دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ عارف و مهتاب
روزى بود روزگاري. در يک شهرى دو برادر بودند که يکىشان پينهدوز بود و يکىشان شاه. برادر پينهدوز يک پسر رشيد داست به اسم عارف. پادشاه هم يک دختر خيلى قشنگ داشت به اسم مهتاب. | |||
عارف و مهتاب خيلى همديگر را دوست داشتند امّا چون پدر عارف پينهدوز بود، پادشاه عارش مىآمد که دخترش را به عارف بدهد. پادشاه مىخواست دخترش را بدهد به پسر وزير. امّا قصهٔ عشق عارف و مهتاب پيچيده بود توى شهر و ورد زبانها بود. | |||
گذشت تا اين که شاه دستور داد اگر عارف را دور و بر قصر ديدند بگيرند و زندانىاش کنند. عارف يک مدّتى نرفت اطراف قصر. مهتاب که خيلى دلش براى عارف تنگ شده بود کنيزش را فرستاد پيش عارف و پيغام داد که: | |||
| |||
يک مدتى که گذشت عارف تيشه برداشت و نصف شب آمد و بى سر و صدا پشت قصر را کند و يک جاى پا روى ديوار درست کرد و طناب انداخت و رفت بالاى توى اتاق مهتاب. وقتى رفت ديد مهتاب گلابپاش پر از گلاب گذاشته توى طاقچهٔ اتاقش و توى رختخواب گرفته و خوابيده. هر کارى کرد دلش نيامد او را بيدار کند. گلابپاش را برداشت و کمى گلاب توى اتاق ريخت و کمى هم به سر و صورت مهتاب ريخت و يک بيت شعر روى کاغذ نوشت و گذاشت توى دست مهتاب و رفت: | |||
| |||
عارف از همان راهى که آمده بود برگشت. صبح که مهتاب از خواب بيدار شد و کاغذ شهر را ديد، فهميد که عارف آمده و برگشته. ناراحت شد و براى عارف پيغام داد که: | |||
| |||
عارف جواب داد: | |||
| |||
خلاصه خبر بردند به شاه که عارف شب رفته به ديدن مهتاب. شاه عصبانى شد و تصميم گرفت او را بکشد. فرستاد دنبال عارف که او را بياورد توى قصر و زهر بخوراند. کنيز مهتاب از نقشهٔ شاه با خبر شد و زودى آمد به او خبر داد. مهتاب رفت نشست کنار پنجرهٔ اتاقش وقتى که عارف داشت مىآمد به قصر پيغام داد که: | |||
| |||
عارف فهميد که شاه برايش نقشه کشيده است. آمد توى قصر ولى هر چه کردند پيالهٔ زهر را نخورد. شاه ديد که تيرش به سنگ خورده. نشست و نقشهٔ ديگرى کشيد. دوباره عارف را به قصر دعوت کرد و دستور داد يک چالهاى سر راهش کندند و پُرش کردند شمشير و نيزه و رويش را قالى پهن کردند. امّا باز هم کنيز مهتاب نقشهٔ شاه را فهميد و خبر برد به مهتاب و او هم دوباره رفت نشست لب پنجره و عارف که خواست برود توى قصر پيغام داد که: | |||
| |||
عارف باز هم نقشهٔ شاه را فهميد، وقتى رفت به قصر هر چه کردند روى زمين ننشت. | |||
خلاصه، عارف و مهتاب وقتى ديدند شاه به هيچوجه حاضر نيست به عروسى آنها رضايت بدهد، قصد کردند که از شهر فرار کنند و بروند. قرار گذاشتند و يک شب بار و بنديلشان را بستند و با اسب فرار کردند. پشت به شهر و رو به بيابان. کوه به کوه رفتند و رفتند و هيچجا هم نايستادند تا تنگ غروب رسيدند به يک صحراى سرسبز و خرّم بارشان را انداختند و چادر زدند و نشستند به غذا خوردن. مهتاب خواست براى عارف لقمه بگيرد، پرسيد: 'لقمهٔ چه اندازهاى بگيرم؟' عارف گفت: 'بزرگِ بزرگ' مهتاب گفت: | |||
| |||
(۱) . خونه | |||
بعد عارف از مهتاب پرسيد: 'لقمهٔ تو چه اندازه باشد؟' مهتاب گفت: 'کوچکِ کوچک، از کوچک هم کوچکتر.' عارف هم گفت: | |||
| |||
همينطور که نشسته بودند و غذا مىخوردند و گل مىگفتند و گل مىشنيدند يک مرتبه مهتاب نگاه کرد ديد يک لشگر سوار گرد و خاککنان مىآيند بهطرف آنها. رو کرد به عارف و گفت: | |||
| |||
قاسم کور اسم پدر مهتاب بود. عارف نگاه کرد و در جواب مهتاب گفت: | |||
| |||
اين را گفت و بلند شد تندى سفره و چادر و بار و بنديل را جمع کرد و انداخت گُردهٔ اسب و بعد فرار کردند. امّا از بخت بد پاى اسبشان رفت توى چاله و خوردند زمين. وقتى ديدند راه فرارى ندارند و الان است که به دست لشگر قاسمکور بيفتند، هر دو با هم خودکشى کردند و شمشيرى هم بين خودشان کردند توى زمين که همه بدانند کار خطائى از آنها سرنزده و ناکام مردهاند. همينطور جنازهٔ عارف و مهتاب توى بيابان افتاده بود يک دالوئى (= پيرزن) از آنجا گذشت و چشمش به آنها افتاد و گفت: 'وقتى اين دو تا جوان خوشگل و رعنا از دنيا بروند مىخواهم که ديگر زندگى نباشد.' اين را گفت و رفت بين آن دو تا دراز کشيد و مُرد. | |||
حالا از آن موقع به بعد هر سال که بهار مىشود سر قبر عارف و مهتاب دو تا گل خوشرنگ سبز مىشود و بين آن دو تا يک چاله پيدا مىشود. به آن گلها گل حسرت به جهان مىگويند. | |||
- قصهٔ عارف و مهتاب يا قصهٔ گل حسرت | |||
- افسانههاى لُرى ـ ص ۲۲۹ | |||
- گردآورنده: داريوش رحمانيان | |||
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹ | |||
- به نقل از، فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- بیبی چَتَنتَن (۲)
- سنگ صبور(۲)
- پسر خارکن با ملا بازرجان
- دختر پادشاه و پسر درویش
- موسی و عابد
- سه کور
- دختر شهر چین(۲)
- دندان آهنی(۲)
- بلبل سرگشته
- کره اسب سیاه
- گنجشک
- عاقبت حلوا خوردن سه دختر خارکن
- ملکجمشید و دختر پادشاه (۲)
- جانتیغ و چلگیس(۲)
- مِرکوب بکوب
- شاهِ خِسته خُمار
- کار دل (۲)
- خارکش پیر و درخت اشرفی
- قصهٔ حاتمبراه
- سنگ صبور
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست