خلف بلافصل لاک در فلسفه انگليسي، جرج برکلى (۱۶۸۵-۱۷۵۳) بود. از يک جهت مهم، شرح حال علمى اين دو متفکر کاملاً متضاد يکديگر بود. لاک تراوشات فکرى پراهميت خود را بهعنوان يک فيلسوف بزرگ، زمانى که پنجاه و هفت سال داشت، منتشر نمود. برکلى دو کتاب مهم خود را يکى پس از ديگرى هنگامى که جدود بيست و پنج سال داشت، منتشر کرد.
برکلى 'نظريهٔ جديد در بينائي' (New Theory of Vision) را در سال ۱۷۰۹ و 'اصول دانش بشري' را در سال ۱۷۱۰ به چاپ رسانيد. در حقيقت ما راجع به گذشته فکرى برکلى که منجر به نگاشتن اين دو کتاب شد، اطلاع زيادى نداريم. او در خانوادهاى انگليسى در ايرلند بهدنيا آمد. در کالج ترينيتى (Trinity College) در دوبلين (Dublin) ليسانس و فوق ليسانس را به اتمام رسانيد و بلافاصله به سمت عضو هيئت علمى درآمد. در سال ۱۷۰۵ با دوستان دانشگاهى انجمن فلسفه را براى بحث درباره 'فلسفه جديد نيوتن و لاک' تشکيل داد. او يادداشتهاى روزانهاى را که روند تکامل فکرى و فلسفى او را نشان مىداد، نگاشت. قبل از اينکه به سن بيست سالگى برسد او در اين يادداشتها به 'اصل جديد' که بهنظر او مىرسيد کليد گشودن راز طبيعت است، اشاره کرده بود. بهتدريج که اين اصل تکامل يافت، مشاهده مىکنيم که در واقع آغاز نظريهاى است که برکلى را به شهرت رساند؛ يعنى اصل 'ايدهآليسم ذهني' (Subjective Idealism). 'نظريه جديد بينائي' براساس اين اصل جديد استوار شد، ولى بينائى ابزار کافى براى ارائه کردن چنين اصل بنيادى نبود.
حال توجه خود را معطوف سه مطلب مهم در نظريات برکلى که بهخصوص به روانشناسى مربوط است، مىکنيم: 'اصل جديد' (New Principle)، نظريه ادراک بصرى فضا (Visual Space - Perception)، و آنچه که مىتوان در غياب واژهاى مناسبتر تئورى 'معنا' (Meaning)ى او خواند. البته اين سه نظريه يکديگر مرتبط هستند.
اصل جديد
ديدگاه فلسفى برکلى از نظر تاريخ فلسفه ديدگاهى نپخته بود. او از نظريات دکارت و لاک کاملاً آگاه بود. او احتمالاً تحت تأثير مالبرانش (Malebranche) قرار نگرفته بود، گو اينکه برخى از تشابهات بين فلسفههاى آن دو سبب شده است که بعضى از منقدين ارتباطى را فرض کنند. از لايپ نيتز و اسپينوزا و 'قدما' (Ancient) آنطور که دکارت آنها را مىناميد، بسيار کم مىدانست. در علوم، گرايشى به نظريات نيوتن و بويل (Boyle) داشت، ولى برخلاف دکارت و لايپ نيتز، او از خلقيات يک دانشمند دور بود. ليکن با دکارت در ردکردن فلسفه قدما همنوا شد. در واقع کارى که او کرد تکامل نظريه دکارت بود و در حقيقت جنبه افراطى ديدگاه او را يعنى چپ عينىگرائى را داشت.
اين اصل در اساس شامل ردّ ماده بهعنوان واقعيت و 'تأکيد برروان بهعنوان واقعيت بلافصل بود' (Affirmation of Mind As The Immediate Reality). لاک ايدههاى فطرى دکارت را انکار کرده بود، ليکن فراسوى دوگانگى نرفته بود. هنوز هم دو دنيا وجود داشت که يکى از آنها از طريق تجربه آگاه بود. برکلى فقط گره را باز کرد. او گفت که ايدهها خود چيزهائى هستند که ما از موجود بودن آن مطمئن هستيم. ادراک واقعيت است (همانطور که در واقع لايپ نيتز گفته بود). مسئله اين نيست که چگونه روان و ماده با ما ارتباط دارند (دکارت) و يا اينکه به چه شکل ماده روان را توليد مىنمايد (لاک)، بلکه معما اين است که چگونه روان ماده را ايجاد مىکند. اين قدمى جسورانه، صريح و منطقى پس از لاک بود. اين نظريه نتوانست مورد قبول واقع گردد زيرا که در واقع اقدامى انتحارى براى فلسفه بود، به اين دليل که مىتوانست منجر به نظريه 'تک رواني' (Solipsism) شود، ديدگاهى که معتقد است فقط يک روان واحد وجود دارد، که در آن روانهاى ديگر بهصورت روانهاى فرعى و يا ايدهها موجود هستند، و اگر اين ديدگاه ادامه يابد نتيجه آن رد ماهيت اجتماعى علوم و فلسفه بهعنوان تفکرات دسته جمعى خواهد بود. البته اين موضوع قابل ردى نيست؛ فقط 'استدلال بىمعنا' (Reductio ad Abśurdum)ئى است که مىتواند مانند هر نوع استدلال بىمعنا و غيرمنطقي، در جائى که منطق صحيح حکمفرما است آن را رد نمود.
بهنظر برکلى حل بسيارى از مسائل مربوط به ادراک بصرى به کمک اين نظريه بيشتر است. مثلاً مسئله اندازه ماه و فاصله آن را از زمين در نظر بگيريد. گفته مىشود که ماه فلان اندازه است و فلان مقدار از زمين فاصله دارد، ولى پرواضح است که اين اندازهها را نمىتوان با آنچه که ما مىبينيم که فقط عبارت است از 'يک دايره نورانى که سى نقطه قابل رؤيت در قطر آن مشاهده مىگردد.' اين توصيف صادق نمىبود اگر مشاهدهگر را مىتوانستيم به جائى نزديک به ماه ببريم، ولى واقعيت ساده در اينجا اين نتيجهگيرى خواهد بود که ماه تغيير کرده، اگر در حقيقت هم چنين چيزى رخ نداده باشد.
بههمين منوال ما قادر هستيم مسئله خطاى ادراک درباره اندازه ماه و يا هر نوع خطاى ادراک ديگرى را تشريح کنيم، زيرا که ادراک خطاکار نيست، بلکه ثبات اشياء (Contancy of Objects) است که خطا است و لازم است به روشنى تبيين گردد.
در اين برهه لازم است متذکر شويم که ارسطو، لاک و برکلى از اولين کسانى بودند که سعى کردند که يکى از اصول اوليه طبقهبندى در روانشناسى را ارائه دهند. ارسطو تقسيمبندى حواس پنجگانه را عرضه کرد. لاک تأکيد برحسى بودن ماهيت ايدهها نمود. برکلى که تأکيد بر اولويت ايدهها داشت، مجبور شد که در وهله اول ايدهها را براساس حواس طبقهبندى و جدا نمايد. بنابراين ديدن و لمس کردن در طبقهبندى پديدهها به 'شکل' اولويت دارند. او قائل به هيچ نوع شکل انتزاعى نبود. به نظر او 'ايدههاى دريافت شده از گستردگي، اشکال (Figures) و حرکات (Motions) که توسط حس بينائى ادراک مىگردد، با ايدههاى دريافت شده از همين خصوصيات توسط حس لامسه متفاوت است، حتى ايدههاى مشابه و مشترک بين اين دو حس وجود ندارد' . همانطور که لاک در مورد نابيناى فرضى که ناگهان بينائى خود را بهدست آورده مثال زد، گردى يک شيء بدين جهت نيست که قبلاً بهوسيله حس لامسه دريافت شده بود. بلکه مىتوان گفت که 'کيفيت' ادراک که يک حس را از ديگرى متمايز مىکند، زيربناى صفات اوليه هر حس و در نتيجه طبقهبندى حواس است. گرچه اين تنها اصل نيست و گرچه ادراک فضا برطبق اصول مستقلى عمل مىکند.
نظريه ادراک بصرى فضا
در کتاب 'نظريه جديد درباره بينائي' برکلى سعى کرد مسئله فاصله (Distance) را تشريح کند. او نوشت: 'فاصله را بهخودى خود و بلادرنگ نمىتوان ديد. زيرا فاصله خطى است که انتهاى آن به چشم مىرسد و فقط يک نقطه را در آن منعکس مىکند، و اين نقطه هميشه ثابت است، صرفنظر از اينکه فاصله کوتاه يا بلند باشد' . بنابراين به نظر او ادراک فاصله 'بيشتر يک فعاليت دستگاه قضاوت براساس تجربه شخصى است.'
برکلى توانست ماهيت معيارهاى اوليه براى درک فاصله را نشان دهد. اول اينکه، فاصله بين مردمکهاى چشم وجود دارد، که هنگام چرخاندن چشمها بهطرف شيء که به سوى ما مىآيد و يا از ما دور مىشود، تغيير مىنمايد؛ پديدهاى که امروز بهنام همگرائى (Convergence) معروف است. معيار دوم حالت نامشخص شدن شيء است وقتى خيلى به چشم نزديک مىگردد. اين معيار، با وجود دو قرن بحث و مجادله درباره آن، احتمالاً معيار معتبرى نيست زيرا که اشياء نه تنها در نزديکى چشم، بلکه در دورى زياد از آن نيز، شکل مبهم بهخود مىگيرند.
معيار سومى که برکلى عنوان کرد عبارت بود از 'فشار به چشم' که به وسيله آن زمانى که شيئى به چشم بسيار نزديک مىشود 'ما قادر هستيم، حداقل تا مدتي، از مبهم شدن تصوير آن شيء جلوگيرى کنيم' ، پديدهاى که امروز به آن انطباق (Accommodation) مىگويند. در اينجا بايد افزود که ما نبايد در مورد وسعت دانش برکلى خود را فريب دهيم. او مکانيسم ادراک فاصله را به شکل مبهمى درک مىکرد. دو معيار از سه معيار او در اساس درست بودند ولى او راه درازى در شناخت فيزيولوژى همگرائى در جلو پاى خود داشت و او هيچ اطلاعى از نظريه فيزيولوژى انطباق هلمهولتز نداشت.
مهمتر از شناخت مکانيسم ادراک، جنبه ايدهآليستى دروننگرى (Introspective) است که برکلى به آن داد. دکارت پديده همگرائى را شناخته بود. او ادراک فاصله را در حقيقت ادراک زاويهها مىدانست که برکلى کوشيد آن را نديده بگيرد. برکلى معتقد بود که فاصله بين دو چشم و در نتيجه مواضعى که چشمها هنگام چرخيدن دارند در ادراک فاصله مهم است. معناى حرف او در اين زمينه اين بود که مواضع چشم، همانطور که هرکسى براساس تجربه مىداند، در ادراک مهم است و نه آگاهى از زاويهها آنطور که دکارت باور داشت.
آنچه که برکلى در واقع انجام داد اين بود که ادراک فاصله را مربوط به طرز فعاليت حسى و ايدههاى دريافت شده از آن دانست. اين ديدگاه اساس و پايه 'نظريهٔ زمينهاى ادراک بصرى فاصله' (Context Theory of The Visual Perception of Distance) گرديد که ديدگاه اصلى 'دروننگرها' (Introspectionists) در مورد ادراک فاصله است. حال ما خواهيم ديد که چگونه اين نظريهٔ زمينهاى را، که ديدگاه 'ارتباطگرائى جديد' (Modern Associationism) است برکلى پيشبينى نمود. پس از توجيهات مذکور در فوق راجع به فاصله، برکلى توجه خود را معطوف به حجم (Magnitude) کرد. ممکن است ما تصور کنيم که با انعکاس تصوير حقيقى يک شيء بر روى شبکيه، حجم را مىتوان مستقيماً درک نمود. براى لاک 'گستردگي' يک کيفيت اوليه بود. برکلى با اين ديدگاه موافق نبود. بهنظر او حجم را که همان اندازهٔ عينى شيء است نيز مانند فاصله نمىتوان مستقيماً ادراک نمود.
در وهله اول حجم بستگى به فاصله دارد: اشياء دور کوچک و اجسام نزديک بزرگ مىنمايند. اگر ما ادراک حجم کنيم با درنظر گرفتن فاصله است و درک فاصله خود پديدهاى ثانوى است و مربوط به قضاوت فرد ادراککننده مىشود. ثانياً حجمهاى ادراکشده با هندسه فضائى تطبيق نمىکند؛ بدين معنى که در ادراک هميشه يک 'حداقل قابل رؤيت' (Minimum visible) و يک 'حداقل قابل لمس' (Minimum Tangible) وجود دارد، که هر دو اينها کيفيتهاى محدود و انتهاپذير هستند در حالىکه در هندسه فضائى نقطههاى لايتناهى وجود دارد که حداقل هندسه هستند. اين بحث، البته نشاندهنده ورود اصل روانشناختى آستانه (Psychological Principle of Limen) است که توسط آن روان را از ماده جدا سازيم. بدين ترتيب بود که برکل حتى ايده اندازه را از دنياى عينى گرفت.
تئورى معنا
ما تا اينجا فقط درباره ماده صحبت کردهايم. شخص نبايد تصور کند که انکار برکلى از ارجحيت ماده بر روان بهکلى مسئله ادراک را منتفى نمود، بلکه فقط قضيه را معکوس نمود. ما نبايد بپرسيم که چگونه روان ماده را مىشناسد بلکه به چه ترتيب با آن برخورد مىکند. در نظريه عينىگرائى لاک، ماده روان را توليد مىکند. در عينىگرائى برکلي، روان توليدکننده ماده است. بهنظر او ما بايد بهجاى يک تئورى شناخت اشياء يک توصيف روانشناختى اشياء را جايگزين نمائيم؛ پرواضح است که اين ايدههاى عينى از طريق تجربه شکل گرفته و از اين جهت برکلى عينى گراى کماهميتتر از لاک نيست.
بهنظر نويسنده 'نظريه اشياء' (Theory of Objects) برکلى پيشبينى مستقيمى از 'نظريه زمينهاى معنا' (Context Theory of Meaning)ى تيچنر بود و هر دو نظريهها معناى ارتباط و تداعى را مىدهند بدون اينکه به آن اشاره مستقيم نمايند؛ برکلى بهخاطر اينکه خيلى زودتر از زمان پيدايش نظريه ارتباطى (Associationism) وجود داشت و تيچنر به علت اينکه زمان طولانى از ظهور آن گذشته بود. به هر تقدير روشن است که برکلى جهت حل مسئله 'معني' کوشش نمود و راهحل آن را در ارتباط بين ايدهها يافت، بههمان شکل که تمام ارتباطيون پس از او مانند جيمزميل، وونت و تيچنر کردند.
جهت روشن شدن مطلب بهترين روش اين است که از کتاب 'تئورى جديد بينائي' برکلى نقل قول کنيم: 'اين امرى است روشن که هنگامى که روان، ايدهاى را درک مىکند، نه بلافاصله و توسط خود، پس بايد بهوسيله ايدههاى ديگر باشد. لذا براى مثال، شهواتى که در روان شخص ديگر است و خود بهخود براى من غيرقابل رؤيت است را مىتوانم به وسيله ديدن آنها نه بهطور مستقيم، بلکه با تغيير رنگى که در قيافه فرد ايجاد مىنمايد، بشناسم. ما غالباً شرم و ترس را در قيافه يک شخص با درک تغييرات رنگ صورت او مانند قرمز شدن و يا رنگپريدگى مشاهده مىنمائيم. بهعلاوه کاملاً واقع است که هر ايدهاى که خود قابل درک نباشد، نمىتواند وسيلهاى براى درک ايده ديگر باشد. اگر من نتوانم سرخى يا رنگپريدگى صورت شخصى را ادراک نمايم، غيرممکن است که بتوانم آنها را به وسيله هيجاناتى که در روان او مىگذرد، درک نمايم.'
در جاى ديگر او نوشت:
'هنگامى که در اتاق مطالعه نشستهام صداى عبور کالسکهاى را مىشنوم؛ از پنجره به بيرون نگاه مىکنم و آن را مىبينم، بيرون مىروم و وارد آن مىشوم. اگر از کسى بپرسند که چه اتفاقى افتاده، او مىگويد من صداى يک شيء را شنيدم، همان شيء را ديدم و همان را لمس نمودم، يعنى کالسکه را. معهذا کاملاً مسلم است که ايدههائى که توسط هريک از اين حواس توليد شده بسيار متفاوت از يکديگر بوده است؛ ولى چون آنها را هميشه در مجاورت يکديگر مشاهده مىکنيم، لذا از آنها بهعنوان شيء يا امرى واحد صحبت مىنمائيم.'
جمله آخر اين بيانيه اصل و اساس نظريه ارتباطى را شامل مىشود. همانطور که برکلى ادراک فاصله را براساس 'ارتباط تکرارى و عادت شده' بين ايدهها مىدانست، بههمان روال هم او شکل اتصال معانى به لغات را در جريان تشکيل زبان به دليل همجوارى آنها با يکديگر در اثر تجربه مىدانست. اين نظريه با نظريهاى جديد در اين مورد معتقد است معانى عينى (Objective Meanings) بهوسيله اضافه شدن يک زمينه به يک مفهوم و يا اينکه حداقل دو احساس لازم است که معنائى را بسازند، تفاوت زيادى ندارد.