دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
گلبرین
مردى بود به نام اصيب، خيلى ثروتمند بود روزى بار سفر حج بست. دخترى داشت زيبا. دخترک به پدر گفت: |
- اگر از حج برگردى و همهٔ ثروتت به غارت و هبا رفته باشد، حجت چه ثمرى دارد؟ به دور خانه حصار بلندى بر پا کن و آب جارى به درون حياط بکش و به قدر آذوقهٔ دو سه سال خوردنى به خانه بياور و من در خانه مىمانم و دارائيت را حفظ مىکنم. |
پدر سخن او را بهکار بست و راه مکه در پيش گرفت. |
در آن شهر ذغالفروشى بود به نام احمد. احمد خبر شد که اصيب به مکه رفته. رفيقان خود را گرد آورد و گفت: |
بيائيد به خانه اصيب برويم و دارائيش را غارت کنيم! |
رفيقانش رضا دادند. احمد به بازار رفت و ميخهاى بلند آهنين خريد و بعد همراه رفيقانش به طرف خانهٔ اصيب رهسپار شد. ميخهاى بلند را يک يک به ديوار کوبيدند و بهوسيلهٔ آنها از ديوار بالا رفتند و از بالاى ديوار يکراست به روى بام خانه پريدند. |
اما دخترک ....توى اتاق کنار پنجره ايستاده بود و شمشير به دست داشت، همينکه اولين دزد سرش را توى پنجره کرد، شمشير را برگردن او فرود آورد و سر از تنش جدا کرد. به همينگونه همهٔ دزدان را سر از تن جدا کرد و فقط احمد ذغالفروش زنده ماند. احمد پريد روى بام و يواشکى با احتياط نگاهى به پنجره افکند. دخترک شمشير را فرود آورد ولى فقط زخم مختصرى به احمد زد. او هم از ديوار به پائين پريد و به شتاب پيش پزشک رفت و زخمش را مرهم نهاد تا التيام يافت. |
چون اصيب از سفر مکه بازگشت احمد هداياى گرانبهاء خريد و به ديدن او رفت و يک ماه تمام در خانهٔ اصيب زندگى کرد و چنان رفتار کرد که اصيب مفتون او شد. روزى احمد به اصيب گفت: |
- دخترت را به من بده. |
اصيب جواب داد: |
- با کمال ميل، خيلى هم خوشحال خواهم شد. |
اصيب جهيزيه براى دخترش تهيه کرد و احمد دخترک را برداشت و به طرف خانهٔ خود روان شد. از جنگلى مىگذشتند. احمد کلاه را از سر برداشت و جاى زخم را به دخترک نشان داده گفت: |
- عزيزم، هيچ مىدانى که اين زخم را کى بر سرم وارد آورد؟ |
دخترک چنان ترسيد که زبانش بند آمد. احمد طنابى را برداشت و دست و پاى دخترک را بست و خود پى جمعآورى سرشاخه و هيزم رفت تا آتشى بر افروزد و دخترک را در آن بسوزاند. |
زمانىکه احمد در جنگل هيزم جمع مىکرد پيرمردى از جنگل عبور کرد که خرى را با بار هيزم مىراند. پيرمرد دخترک دست و پا بسته را ديد و پرسيد: |
- عزيزم، چه کسى دست و پايت را بسته؟ |
دخترک استغاثهکنان جواب داد: |
- بابا جان، دزدان مرا طناب پيچ کردهاند. نجاتم ده! |
پيرمرد بند از دست و پاى دخترک برداشت و بهروى خرش نشاند و دور و برش هيزم چيد، بهطورى که دخترک هيچ ديده نمىشد. |
پيرمرد خر را راند تا به کنار جنگل رسيد و ديد کاروانى در آنجا براى بيتوته بار افکنده. پيرمرد هم کنار کاروانيان نشست. |
در اين ميان احمد بازگشت و ديد دخترک نيست. همه جا را گشت او را نيافت. به هنگام جستجو چشمش به کاروان افتاد و به بازرگانى که صاحب کاروان بود پرخاشکنان گفت: |
- دخترک کجاست؟! |
بازرگان تعجب کرد و جواب داد: |
- من کسى را نديدم، کدام دخترک، اينجا دخترکى نيست! |
احمد همه کاروان را گشت. دخترک را پيدا نکرد. بعد چشمش به پيرمرد افتاد و پرسيد: |
- بابا جان، کسى را اينجاها نديدي؟ |
-خدا پدرت را بيامرزد! من و خرم و هيزمهايم! جلوى چشمت! نه کسى را ديدم، نه به کسى بر خوردم! برو در پناه خدا! |
احمد با دست خالى به راه افتاد. |
همين که احمد از آنجا دور شد، پيرمرد هيزمها را از دور دخترک دور کرد و دخترک را به مرد بازرگان نشان داد. بازرگان از ديدن دختر عقل از سرش پريد و گفت: |
- اى پيرمرد او را به من ده تا به عقد ازدواج پسرم درآورم. |
پيرمرد دختر را به بازرگان سپرد و خود به راه خويش رفت. |
بازرگان دخترک را به خانه برد و براى پسرش عقد کرد. جشن و سور و عروسى برپا کردند. ناگهان نيمه شب دخترک با جيغ و فرياد از اتاق بيرون دويد. صبح زود بعد پسر بازرگان نزد پدر رفته گفت: |
- اين ديوانه کيست به خانه آوردي؟ ديشب جيغکشان و فريادکنان از اتاق بيرون دويده. |
دخترک را صدا کردند. بازرگان ازش پرسيد: |
- چه اتفاقى برايت افتاده بود؟ چرا نيمه شب جيغ و فرياد راه انداخته بودي؟ |
دخترک جواب داد: |
- شبها من خيلى مىترسم. خواهشى دارم، به دور خانه ديوار بلند بکشى و بر در خانه هم شير و يوزپلنگى رها کني. آنوقت ديگر راحت و آسوده مىخوابم. |
بازرگان خواستهاى دخترک را بر آرود و زن و شوهر جوان زندگى آرامى داشتند. |
خوب، بگذار آنها به زندگى خود برسند و ما برويم و ببينيم احمد چه مىکند. |
روزى احمد گذارش به آن شهر افتاد و از کنار خانهاى که دخترک در آن زندگى مىکرد گذشت. نگاهى به آن حصار بلند کرد ديد درست مانند ديوارى است که به دور خانهٔ اصيب کشيده شده بوده. در دل انديشيد که: 'اگر دخترک در اين خانه نباشد من احمد نيستم!' باز چند تا ميخ آهنين بلند خريد و شب هنگام در ديوار خانه کوفت و به بالاى ديوار رفت و روى بام پريد و يواشکى از پنجره به درون اتاق نگاه کرد و ديد شوهر و زن خفتهاند. دخترک را شناخت که خودش است و آهسته بيدارش کرد و گفت: |
- دنبال من بيا! |
دخترک نخواست شوهرش را ناراحت کند، برخاست و آهسته به دنبال احمد رفت، به کنار پنجره رسيدند. دخترک دعا کرد که: ـ يا خضر پيغمبر! فرزند اولم را ـ دختر باشد يا پسر نذر تو کردم، مرا از شر اين مرد خلاص کن! |
نمىدانم چه شد، ولى دست احمد ناگهان لرزيد و پايش در رفت و پائين افتاد و آن پائين شير و يوزپلنگ در يک چشم به هم زدن تکهتکهاش کردند. |
بامداد روز ديگر، چون بازرگان از خانه بيرون آمد تکههاى بدن آدمى را پراکنده ديد و به دخترک گفت: |
- ببين، به خاطر تو آدميزادى نابود شد و شير و يوزپلنگ خوردنش! |
عروس جواب داد: |
- اى پدر، حال مىتوانى شير و يوزپلنگ را بفروشي، چون من ديگر از کسى و چيزى ترس و واهمه ندارم! |
مدتى بعد خداوند به ايشان دخترى اعطا کرد. دختر بزرگ شد و بازى مىکرد. روزى که در باغ به گردش پرداخته بود، مردى در برابرش ظاهر شد و آن مرد خود خضر پيغمبر بود و لباسى سبز به تن داشت و به دخترک گفت: |
- خوب، برو از مادرت بپرس آيا سر قولش هست يا نه؟ |
دخترک نزد مادر رفت و پيغام حضرت خضر را رساند و مادرش گفت: البته که سر قولم هستم. برو و اين جواب مرا به آن مرد برسان. |
دخترک رفت و سخنانى را که مادرش گفته بود بازگو کرد. |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست