|
همان وقت که به همت قطب شاهيان و عادلشاهيان و گورکانيان، هند سرزمينِ روائيِ سخن پارسى و فرهنگ ايرانى شده بود، ايران جولانگاه شمشيرزنان ترکمان و رداپوشان عربىگوى يا تازيخوى گرديده بود. نه چون سرزمين هند نعمت وافر داشت و نه پادشاهان و بزرگانى نعمتبخش و گشادهدست. درست است که در طول دوران صفوى جسته و گريخته به دوستدارانى از ادب و تشويقکنندگانى از شعرا باز مىخوريم، مانند شاه عباس و ميرميران و امام قليخان و سلطان ابراهيم صفوى و حسنخان و حسينخان شاملو، اما نه شمارهٔ اين گروه به وفور نظايرشان در هند بود و نه ثروتى که در اختيار داشتند و نه سخاوتمندى و فراخدستى که در چنين حال و مقامى بايسته است. بعضى از شاهان و رجال مملکت هم با کفهاى فشردهٔ خود بر ناروائى بازار دانش و ادب در ايران مىافزودند. در شکايتنامهاى که رستمدارى در مقدمهٔ رياضالابرار آورده چيرگى عالمان دين هم بهصورت انگيزهاى بزرگ در اين راه وصف شده و اين نيز به تمام معنى درست است. شاعران نيز هر يک به نحوى از اينگونه شکايتنامهها در سخنان خود دارند. مثلاً آقا صفى صفاهانى سرزمين ايران را کشور بىرواج خوانده و آرزوى رفتن به هند کرده است، چنين نيز کرد. وى در ساقىنامهٔ خود که در ايران سروده بود، گويد:
|
|
بيا ساقى از احتياجم برآر |
|
وزين کشور بىرواجم برآر |
به هندم رسان خوش در آن مرز و بوم |
|
به ويرانه تا کى نشينم چو بوم |
به ملک عراقم چو گنجى به خاک |
|
و يا موم در آتش تابناک |
|
|
و ميرسنجر کاشانى با آنکه از هند دلخوش نبود و 'حبّ وطن' خاطرش را مىخست، از آشکار ساختن اين راز تن نمىزد که:
|
|
نبودش وطن وسعِ گنجائيم |
|
به غربت از آن کرد هرجائيم |
مرا داشت بر روى ترکش خدنگ |
|
ز دستم برون داد از آن بىدرنگ |
ز کف دادهٔ بىدرنگش منم |
|
که بر روى ترکش خدنگش منم |
|
|
نخستين کسى که در دوران صفوى بىعلاقگى خود را نسبت به شاعران و شنيدن قصيدهٔ مدحى و غزل و قطعه از آنان ابراز کرد شاه طهماسب بود که از اين راه شاعران را متوجه سرودن شعر در منقب و مرثيهٔ امامان کرد و يا بهعبارت ديگر اين نوع شعر را که سابقهٔ طولانى در ادب فارسى پيدا کرده بود، بنوى رواج و روائى بخشيد، و اگرچه اين کار او از رواج غزل و ترانه و ظهور شاعران غزلگوى بسيار پيشگيرى نکرد اما طبعاً از ميزان اجتماعِ شاعران در دربار صفوى کاست چنانکه حتى تشويقهاى شاه عباس اول از چند شاعر نتوانست از هجوم آنان به هندوستان جلوگيرى کند، و درست در گير و دار شکوه و جلال شاه عباسى بعضى از شاعران از کساد بازار شعر در ايران شکايت داشتند و بعد از روزگار آن پادشاه جليل هنوز آن شکايت به قوت خود باقى بود چنانکه از گفتار ميرمحمد قلى سليم (م ۱۰۵۷) در بيت زيرين برمىآيد:
|
|
نيست در ايران زمين سامان تحصيل کمال |
|
تا نيامد سوى هندوستان حنا رنگين نشد |
|
|
ملامحمد صوفى مازندرانى (م ۱۰۳۵ هـ) که بعد از چندگاه سياحت در ايران به احمدآباد گجرات رفته و آنجا را مقرّ دائم خود ساخته بود، دربارهٔ ناروائى فضل و دانش در زادگاه خود، در ساقىنامهٔ خويش چنين گفته است:
|
|
مرا گرچه طبعيست گيتى فروز |
|
در ايران زمين چون چراغم بروز |
ندارم به هر بومى و بر نيّتى |
|
نيرزم به يک نان بىمنتى |
حقيرم به کوى و هر انجمن |
|
چون فضل اندر ايران و دُرّ در عدن |
ندارد به من رغبتى هيچکس |
|
در ايران چنانم که در ديده خس |
ازين بوم و بر مهر برداشتم |
|
همه بوده نابوده انگاشتم |
چنان مىروم زين ديار خراب |
|
که ماهى زخشکى رود سوى آب |
چو رفتم ازين منزل چون قفس |
|
چو عمر شده بازنايم ز پس... |
|
|
علت اساسى اين بىتوجهى نخست آن بود که دولت صفوى بهدست ترکمانان پايهگذارى شده و خاندان سلطنتى تا مدتى طولانى با همين ترکمانان مواصلت داشت و زبان اصليش ترکى بود نه فارسى و شعر فارسى را هم، کسانى چون شاه اسمعيل و پسران او، به همان گونه مىسرودند که عبيداللهخان اوزبک و ديگر ترکان پارسىسراى.
|
|
علت بزرگ ديگر، نفوذ و دخالت ترکمانان قزلباش در کارهاى اساسى و اصلى کشور بود که از عهد شاه اسمعيل اول تا مدتى طولانى ادامه داشت و اگرچه از ميان اين ترکمانان بعضى مشوّق پارسىسرايان بودهاند ليکن چيرگى با کسانى بود که جز به کارهاى لشکرى و حکومتى نمىپرداختند.
|
|
همّ شاهان و بزرگان دولت آن عهد بهجاى توجه به ادب بيشتر مصروف تربيت و نگهداشت عالمان دين بود، و اين تربيت و بزرگ داشت را سياست دينى صفويان و نيازشان به تقويت بنياد تشيّع ايجاب مىکرد و طبعاً زيانش به حوزههاى علوم عقلى و به ادب و شعر متوجه مىشد.
|
|
از بزرگترين شاعران عهد شاه طهماسب که در نو کردن شيوهٔ غزلگوئى اثر بسيار داشته ميرزا شرفِ جهان قزوينى متخلص به 'شرف' است و نوشتهاند که چون به طهماسب خبر دادند که از اهل سنت است نسبت به او بىمهرى آغاز کرد، چنانکه
|
|
همين پادشاه با رفتار ناهنجارى که با قاسمى گنابادى کرد باعث شد که او درگاه صفويان را رها کند و به دربارهاى امنترى روى آورد.
|
|
از دورهٔ همين فرمانروا تا به عهد شاه عباس صفوى يکى از شاعران پر کار بهنام ضميرى اصفهانى و معروف به 'خسرو ثانى' مورد عنايت پادشاهان بود اما نه بهخاطر هنرش بلکه از آن روى که رمّالى مىدانست و 'رمّال خاصّه' دربار بود!
|
|
ميرزا صائبا که بعد از بازگشت از هند در عهد شاه عباس ثانى به گرمى پذيرفته شد و عنوان ملکالشعرائى يافت، در جلوس شاه سليمان دچار بىمهرى شاه نو گشت چنانکه در تمام عمر توجهّى با ننمود.
|
|
|
توجه و علاقهٔ پادشاهان صفوى به شعر و ادب کم بود و ظهور شاعران متعدد را در عهد صفوى بايد در واقع مديون ادامهٔ سنت عهد تيمورى و شوقانگيزى بازار هند و نيز توجهِ چند تن معدود از صاحب قدرتان محلى ايران نسبت به اهل علم و ادب دانست.
|
|
از جملهٔ اين صاحب قدرتان مشوّق غياثالدين محمد ميرميران و پسرش شاه خليلالله از بازماندگان خاندان شاه نعمةالله ولى در ايرانند که در يزد بساط حکومتى شاهانه گسترده بودند. اينان شاعران را مىپروده و در جشنها و روزهاى بار از آنان شعر مىشنيدند. در کرمان نيز ولى سلطان افشار و پسرش بکتاش بيگ که دختران ميرميران را به زنى داشت مانند خويشاوندان ياد شدهٔ خود در تربيت سخنوران ديار خويش و نگهداشت آنان مىکوشيدهاند و در کاشان محمدسلطان حاکم آن شهر با علاقهاى که نسبت به شاعران نشان مىداد يکى از علتهاى اصلى کثرت عدد شاعران کاشان در سدهٔ دهم و بعد از آن بود. طايفهٔ شاملو هم در هرات چندين شاعر استاد را در کنف حمايت و تربيت داشت. از اين خاندان حسينخان، پسرش حسنخان و نوادگانش عباسقلىخان و صفى قليخان ديرگاهى از عهد صفوى در هرات حکومت داشته و چند تن از آنان شعر پارسى مىسروده و شاعران را مىپروده و به ساختن منظومههائى مىگماشتهاند.
|
|
مرتضى قلىخان پُرناک و پسرش محمد قليخان حاکم شبانکارهٔ فارس؛ و خان احمد گيلانى و مانندگانشان هم از اينگونه قدرتمندان محلى بودهاند.
|
|
خان احمد گيلانى مردى اديب و عالم بود. در ادب و شعر و موسيقى و هئيت و حکمت دست داشت و با صاحبان اين فنون معاشرت و مصاحبت مىنمود و درگاه او يکى از بزرگترين محلهاى اجتماع دانشمندان و شاعران پارسىگوى در ايران بود. گيلان در دورهٔ شکوه و جلال خان احمد از مرکزهاى اجتماع شاعران و اديبان و عالمان بود ليکن چون او دوباره مقيد و محبوس گرديد آن اجتماع ارزشمند دوباره دستخوش تفرقه شد و بعضى از آنان که در اين جمع بودند ناگزير به هندوستان پناه بردند.
|
|
خان احمد شعر مىسرود و 'احمد' تخلص مىکرد و به همين سبب نامش را در تذکرهها به همراه ديگر شاعران مىيابيم. از او است:
|
|
برون ز کوى تو با خون ديده خواهم رفت |
|
هزار طعن زمردم شنيده خواهم رفت |
به پاى بوس تو چون آمدم چه دانستم |
|
که پشت دست به دندان گزيده خواهم رفت |
|
ايام شباب رفت و خيل و حشمش |
|
تلخست مى پيرى و من مىچشمش |
خم گشته قدم زپيرى و من زعصا |
|
زه کردهام اين کمان و خوش مىکشمش |
|
از کينهٔ چرخ واژگون مىگريم |
|
وز جور زمانه بين که چون مىگريم |
با قدّ خميده چون صراحى شب و روز |
|
در قهقههام (۱) وليک خون مىگريم |
|
|
(۱) . ايهام است به دژ قهقهه که در آن محبوس بود.
|