پنجشنبه, ۱۸ بهمن, ۱۴۰۳ / 6 February, 2025
مجله ویستا

حکایت


یکی را عسس دست بر بسته بود    همه شب پریشان و دلخسته بود
به گوش آمدش در شب تیره رنگ    که شخصی همی نالد از دست تنگ
شنید این سخن دزد مغلول و گفت    ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت
برو شکر یزدان کن ای تنگدست    که دستت عسس تنگ بر هم نبست
مکن ناله از بینوایی بسی    چو بینی ز خود بینواتر کسی
همچنین مشاهده کنید