ای قبهی گردندهی بیروزن خضرا |
|
با قامت فرتوتی و با قوت برنا |
فرزند توایم ای فلک، ای مادر بدمهر |
|
ای مادر ما چونکه همی کین کشی از ما؟ |
فرزند تو این تیره تن خامش خاکی است |
|
پاکیزه خرد نیست نه این جوهر گویا |
تن خانهی این گوهر والای شریف است |
|
تو مادر این خانهی این گوهر والا |
چون کار خود امروز در این خانه بسازم |
|
مفرد بروم، خانه سپارم به تو فردا |
زندان تو آمد پسرا این تن و، زندان |
|
زیبا نشود گرچه بپوشیش به دیبا |
دیبای سخن پوش به جان بر، که تو را جان |
|
هرگز نشود ای پسر از دیبا زیبا |
این بند نبینی که خداوند نهادهاست |
|
بر ما که نبیندش مگر خاطر بینا؟ |
در بند مدارا کن و دربند میان را |
|
در بند مکن خیره طلب ملکت دارا |
گر تو به مدارا کنی آهنگ بیابی |
|
بهتر بسی از ملکت دارا به مدارا |
به شکیب ازیرا که همی دست نیابد |
|
بر آرزوی خویش مگر مرد شکیبا |
ورت آرزوی لذت حسی بشتابد |
|
پیش آر ز فرقان سخن آدم و حوا |
آزار مگیر از کس و بر خیره میازار |
|
کس را مگر از روی مکافات مساوا |
پر کینه مباش از همگان دایم چون خار |
|
نه نیز به یکباره زبون باش چو خرما |
کز گند فتاده است به چاه اندر سرگین |
|
وز بوی چنان سوخته شد عود مطرا |
با هر کس منشین و مبر از همگان نیز |
|
بر راه خرد رو، نه مگس باش نه عنقا |
چون یار موافق نبود تنها بهتر |
|
تنها به صد بار چو با نادان همتا |
خورشید که تنهاست ازان نیست برو ننگ |
|
بهتر ز ثریاست که هفت است ثریا |
از بیشی و کمی جهان تنگ مکن دل |
|
با دهر مدارا کن و با خلق مواسا |
احوال جهان گذرنده گذرنده است |
|
سرما ز پس گرما سرا پس ضرا |
ناجسته به آن چیز که او با تو نماند |
|
بشنو سخن خوب و مکن کار به صفرا |
در خاک چه زر ماند و چه سنگ و، تو را گور |
|
چه زیر کریجی و چه در خانهی خضرا |
با آنکه برآورد به صنعا در غمدان |
|
بنگر که نمانده است نه غمدان و نه صنعا |
دیوی است جهان صعب و فریبنده مر او را |
|
هشیار و خردمند نجسته است همانا |
گر هیچ خرد داری و هشیاری و بیدار |
|
چون مست مرو بر اثر او به تمنا |
آبی است جهان تیره و بس ژرف، بدو در |
|
زنهار که تیره نکنی جان مصفا |
جانت به سخن پاک شود زانکه خردمند |
|
از راه سخن بر شود از چاه به جوزا |
فخرت به سخن باید ازیرا که بدو کرد |
|
فخر آنکه نماند از پس او ناقهی عضبا |
زنده به سخن باید گشتنت ازیراک |
|
مرده به سخن زنده همی کرد مسیحا |
پیدا به سخن باید ماندن که نماندهاست |
|
در عالم کس بی سخن پیدا، پیدا |
آن به که نگوئی چو ندانی سخن ایراک |
|
ناگفته سخن به بود از گفتهی رسوا |
چون تیر سخن راست کن آنگاه بگویش |
|
بیهوده مگو، چوب مپرتاب ز پهنا |
نیکو به سخن شو نه بدین صورت ازیراک |
|
والا به سخن گردد مردم نه به بالا |
بادام به از بید و سپیدار به بار است |
|
هرچند فزون کرد سپیدار درازا |
بیدار چو شیداست به دیدار، ولیکن |
|
پیدا به سخن گردد بیدار ز شیدا |
دریای سخنها سخن خوب خدای است |
|
پر گوهر با قیمت و پر لل لالا |
شور است چو دریا به مثل صورت تنزیل |
|
تاویل چو للست سوی مردم دانا |
اندر بن دریاست همه گوهر و لل |
|
غواص طلب کن، چه دوی بر لب دریا؟ |
اندر بن شوراب ز بهر چه نهاده است |
|
چندین گهر و للوء، دارندهی دنیا؟ |
از بهر پیمبر که بدین صنع ورا گفت: |
|
«تاویل به دانا ده و تنزیل به غوغا» |
غواص تو را جز گل و شورابه ندادهاست |
|
زیرا که ندیده است ز تو جز که معادا |
معنی طلب از ظاهر تنزیل چو مردم |
|
خرسند مشو همچو خر از قول به آوا |
قندیل فروزی به شب قدر به مسجد |
|
مسجد شده چون روز و دلت چون شب یلدا |
قندیل میفروز بیاموز که قندیل |
|
بیرون نبرد از دل بر جهل تو ظلما |
در زهد نهای بینا لیکن به طمع در |
|
برخوانی در چاه به شب خط معما |
گر مار نهای دایم از بهر چرایند |
|
ممن ز تو ناایمن و ترسان ز تو ترسا |
مخرام و مشو خرم از اقبال زمانه |
|
زیرا که نشد وقف تو این کرهی غبرا |
آسیمه بسی کرد فلک بیخردان را |
|
و آشفته بسی گشت بدو کار مهیا |
دارا که هزاران خدم و خیل و حشم داشت |
|
بگذاشت همه پاک و بشد خود تن تنها |
بازی است رباینده زمانه که نیابند |
|
زو خلق رها هیچ نه مولی و نه مولا |
روزی است از آن پس که در آن روز نیابد |
|
خلق از حکم عدل نه ملجا و نه منجا |
آن روز بیابند همه خلق مکافات |
|
هم ظالم و هم عادل بیهیچ محابا |
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع |
|
پیش شهدا دست من و دامن زهرا |
تا داد من از دشمن اولاد پیمبر |
|
بدهد به تمام ایزد دادار تعالی |
|