دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سه دوست
سه دوست بودند، کرد و ارمنى و يهودي. روزى هر سه نفر به سوى شهرى نزديک به راه افتادند. در بين راه به مهمانخانهاى رسيدند. و اتاقى گرفتند تا شب را در آنجا بهسر آورند. پس از غروب خواستند بروند و شام صرف کنند. پولهاى خود را شمردند و ديدند فقط کفاف بهاء يک خوراک کباب را مىدهد. يک خوارک کباب گرفتند و به اتاق خود آوردند. |
ارمنى گفت: |
- اين کباب را بايد من بخورم! |
رفيقانش پرسيدند: 'چرا تو؟' |
- چون، بهطورىکه مىدانيد بايد در هر شهرى دستکم يک ارمنى وجود داشته باشد. در اين شهر هم فقط يک ارمنى زندگى مىکند که منم و اگر من هم از گرسنگى بميرم ارمنى در شهر باقى نمىماند. |
يهودى گفت: |
- نه، نه، عدالت حکم مىکند که کباب را من بخورم. |
ارمنى و کرد دليلش را پرسيدند، يهودى پاسخ داد: |
- زيرا چنانکه مىدانيد يهوديان قومى کوچک هستند و اگر من بميرم يکنفر ديگر هم از قوم ما کم مىشود و اين درست نيست! |
کُرده پيشنهاد کرد و گفت: |
- حالا که اينطور است، بيائيد بخوابيم و هريک از ما که بهترين خواب را ديد، کباب را بخورد. |
پيشنهاد او را پذيرفتند و قرار شد که کباب را روى ميز بگذارند و خود خوابيدند. |
بامداد روز بعد ارمنى از خواب بيدار شد و گفت: |
- عجب خواب خوبى ديدم. پيغمبر ما عيسى مسيح به نزد من آمد و به من گفت: 'برخيز برويم!' مرا بر اسبى سوار کرد و رفتيم. اسب در آسمان پرواز کرد و سرانجام پريديم و پريديم تا به قصرى رسيديم و آنجا همهگونه خوراکىها و شرابها و شيرينىها فراوان بود و من تا توانستم به ميل خود آنچه خواستم خوردم و نوشيدم. |
يهودى گفت: |
- اين خواب اهميت ندارد. من به خواب ديدم که پيامبر ما موسى بر من ظاهر شد و همهجور نوشيدنى و بهترين غذاها را در برابرم گذاشت و گذشته از اينها عدهٔ زيادى دختران زيباروى حورىوحش با خود آورد. برخى از ايشان به من نوشيدنى مىدادند. و بعضى ديگر خوردني. و بعد هم در برابرم رقصيدند و من آنجور که دلم مىخواست خوردم و نوشيدم و عيش کردم! هيچيک از شما چنين خوابى نديده و بنابراين کباب را بايد من بخورم! |
کُرده گفت: |
- به حرف من گوش کنيد، من به خواب رفتم و خوابى نديدم، تا اينکه احساس کردم کسى تکانم مىدهد. چشم باز کردم و نگاه کردم، ديدم حضرت محمد (ص) پيغمبر ما در برابر ايستاده و مىگويد: 'ياالله، برخيز مگر نمىبينى چگونه دوستان ارمنى و يهودى تو سرگرم عيش و نوشند؟ ولى من اينبار چيزى برايت نياوردهام. حالا که دوستانت خورده و نوشيده و سير سير شدهاند، تو لااقل اين کباب را بخور!' من برخاستم و کباب را خوردم. |
ارمنى و يهودى به ظرف کباب نگاه کردند و ديدند خالى است. |
- سه دوست |
- افسانههاى کردى - ص ۵۶ |
- گردآورنده: م. ب. رودنکو |
- مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- خروسک پریشان
- شیطان و فرعون
- دُردانه و مادر شوهرش
- متل روباه (۲)
- گربهٔ سبز نقاره
- به دنبال فَلَک
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- خیر و شر
- گنجشک دنبکزن
- میراث برای سه پسر
- شاهزادهٔ مشرقزمین و دختر پادشاه مغربزمین
- خانمناری
- ملکمحمد و آهو
- پاداش
- دو برادر (۲)
- ملکجمشید و ملکخورشید
- گردنبند مروارید
- بیبی چَتَنتَن
- خانمسگه به حالت نباشه
- دیو عاشق
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست