دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شهر بانو و ملک رحمان
در زمانهاى دور، بازرگانى بود که دوست تاجرى داشت و اين دو هنوز ازدواج نکرده بودند. روزى بر آن شدند که براى خود همسرى برگزينند، و چون صاحب فرزندى شوند اگر يکى دختر و ديگرى پسر بود به نام هم شوند. |
از قضاى روزگار، در آن سال آنها سود فراوانى بردند و زنانشان حامله شدند و سر نه ماه و نه روز زائيدند! زن بازرگان پسر به دنيا آورد، و زن رفيقش دخترى زائيد که به ماه مىگفت تو در نيا، که من پرتوافشانى کنم. دختر را شهربانو صدا کردند و پسر را عبدالرحمان نام گذاشتند. |
آنان، کمکم بزرگ شدند و به مدرسه رفتند، و در مکتب بود که بسيارى چيزها آموختند. اما عبدالرحمان از اينکه او را آموزش تيراندازى و شمشيربازى نمىدادند، شکوه داشت و از پدرش که حالا بازرگان معروفى بود تقاضا کرد که او را فنون سوارى و جنگ بياموزند، پدر گفت: 'تيراندازى و سواري، و شمشيرزنى ويژهٔ شاهزادگان است، و چون تو تاجرزادهاى بايد که بهکار تجارت آگاهى يافت کني، عبدالرحمن زير بار نرفت و پس از آنکه درسش تمام شد راه بيابان را گرفت و رفت. |
چندى گذشت از او خبرى نشد و شهربانو که بزرگ شده بود و به بلوغ رسيده بود، برايش خواستگارى پيدا شد. بازرگان به دوستش گفت: 'بهتر است که در شوهر دادن دخترت شتاب نکني، و بگذارى عبدالرحمن پيداش بشود.' تاجر گفت: 'چهار سال است که رفته و اثرى از خود بهجاى نگذاشته، و اگر بنا بود پيدايش بشود، مىشد!' |
بازرگان که شهربانو را نامزد پسرش مىدانست، روى تُرش کرد و ديگر چيزى نگفت. و چون دختر را عروس کردند، مدت زمان زيادى نگذشت که سروکلهٔ عبدالرحمن پيدا شد. نخست سراغ شهربانو را گرفت، و همينکه به او گفتند، عروس شده است بر آن گرديد که از پدر دختر و ديگران انتقام بگيرد. |
از اين سو هم خبر به پدر و مادر دختر رسيد که عبدالرحمن به شهر آمده و سراغ شهربانو را گرفته است. چه کنيم و چه نکنيم بالاخره به اين توافق رسيدند که بگويند شهربانو شوهر کرده و از اين شهر رفته است. در حالىکه او را از چشم ديگران پنهان داشتند، تا با آمدن عبدالرحمن دامادشان را که چهار سال آمده بود و رفته بود، از دست ندهند. |
عبدالرحمن راهى خانهٔ پدر شهربانو شد، و چون نامزدش را در آنجا نديد پرسيد کجاست، گفتند: 'از آنجا که بىخبر گذاشتى و رفتي، و او را نگفتى که به کجا خواهى رفت، راهى بهجز شوهر دادنش نبود و حال هم با نامزدش از اين شهر رفته است.' عبدالرحمن عصبانى شد و فرياد زد: 'يا شوهرش را مىکشم و او را پيدا خواهم کرد، و يا سر به بيابان مىگذارم و گُم خواهم شد!' |
عبدالرحمن از خانهٔ پدر شهربانو که بيرون زد، دختر از پشتبام او را ديد که نالان و فريادزنان از ديده مىرود! دلش گُر گرفت و به گريه افتاد. |
عبدالرحمن به کوه و بيابان زد، و شهربانو شب که شد، لباس درويشى پوشيد و از خانه بيرون آمد و راه بيابان را گرفت و رفت. دلسوخته و نگران هر دو به راهى رفتند، عبدالرحمن بهجائى پُر درخت رسيد که در آن مرغان بسيارى ديده مىشد. عبدالرحمن که چهرهٔ خود را پوشانده بود و لباس مندرسى به تن داشت. زير درختى ايستاد و تخمى از لانهٔ مرغى به زير آمد و او آن را گرفت و بر آن شد که بشکند و بخورد، اما همين هنگام بچه درويشى که سر و صورت خود را پوشانده بود و خسته بهنظر مىرسيد پيش درويش سبز شد. عبدالرحمان در حالىکه تخم پرنده را در دست داشت رو کرد به درويش تازهوارد و گفت: 'اى گل مولا بيا بنشين تا در زير سايهٔ اين درخت، و کنار اين چشمه قُوتى بخوريم و گپى بزنيم!' هر دو بىآنکه يک ديگر را بشناسند، شروع به خوردن آن تخممرغ که از آشيانهٔ مرغى فرو افتاده بود کردند. عبدالرحمان که به حرف آمد از شهربانو پرسيد: 'اى گل مولا بگو کهاى و به کجا مىروى و چه خيال داري؟' شهربانو که هنوز به حرف نيامده بود، و سعى داشت که صدايش زنانه نباشد، گفت: 'اى درويش نانت را بخور و از چون و چند حال من مپرس، ورنه تو در پى راه خود و من هم به راهى که سرنوشت مُقدر کرده است.' |
تخم پرنده را که خوردند. آبى نوشيدند و به راه افتادند، و هنوز گامى چند به پيش نگذاشته بودند که شهربانو گريهاش گرفت و عبدالرحمان دلش سوخت و باز پرسيد: 'اى گل مولا اين گريهها براى چيست؟' شهربانو گفت: 'به تو گفتم که مپرس و حال تو به سوئي، و من به سوئي' و از او جدا شد ولى عبدالرحمان پيش دويده و جلوى شهربانو را گرفت و گفت: 'باشد هر چه تو بگوئي!' آنها رفتند و رفتند تا به نزديک غروب باز بهجاى پُردرختى رسيدند و در آنجا عبدالرحمان مرغى شکار کرد و غذائى پخت و شروع به خوردن کردند و زمانى چند از خوردنشان نگذشته بود که به ناگاه دستى گريبان عبدالرحمان را گرفت و به آسمان برد و دخترک تک و تنها ماند! |
عبدالرحمان چون به خود آمد، ديد که در چنگ ديوى دچار است و راه چاره هم پيدا نيست. ديو رفت و رفت تا در بيابان به قصر بزرگى رسيد. عبدالرحمن را زمين گذاشت و او را به داخل قصر هدايت کرد. عبدالرحمان ديد عجب قصرى است و از تعجب نزديک بود شاخ دربياورد، اما چيزى نگفت و هر چه نگاه به اين بر و آن بر انداخت ديّارى در قصر ديده نمىشد، جز همان ديوى که او را به آنجا برده بود. در همين هنگام ناگاه صدائى برآمد که: 'اى عبدالرحمان نگران چه هستى و از چه مىترسي؟' و افزود: 'پدرت پى برد که تو سر به بيابان گذاشتهاي، بعد بهوسيلهٔ دوستش که با ما آشناست خواهش کرد که دنبال تو را داشته باشيم و حال تو را برداشتهايم و به اينجا آوردهايم! خوش باش و چند روزى استراحت کن و در قصر بگرد، تا ما به پدر و مادرت اطلاع بدهيم که گم و گور نيست!' عبدالرحمان گفت: 'اين قصر و اين بساط به چه درد من مىخورد، در حالىکه از محبوب خود به دور هستم!' ديو گفت: 'حکايت خود را بگوى تا شايد تو را کمک کنيم!' عبدالرحمان گفت: 'دخترى شهربانو نام را دوست دارم که از کودکى نامزدم بوده است. او را به زور شوهر دادهاند و تا اکنون هيچ خبرى از او مرا نيست.' براى عبدالرحمان ساز و تنبور آوردند و شراب در جام کردند، اما او دل به اين اوضاع نداشت و سر به گريبان فرو برده بود. |
ديو گفت: 'سواى اين درد، غم ديگرى دارى که نگفتي؟' گفت: 'درست فهميدى در بيابان با گل مولائى آشنا شدم که تک و تنها در راه بود و از هر پاسخى گريز داشت، به قهر از من دور شد، و اکنون در نگرانى او هم قرار دارم.' ديو گفت: 'اينکه درمان دارد.' و دمى درنگ نکرد و باد در تنورهٔ خود انداخت و رفت. ديو رفت و رفت تا چشمش به سياهى کوچکى افتاد که در دل بيابان پيش مىرفت. به او نزديک شد و بىآنکه چيزى بگويد از زمين بلندش کرد و با خود به قصر آورد. عبدالرحمان همينکه بچه درويش را ديد کمى دلش آرام گرفت و گفت: 'گل مولا مرا گذاشتى و رفتي!' و شهربانو همچنان در سکوت، به اطراف نگاه مىکرد. مدتى چند سپرى نشد که عبدالرحمان قصر را شلوغ ديد و لحظهاى بعد سفرهاى بزرگ گستردند و پريان و ديوان بر سر سفره نشستند، و از عبدالرحمان و بچه درويش خواستند که بر سر سفره بنشينند و به خوردن غذا مشغول شوند. شهربانو دست به غذا نمىزند و ناآرامى نشان مىداد، تا آنکه از گوشهٔ سفره صدائى شنيد که مىگفت: 'اين بچه درويش را چه پيش آمده است که دل به غذا نمىدهد و اشک در چشم دارد؟' شهربانو که اين صدا را شنيد باورش شد که صاحب صدا و اشخاص جمع شده در آنجا دشمن نيستند. بلکه دوست مىباشند، گفت: 'چهار سال است که لب باز نکردهام و از درد دلم با کسى به حرف ننشستهام، اما از آنجا که در اين هنگام حاضران را دوست مىدانم، و مددکار، رازم را فاش مىکنم.' و شروع به گفتن سرگذشت خود کرد! |
عبدالرحمان فرياد از دل برآورد و دستهاى شهربانو را گرفت و لباس درويشى را از سر و تن به دور کرد و گفت من عبدالرحمانم. ديوان و پريان ولوله کردند و در همان شب براى آن دو عروسى گرفتند و تا عمر داشتند به خير و خوبى روزگار گذراندند. |
ـ شهربانو و ملک رحمان |
ـ نه کليد ـ ص ۱۷ |
ـ محسن ميهندوست |
ـ انتشارات توس، چاپ اول ۱۳۷۸ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- سازم صدا کن، سازم صدا کن
- طوطی
- شاه طهماسب
- دختر پیراهن چوبی
- مشدی رحیم و نان جو (۲)
- سگ و بره
- شاهزاده و ملکه خاتون (۲)
- دزد اصفهانی و دزد شیرازی
- سرنوشتی که نمیشد عوضش کرد
- دختری که به تنهائی از پس چهل دزد برآمد
- گاو پیشانی سفید
- آستر، رویه را نگاه میدارد؛ نه رویه آستر را
- احمد تجار
- گل زرد (۲)
- متل
- خروسک پریشان
- دو نفر حیلهگر
- غریب و شاهصنم (۲)
- خاله گردندراز
- فرجام
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست