تا ساخته شخص من و پرداختهاند |
|
در زیر لگد کوب غم انداختهاند |
گوئی من زرد روی دلسوخته را |
|
چون شمع برای سوختن ساختهاند |
|
گر وصل تو دست من شیدا گیرد |
|
وین درد و فراق راه صحراگیرد |
هم حال من از روی تو نیکو گردد |
|
هم کار من از قد تو بالا گیرد |
|
لب هر که بر آن لعل طربناک نهد |
|
پا بر سر نه کرسی افلاک نهد |
خورشید چو ماه پیش رویش به ادب |
|
هر روز دو بار روی بر خاک نهد |
|
از شدت دست تنگی و محنت برد |
|
در خیمه ما نه خواب یابی و نه خورد |
در تابه و صحن و کاسه و کوزهی ما |
|
نه چرب و نه شیرین و نه گرم است و نه سرد |
|
زین گونه که این شمع روان میسوزد |
|
گوئی ز فراق دوستان میسوزد |
گر گریه کنیم هر دو با هم شاید |
|
کو را و مرا رشتهی جان میسوزد |
|
قومی ز پی مذهب و دین میسوزند |
|
قومی ز برای حور عین میسوزند |
من شاهد و می دارم و باغی چو بهشت |
|
ویشان همه در حسرت این میسوزند |
|
دل با رخ دلبری صفائی دارد |
|
کو هر نفسی میل به جائی دارد |
شرح شب هجران و پریشانی ما |
|
چون زلف بتان دراز نائی دارد |
|
وصف لب او سخن چو آغاز کند |
|
وان رنگ رخش که بر سمن ناز کند |
از غنچه شنو چو غنچه لب بگشاید |
|
وز گل بطلب چو گل دهن باز کند |
|
دانا ز می و مغانه می نگریزد |
|
وز چنگ و دف و چغانه می نگریزد |
یک شاهد و دو ندیم و سه جام شراب |
|
البته از این سه گانه می نگریزد |
|
هر لحظه رسد به من بلائی دیگر |
|
آید به دلم زخم ز جائی دیگر |
بر درد سری کز فلکم راست بود |
|
امروز فزود درد پائی دیگر |
|
ای در سر هر کس از تو سودای دگر |
|
در راه تو هر طایفه را رای دگر |
چیزی ز تو هر کسی تمنا دارد |
|
ما جز تو نداریم تمنای دگر |
|
از شوق توام هست بر آتش خاطر |
|
بیوصل توام نمیشود خاطر خوش |
در حسرت ابرو و سر زلف خوشت |
|
پیوسته نشستهام مشوش خاطر |
|
ای لعل لبت به دلنوازی مشهور |
|
وی روی خوشت به ترکتازی مشهور |
با زلف تو قصهایست ما را مشکل |
|
همچون شب یلدا به درازی مشهور |
|
ای دل پس از این انده بیهوده مخور |
|
زین پیش غم بوده و نابوده مخور |
جان میده وداد طمع و حرص مده |
|
غم میخور و نان منت آلوده مخور |
|
ای بر دل هرکس ز تو آزار دگر |
|
بر خاطر هر کسی ز تو بار دگر |
رفتی به سفر عظیم نیکو کردی |
|
آن روز مبادا که تو یک بار دگر |
|
ای دل پس از این غصهی ایام مخور |
|
جز نی مطلب همدم و جز جام مخور |
مرسوم طمع مدار و تشریف مپوش |
|
ادرار قلم بر نه و انعام مخور |
|
دل در پی عشق دلبرانست هنوز |
|
وز عمر گذشته در گمانست هنوز |
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم |
|
ما پیر شدیم و او جوانست هنوز |
|
نه یار نوازد بکرم یک روزم |
|
نه بخت که بر وصل کند پیروزم |
چون شمع برابر رخش گه گاهی |
|
از دور نگه میکنم و میسوزم |
|
بیم است که در بیخودی افسانه شوم |
|
وانگشت نمای خویش و بیگانه شوم |
ای عقل فضول میدهد زحمت من |
|
ناگاه ز دست عقل دیوانه شوم |
|
دل سیر شد از غصهی گردون خوردن |
|
وز دست ستم سیلی هر دون خوردن |
تا چند چو نای هر نفس ناله زدن |
|
تا کی چو پیاله دمبدم خون خوردن |
|
در کوچهی فقر گوشهای حاصل کن |
|
وز کشت حیات خوشهای حاصل کن |
در کهنه رباط دهر غافل منشین |
|
راهی پیش است توشهای حاصل کن |
|
از کار جهان کرانه خواهم کردن |
|
رو در می و در مغانه خواهم کردن |
تا خلق جهان دست بدارند ز من |
|
دیوانگیی بهانه خواهم کردن |
|
گفتم صنما شدم به کام دشمن |
|
زان غمزهی شوخ و طرهی مرد افکن |
گفت آنچه ز چشم و زلف من بر تو گذشت |
|
ای خانه سیه چرا نگفتی با من |
|
بر هیچ کسم نه مهر مانده است نه کین |
|
یک باره بشسته دست از دنیی و دین |
در گوشه نشستهام به فسقی مشغول |
|
هرگز که شنیده فاسق گوشهنشین |
|
ای دل بگزین گوشهای از ملک جهان |
|
زین شهر بدان شهر مرو سرگردان |
همچون مردان موزه بکن خیمه بسوز |
|
با چادر و موزه چند گردی چو زنان |
|
از دل نرود شوق جمالت بیرون |
|
وز سینه هوای زلف و خالت بیرون |
این طرفه که با این همه سیلاب سرشگ |
|
از دیده نمیرود خیالت بیرون |
|
ای رای تو ترجمان تقدیر شده |
|
تیغ تو چو خورشید جهانگیر شده |
همچون ترکش دشمن جاهت بینم |
|
آویخته و شکم پر از تیر شده |
|
در درد سرم زین دل سودا پیشه |
|
کو را نبود بجز تمنی پیشه |
پیرانه سرش آرزوی برنائی است |
|
فریاد از این پیرک برنا پیشه |
|
ای آنکه بجز تو نیست فریادرسی |
|
غیر از کرمت نداد کس داد کسی |
کار من مستمند بیچاره بساز |
|
کان بر تو به هیچ آید و برماست بسی |
|
پیش لب و زلفش ای دل از حیرانی |
|
چون ابروی شوخ او مکن پیشانی |
سودازدگی زلف او میبینی |
|
باریک مزاجی لبش میدانی |
|