتاد، از اين کوچه به اون کوچه، از اين گذر به اون گذر، تا رسيد سر پل الله‌وردى‌خان ديد اينجا، روى پل يک مکتب‌خانه، يه آخوندى نشسته پشت کارگاه با پاهاش دستگاه پارچه‌بافى رو بالا پائين مى‌زنه، يه دستش به بِند ننو، ننو رو تکون ‌مى‌ده، يه دست ديگشم خيک دوغو تکون ميده کره وربياره، زبونشم بلند بلند کار مى‌کنه عَمََّ جزء مى‌خونه، شعرهاى حافظ و سعدى رو درس ميده.گا‌ه‌گاهيم دستشو مى‌گيره به يه طنابى که از سقف آويزونه، اونُ تکون ميده.
صدراعظم گفت: 'اگه کسى بتونه جواب اين خوک کافرو بده، همين آخونده.' صدراعظم رفت توى مکتب‌خونه، گفت: 'آشيخ سلام‌عليکم، دستم به دومنت يه فرنگى لامذهب اومده مى‌خواد خون مارو بريزه.' آشيخ گفت: 'مى‌دونم، مى‌دونم، همين امروز مى‌خواستم اُلاغم سوار شم، بيام على‌قاپو، جوابشو بدم.' با يه اردنگى از پايتخت ايرون بيرونش کنم، چه کنم که گرفتاريا نمى‌ذاره.' صدراعظم اين حرف‌ها رو که شنيد، افتاد رو پاهاى آخوند گفت: 'قربونت بشم، اول بگو ببينم اسمت چيه، اونوقت بگو ببينم اين کارات چيه، اونوقت بريم عالى‌قاپو شرّ اين نامسلمونو از سر شيعه‌هاى على ولى‌اله کم کنيم.' آشيخ گفت: 'اسم اولّم ملا منصور بوده، اما بعداً ديدم 'من' خيلى کمه، عوضش کردم، جاى من رطل گذاشتم که از من بيشتره، اونوقت ديدم که صور مال اسرافيله که فرشته خداس، صورو ورداشتم جاش بوق گذاشتم که مال آدماس، اسم من شد ملارطل‌بوق. اما مردم سواد ندارند، به من ميگن آملا نتربوق.' صدراعظم گفت: 'بخ، بخ، بخ، بخ، چه اسم خوبي! حالا بفرما تفصيل کاراتو بگو.' گفت: 'من جولام، با پاهام اين نَوَرْدارو مى‌زنم، پارچه مى‌زنم، پارچه مى‌بافم، با يه دستم مشک اين بقالى رو پر دوغ کرده، کره شو مى‌زنم، روز يه عباسى ازش مى‌سونم، با اون دستم بند ننوى اين بچه رو تکون مى‌دم، ننش دلاک حمومه، روزيَم يه عباسى اون بهم ميده. بالاى پشت بوم گندم بلغور کردن. برا اين که کلاغا نياند بلغورا رو بخورند، يه مَتَرْسک اون بالاس، طنابشو گاه گاهى تکون مى‌دم که کلاغا بپرند، با زبونم عَمِّ‌‌جزء و سعدى و حافظ درس ميدم.' صدراعظم گفتم: 'بسيار خوب، حالا بفرما بريم ميدون على‌قاپو، شاه منتظره!'
آملا نتربوق سوار خرش شد، يه عصاى نوک آهنى دستش گرفت، چار‌پنج تا زنگوله به پا الاغش بست، بعد مشک دوغو دستش گرفت، به بچه‌هام گفت: 'کتاباتونو وردارين دنبال من بياين!' توى راه به هر پوس انار، پوس خزبوزه مى‌رسيد، با نوک عصاى آهنى ور مى‌داشت، مى‌گذاشت تو خورجين. صدراعظم گفت: 'آملا نتربوق، اينارو همه رو فهيمدم اما اين زنگوله‌ها رو چرا به پاى الاغ بستي؟' گفت: 'بر اين که مورچه‌هاى خدا خبر بشند زير پاى الاغ له نشند.'
خلاصه همين‌طور اومدند تا رسيدند به على‌قاپو. شاه با ايلچى فرهنگ دقيقه به دقيقه انتظار مى‌کشيدند تا اينکه ملانتربوق از خرش پياده شد، گفت: 'سؤالتو بکن، من کار دارم!' ايلچى فرنگ گفت: 'اولاً بگو ببينم وسط دنيا کجاست؟' ملانتربوق گفت: 'همين جا که من الاغمو بستم.' ايلچى گفت: 'به چه دليل؟' ملانتربوق گفت: 'قبول نداري، پاشو ذرع کن!' گفت: 'خوب بگو ببينم، ستاره‌هاى آسمون چندتاس؟' گفت: 'به اندازه‌‌‌‌‌ٔ موى الاغ من، قبول ندارى بشمُر!' گفت: 'خوب، بگو ببينم اون زمينى که که يه دفعه زنگ آفتابو ديده کدومه؟' گفت: 'خدا توى کتابش خبر داده وقتى موسى قومشو ورداشت از مصر ببره، فرعون لعنتى دنبالش اومد، تا رسيد لب دريا، موسى عصاشو زد و آبا پس رفتند، دريا به قدرت خدا از گرمى آفتاب خشک شد. موسى با قومش از اونجا رد شدند، همچى که موسى بيرون رفت، فرعون تو اومد، به قدرت خدا دوباره آبا برگشتند، فرعون غرق شد. هنوز که هنوزه اون دريا پرآبه، زمينش يه دفعه رنگ آفتابو ديده.' همين‌که ملانتربوق جواباى ايلچى رو داد، به امر شاه ناقارى خونه‌ها رو کوبيدند که شاه ايرون فتح کرد، جواب ايلچى فرنگو داد.
ايلچى مى‌خواست زمين ادبو ببوسه در بره، ملا نتربوق گفت: 'تو بميرى نمى‌شه، مام چند تا سؤال داريم، جواب اينارو بده، هر جهنمى مى‌خواى برى برو!' ايلچى گفت: 'بگو' ملا نتربوق به ديلماجا گفت: 'از اين بپرسين اون چار جواندار بى‌پدر و مادر کدومه؟' گفت: 'اين‌يکي، دويم؟' گفت: 'اون چه حيوونه تموم عمرش توى اتاق در بس همونجا مى‌ميره؟' گفت: 'خوب، ديگه بگو!' گفت: 'اون چيه که روش شيرينه، توش تلخه، اون چيه که توش شيرينه، روش تلخه؟' ايلچى مات و متحير موند، گفت: 'ببيني، به مادر عيسي، توى تموم سرزمين فرنگ يه هيچين آدم دونائى مثل شما نيست، تو رو به شير مردون قسم، خودت اين مشکلاى منو حل کن.' ملانتربرق گفت: 'چون که ميهمون پادشاه ايرون هستي، مشکلاتو حل مى‌کنم. اما اون چارجواندار بى‌پدر و مادر يکى آدم يکى حوا عصاى موسى که اژدها شد، يکى قوچى که از آسمون اومد به جاى اسماعيل قربونى شد. اين چار جوندار ‌پدر و مادر نداشت. اما اون حيوونى که توى اتاق در بسته دنيا مياد، همونجا مى‌ميره، کرم سيبه که روى دنيا رو نمى‌بيند، اما اونى که روش شيرينه توش تلخه زندگى اين دنياى فانيه، چند روز عيش و عشرته، عاقبتش مرگ. اما اونى که روش تلخه توش شيرينه ثواب آخرته که يه چند روزه اين دنيا بهش سخت مى‌گذره، اما اون دنيا همش راحته.'
- قصهٔ ملانتربوق
- قصه‌هاى مشدى گلين خانم ـص ۵۸
- گردآورنده: ل. پ. الول ساتن
- ويرايش: اولريش مارتوسولف، آذر اميرحسينى نيتهامر و سيداحمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۴
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید