ژوزف بروئر (۱۸۴۲-۱۹۲۵) بهعنوان شخصى شناخته شده است که مستقل از ارنست مک بود. وى عملکرد کانالهاى نيمدايره را قبل از ۱۸۷۵ کشف کرد و ديدگاههاى مشخصى از شکل فعاليت مغز داشت که براساس نظريات بروک راجع به انرژى عصبى استوار بود. بروئر معتقد بود که مقدار معينى از انرژى موجود زنده، صرف تحريکهاى مغزى مىشود و گرايشى در موجود زنده براى نگه داشتن اين تحريکها در سطح ثابتى وجود دارد. فعاليت رواني، تحريکها را افزايش داده، انرژى را رها مىکند. استراحت و خواب، امکان ايجاد مجدد آن را فراهم مىنمايد. اين نظريه آنقدر شبيه نظريهٔ اوناريوس در سالهاى (۱۸۸۸-۱۸۹۰) است که ممکن است تصور کنيم شايد اين نوع انديشع، در فضاى فکرى آن زمان موجود بوده است. اما آنچه بروئر و فرويد از آن برداشت کردند، اين مفهوم بود که جريانهاى رواني، بستگى به انرژى دارد که از سوى موجود زنده ايجاد شده و هنگامى که سطح آن زياد شود، آن انرژى رها مىگردد. بهدليل اينکه بروک آنها را تعليم داده بود که فيزيکاليستهاى سرسختى باشند، آنان توانستند به آسانى از مغز به روان بروند، بدون اينکه موجب برانگيختن سؤالاتى که در آن زمان دوسوگرايان را مىآزرد، بشوند.
بروئر قبل از اينکه فرويد به او بپيوندد، کوشيده بود بيماران مبتلا به هيسترى را با هيپنوتيزم درمان کند، و آنچه را که فرويد، برونريزى روانى (Catharsis) ناميد، تحت عنوان 'درمان کلامي' (Talking - Cure) مىشناخت. دخترى که علائم بسيارى از جمله عدم توانائى در نوشيدن آب داشت، از چنگ مشکلات وى رهائى يافت و توانست آب بنوشد، البته پس از اينکه تحت هيپنوتيزم، وقايع هيجانآورى که مشکلات او را بهوجود آورده بودند، به ياد آورد و بعد از اينکه احساسهاى خود را به شکل کامل، دربارهٔ آن بيان کرد. اين آغاز يک درمان جديد بود، و فرويد به بروئر، امتياز ابداعکننده اين روش درمانى را داد.
فرويد در سالهاى ۱۸۸۵-۱۸۸۶، تحت نظر شارکو به مطالعات خود ادامه داد. آن زمان بود که فرويد اين جملهٔ مکرر نقل قول شده را از شارکو شنيد: 'ولى در اين موارد هميشه موضوعى جنسى وجود دارد - هميشه، هميشه، هميشه!' فرويد چنين انديشيد: 'بله، ولى اگر او اين را مىداند، چرا به صراحت نمىگويد؟' بعداً فرويد به نانسى رفت و در آنجا فعاليتهاى ليبو و برنهايم را با هيپنوتيزم مشاهده کرد. او آموخت که روشهاى آنان در مورد بيماران مجاني، مؤثرتر بود تا بيمارانى که ويزيت خصوصى مىپرداختند و اين موضوع به او بينشى در مورد محدوديتهاى هيپنوتيزم داد. وى پس از بازگشت به وين، به انديشيدن دربارهٔ سببشناسى جنسى بيمارى هيسترى و اين واقعيت که هيسترى منحصر به زنان نيست، پرداخت. همکاران او در وين به نظريه او دربارهٔ هيسترى در مردان، خنديدند. آنها مىگفتند که بيان اين مطلب، تضاد در گفتار است، زيرا هرکسى مىداند که مرد داراى رحم نيست.
بروئر و فرويد، فعاليتهاى خود را ادامه دادند. آنها در مورد آفازى (Aphasia) در سال ۱۸۹۱ و راجع به هيسترى در ۱۸۹۵ مقاله نوشتند. فرويد مسئول افزودن بسيارى از مفاهيم جديد شد، که همهٔ آنها در معنا، غالباً روانشناختى بودند تا فيزيولوژيائي. مفاهيم اوليه عبارت بودند از 'دفاع' (Defense)، 'مقاومت' (Resistance)، 'سرکوبي' (Repression) و 'برونريزى عملي' (Abreaction). از اين ديدگاه، فعاليتهاى روانى در قلمرو 'ناخودآگاه' رخ مىداد و براساس اين ديدگاه بود که فرض شد در جهان ناخودآگاه، انگارهها با يکديگر همانند انگارهها در ضمين آگاه مرتبط هستند و تلاش مىکنند که تحت شرايط خاصى، به ضمير آگاه وارد شوند. در اين حال، روش هيپنوتيزم دچار اشکالاتى شده بود. درمان بيماران تداوم نداشت؛ بدين معنا که علائم بيمارى آنان عود مىکرد. انتقال (Transfernce) کشف شد؛ بيماران گرايش به عاشق شدن به درمانگر خود داشتند. اين دو مشکل بود که بروئر را مجبور به روى آوردن به کارهاى ديگر کرد. و اين رشته را در سال ۱۸۹۵، به فرويد واگذار نمود.
قدم بعدي، کشف روش 'تداعى آزاد' (Free Association) توسط فرويد براى جانشينى هيپنوتيزم بود. فرويد دريافت که بيماران را اگر ترغيب به صحبت آزادانه کند و به آنها اجازه دهد که هر چه به فکر آنها مىرسد، آزادانه به زبان بياورند و درمانگر نيز هيچگاه آنان را براى ابراز افکار بد و غيراخلاقى محکوم نمىکند، درنتيجه، خاطرات سرکوبشده به ضمير آگاه آورد مىشود. پس از اين کشف، فرويد بهتدريج از کاربرد هيپنوتيزم دست کشيد.
در همان زمان، فرويد اهميت رؤيا را بهعنوان نوعى تجلى خواستههاى سرکوبشده کشف کرد. او از تداعى آزاد براى تحليل رؤياها استفاده کرد. وى اهميت تجارب کودکى را در زندگى عاطفى بزرگسالان، کشف نمود. تمام اين فعاليتها منجر به چاپ کتاب 'Die Traumdetung' در سال ۱۹۰۰ شد، کتابى که بزرگترين کار او محسوب شده، روانکاوى را به پيشرفتهاى زيادى رساند. در آن کتاب، بسيارى از جنبههاى کاربردى 'مکانيزمهاى رواني' (Psychological Mechanismd) را نشان داد که جهت سرپوش گذاردن به معناى واقعى رؤياها بهکار مىبرند. او مفهوم 'سانسور دروني' (Endopsychic Censor) را معرفى کرد که نشان دهد چگونه بهعنوان عامل درونى در سرکوبى بهکار مىرود. اين مفهوم تا زمانى که مفهوم 'فراخود' اختراع نشده بود، بهجاى آن انجام وظيفه مىکرد.
امکان ندارد در اينجا بتوان تاريخ پيشرفت و تکامل روانکاوى راحتى به اختصار ارائه کرد. اين کار متعلق به کتاب ويژهاى در رابطه با بررسى روانشناختى انگيزش است.
آلفرد آدلر (Alfred Adler)
آلفرد آدلر (۱۸۷۰-۱۹۳۷) هنگامى که از فرويد در سال ۱۹۱۱ جدا شد، مکتب 'روانشناسى فردي' (Individual Psychology) را تأسيس کرد. در آن زمان، قواى جنسى را پيروان فرويد بهعنوان نيرومندترين انگيزه در شخصيت مىدانستند. آدلر نياز به برترىطلبى و قدرت را جايگزين آن کرد. بهنظر او اگر شخصى پذيراى احساس حقارت خود گردد، بهصورت عقدهٔ حقارت (Inferiority Complex) - واژهاى که اکنون بسيار متداول است - درمىآيد و کوششى که براى تلافى آن مىکند، جبران مىباشد. بنابراين، پرخاشگرى ممکن است برآيند احساس برترى نباشد، بلکه نتيجهٔ احساس کهترى باشد که غالباً هم بهصورت جبران زيادى (Overcompensation) ظهور مىکند.
کارل يونگ (Carl G.Jung)
کارل يونگ پس از جدائى از فرويد، مکتب 'روانشناسى تحليلي' (Analytic Psychology) را بنيان گذارد. او واژهٔ ليبيدو را بهقدرى گسترش داد که تقريباً معناى جنسى خود را از دست داد. وى تفاوتهاى شخصيت را مورد توجه قرار داد و شناختهشدهترين عوامل شخصيت از نظر او، ابعاد بين 'درونگرائي' (Introversion) و 'برونگرائي' (Extraversion) است. امکان پيگيرى پيچيدگىهاى سيستم يونگ وجود ندارد.
نام بردن روانکاوان مشهور ديگر که پس از درگذشت فرويد، صاحب نفوذ شدهاند و کتابهاى زيادى در اين مقوله نگاشتهاند نيز مفيد نخواهد بود. اگر خواننده مايل است مطالب بيشترى راجع به روانکاوى بداند، تعداد راهنمايان کم نخواهد بود و اگر شخصى از کرهٔ مريخ که اطلاعى از اين نهضت ندارد، تصادفاً کتاب حاضر اولين کتابى باشد که مطالعه کند، بهزودى با مراجعه به منابع داده شده، قادر خواهد بود منابع جديدى را بيابد.
آنچه روانکاوى براى روانشناسى علمى کرده يا خواهد کرد، هنگامى که در بطن تاريخ قرار گيرد، مسئلهٔ ديگرى است. ما بدون اينکه بخواهيم قدر ناشناس جلوه کنيم، مىتوانيم بگوئيم روانکاوي، نهضتى علمى نبوده است. زيرا روشى براى کنترل نداشته و قادر به انجام آزمايش نيز نبوده است. در توصيف پديدهها بدون وجود کنترل، محال است که بين بيان کلامى مطلبى و دادههاى عينى تميز داد. معهذا، اين واقعيتى است که در آن زمان، روانشناسى از عدم توجه به طبيعت انسان رنج مىبرد و اين نيم قرن تداعى آزاد، نوعى درمان آن بوده که منجر به آزاد شدن روانشناسى از بازدارىهاى وى شده و به آن، اجازهٔ ادامهٔ راه طبيعى خود را داده است. روانکاوي، فرضيههاى بسيارى ارائه داده بود، و از آنجا که تعريف عملکردى مفاهيم آن ممکن است، بسيارى از فرضيههاى آن را مىتوان با روش استقراء فرضى (Hypothetico-Deductive) آزمايش کرد.
مدتها پيش، روانشناسى آزمايشي، اراده و اختيار را از کتابهاى خود بيرون کشيد که درنتيجه، جاى انگيزه را خالى گذارد. حالا با امتنان از فرويد، انگيزش را مجدداً باز يافته است.
در سال ۱۹۴۳ سيرز عهدهدار ارزيابى اين وضع شد. او مرورى بر ۱۵۰ مطالعه داشت که بسيارى از آنها آزمايشگاهى بودند و به بررسى موضوعهائى مانند تمايل جنسى در کودکي، رابطهٔ اولياء با کودک، بهخصوص ارتباط با جنس مخالف، رشد کودک، بازگشت در تمام سنين، کارکرد به اصطلاح مکانيزمهاى روانى و موضوعهاى مشابه پرداخت. او به همان نتيجه رسيد که ما به آن رسيدهايم. مسائل وجود دارند، به آنها حمله شده، روانکاوى ميدان را براى مبارزه آماده کرده، اما در کشف مطالب، عجله نمىتوان کرد. در حقيقت، حرکتهاى ديگرى نيز براى شناخت انگيزش، بهوقوع پيوسته است. برنامهٔ آزمايشگاهى تولمن از يک نظر، نوعى حمله براى حل اين مسئله است. روانشناسى لوين نوعى روانشناسى نيمه آزمايشگاهى و کاربردى است در موضوع انگيزش، با سيستمى از توصيف پديدهها که کمتر از سيستم فرويد ذهنى بهنظر مىآيد. هر دو اين نهضتها را در اين مبحث مورد بررسى قرار خواهيم داد.
در اينجا بايد متذکر شويم که فرويد، علىرغم گذشته آن، فرضيهٔ فعاليت متعلق به لايپنيتز، هربارت و برنتانو، را اقتباس کرد و آن را به جلو راند، يعنى از مفاهيم ناخودآگاه که اين مردان ايجاد کرده بودند، همچنين لذتگرائى نفعگرايان، سود برد. اين مفهو آخرى را فرويد در 'اصل لذت' (Pleasure Principle) خود بهکار برد که در مراحل پيشرفتهٔ روانکاوي، آن را به نفع ساختار پويائى سادهترى در ساختمان شخصيت کنار گذارد. تمام زندگى فرويد، درسى است براى اينکه بىآموزيم انسان تنها براى لذت زندگى نمىکند، زيرا او بهطرزى تعصبآميز براى بهدست آوردن هدفى که منظور آن خدمت به درک و فهم طبيعت بشر بود، کوشيد. وى حتى پس از جنگ جهانى اول، نخواست با استفاده از روانکاوى براى تخفيف دردهاى بشريت به شهرت برسد، زيرا او هنوز اطمينان به چنين استفادهاى از روانکاوى نداشت و معتقد بود که شناخت بايد مقدم بر کاربرد باشد.
موضوع ديگري، از پيشرفت روانکاوي، ممانعت بهعمل آورده است. پس از جنگ جهانى اول، هنگامى که روانکاوى براى پيشرفت مجدد آن نيرو گردآورى مىکرد، رهبرى در روانشناسى از آلمان به آمريکا در حال انتقال بود. در آلمان و اتريش، شرايط فرهنگى به سود روانشناسى ذهنى بود، لذا روانکاوى در آنجا پيشرفت کرد. روانشناسى در آمريکا، کنشى شده بود و در راه رفتارگرائى شدن بود. رفتارگرائي، به آسانى پذيراى روانکاوى که آنقدر ذهنى است که ممکن است مشکوک به باور به 'انسان دروني' (Homunculi Ex Machina) باشد نيست، بهخصوص با داشتن مفاهيمى مانند فراخود، خود و نهاد. بروک متحير مىماند اگر به او گفته مىشد که پيمان ۱۸۴۵ با هلمهولتز و ديگران که فيزيولوژى را صرفاً در قلمرو فيزيولوژى بايد نگهداشت، بهتدريج يکصد سال بعد، منجر به اين باور شده که سه جنگجوى کوچک در سر هر انسانى وجود دارد.