بیا ساقی از شادی نوش و ناز |
|
یکی شربتآمیز عاشق نواز |
به تشنه ده آن شربت دلفریب |
|
که تشنه ز شربت ندارد شکیب |
سپندی بیار ای جهاندیده پیر |
|
بر آتش فشان در شبستان میر |
که چشمک زنان پیشهای میکنم |
|
ز چشم بد اندیشهای میکنم |
ولیکن چو میسوزم از دل سپند |
|
به من چشم بد چون رساند گزند |
خطرهای رهزن درین ره بسیست |
|
کسی کاین نداند چه فارغ کسیست |
چه عمریست کوراز چندین خطر |
|
به افسونگری برد باید بسر |
به ار پای ازین پایه بیرون نهم |
|
نهنبن برین دیک پر خون نهم |
گزارنده داستانهای پیش |
|
چنین گوید از پیش عهدان خویش |
که چون دین دهقان بر آتش نشست |
|
بمرد آتش و سوخت آتش پرست |
سکندر بفرمود که ایرانیان |
|
گشایند از آتش پرستی میان |
همان دین دیرینه را نو کنند |
|
گرایش سوی دین خسرو کنند |
مغان را به آتش سپارند رخت |
|
برآتشکده کار گیرند سخت |
چنان بود رسم اندران روزگار |
|
که باشد در آتشگه آموزگار |
کند گنجهائی در او پای بست |
|
نباشد کسی را بدان گنج دست |
توانگر که میراث خواری نداشت |
|
بر آتشکده مال خود را گذاشت |
بدان رسم کافاق را رنج بود |
|
هر آتشکده خانهی گنج بود |
سکندر چو کرد آن بناها خراب |
|
روان کرد گنجی چو دریای آب |
بر آتشگهی کو گذر داشتی |
|
بنا کندی آن گنج برداشتی |
دگر عادت آن بود کاتش پرست |
|
همه ساله با نوعروسان نشست |
به نوروز جمشید و جشن سده |
|
که نو گشتی آیین آتشکده |
ز هر سو عروسان نادیده شوی |
|
ز خانه برون تاختندی به کوی |
رخ آراسته دستها در نگار |
|
به شادی دویدندی از هر کنار |
مغانه می لعل برداشته |
|
به باد مغان گردن افراشته |
ز برزین دهقان و افسون زند |
|
برآورده دودی به چرخ بلند |
همه کارشان شوخی و دلبری |
|
گه افسانه گوئی گه افسونگری |
جز افسون چراغی نیفروختند |
|
جز افسانه چیزی نیاموختند |
فرو هشته گیسو شکن در شکن |
|
یکی پایکوب و یکی دستزن |
چو سرو سهی دستهی گل به دست |
|
سهی سرو زیبا بود گل پرست |
سرسال کز گنبد تیز رو |
|
شعار جهان را شدی روز نو |
یکی روزشان بودی از کوه و کاخ |
|
به کام دل خویش میدان فراخ |
جدا هر یکی بزمی آراستی |
|
وز آنجابسی فته برخاستی |
چو بکرشته شد عقد شاهنشهی |
|
شد از فتنه بازار عالم تهی |
به یک تاجور تخت باشد بلند |
|
چو افزون بود ملک یابد گزند |
یکی تاجور بهتر از سد بود |
|
که باران چو بسیار شد بد بود |
چنان داد فرمان شه نیک رای |
|
که رسم مغان کس نیارد بجای |
گرامی عروسان پوشیده روی |
|
به مادر نمایند رخ یا به شوی |
همه نقش نیرنگها پاره کرد |
|
مغان را ز میخانه آواره کرد |
جهان را ز دینهای آلوده شست |
|
نگهداشت بر خلق دین درست |
به ایران زمین از چنان پشتیی |
|
نماند آتش هیچ زردشتیی |
دگر زان مجوسان گنجینه سنج |
|
به آتشکده کس نیاکند گنج |
همان نازنینان گلنار چهر |
|
ز گلزار آتش بریدند مهر |
چو شاه از جهان رسم آتش زدود |
|
برآورد ز آتش پرستنده دود |
بفرمود تا مردم روزگار |
|
جز ایزد پرستی ندارند کار |
به دین حنیفی پناه آورند |
|
همه پشت بر مهر و ماه آورند |
چو شد ملک در ملک آن ملک بخش |
|
به میدان فراخی روان کرد رخش |
به فرخندگی فتح را گشت جفت |
|
بدان گونه کان نغز گوینده گفت |
وگر بایدت تا به حکم نوی |
|
دگرگونه رمزی ز من بشنوی |
برار آن کهن پنبهها را ز گوش |
|
که دیبای نو را کند ژنده پوش |
بر آنگونه کز چند بیدار مغز |
|
شنیدم درین شیوه گفتار نغز |
بسی نیز تاریخها داشتم |
|
یکی حرف ناخوانده نگذاشتم |
بهم کردم آن گنج آکنده را |
|
ورق پارههای پراکنده را |
از آن کیمیاهای پوشیده حرف |
|
برانگیختم گنجدانی شگرف |
همان پارسی گوی دانای پیر |
|
چینن گفت و شد گفت او دلپذیر |
که چون شه ز دارا ستد تاج و تخت |
|
ز پرگار موصل برون برد رخت |
چو زهره به بابل درآمد نخست |
|
ز هاروتیان خاک آن بوم شست |
بفرمود تا آتش موبدی |
|
کشند از هنرمندی و بخردی |
فسون نامه زند را تر کنند |
|
وگرنه به زندان دفتر کنند |
براه نیا خلق را ره نمود |
|
تف و دود آتش ز دلها زدود |
وز آنجا به تدبیر آزادگان |
|
درآمد سوی آذر آبادگان |
بهر جا که او آتشی دید چست |
|
هم آتش فرو کشت و هم زند شست |
در آن خطه بود آتشی سنگ بست |
|
که خواندی خودی سوزش آتش پرست |
صدش هیربد بود با طوق زر |
|
به آتش پرستی گره بر کمر |
بفرمود کان آتش دیر سال |
|
بکشتند و کردند یکسر زکال |
چو آتش فرو کشت از آن جایگاه |
|
روان کرد سوی سپاهان سپاه |
بدان نازنین شهر آراسته |
|
که با خوشدلی بود و با خواسته |
دل تاجور شادمانی گرفت |
|
به شادی پی کامرانی گرفت |
بسی آتش هیربد را بکشت |
|
بسی هیربد را دوتا کرد پشت |
بهاری کهن بود چینی نگار |
|
بسی خوشتر از باغ در نوبهار |
به آیین زردشت و رسم مجوس |
|
به خدمت در آن خانه چندین عروس |
همه آفت دیده و آشوب دل |
|
ز گل شان فرو رفته در پا به گل |
در او دختری جادو از نسل سام |
|
پدر کرده آذر همایونش نام |
چو برخواندی افسونی آن دلفریب |
|
ز دل هوش بردی ز دانا شکیب |
به هاروتی از زهره دل برده بود |
|
چو هاروت صد پیش او مرده بود |
سکندر چو فرمود کردن شتاب |
|
بدان خانه تا خانه گردد خراب |
زن جادو از هیکل خویشتن |
|
نمود اژدهائی بدان انجمن |
چو دیدند خلق آتشین اژدها |
|
دل خویش کردند از آتش رها |
ز بیم وی افتادن و خیزان شدند |
|
به نزد سکندر گریزان شدند |
که هست اژدهائی در آتشکده |
|
چو قاروره در مردم آتش زده |
کسی کو بدان اژدها بگذرد |
|
همان ساعتش یا کشد یا خورد |
شه از راز آن کیمیای نهفت |
|
ز دستور پرسید و دستور گفت |
بلیناس داند چنین رازها |
|
که صاحب طلسمست بر سازها |
بلیناس را گفت شاه این خیال |
|
چگونه نماید به مال بدسگال |
خردمند گفت این چنین پیکری |
|
نداند نمودن جز افسونگری |
اگر شاه خواهد شتاب آورم |
|
سر اژدها در طناب آورم |
جهاندار گفت اینت پتیارهای |
|
برو گر توانی بکن چارهای |
خردمند شدسوی آتشکده |
|
سیاه اژدها دید سر بر زده |
چو آن اژدها در بلیناس دید |
|
ره آبگینه بر الماس دید |
برانگیخت آن جادوی ناشکیب |
|
بسی جادوئیهای مردم فریب |
نشد کارگر هیچ در چاره ساز |
|
سوی جادوی خویشتن گشت باز |
هر آن جادویی کان نشد کارگر |
|
به جادوی خود باز پس کرد سر |
به چارهگری زیرک هوشمند |
|
فسون فساینده را کرد بند |
به وقتی که آن طالع آید بدست |
|
کزو جادوئی را دراید شکست |
بفرمود کارند لختی سداب |
|
برآن اژدها زد چو بر آتش آب |
به یک شعبده بست بازیش را |
|
تبه کرد نیرنگ سازیش را |
چو دختر چنان دید کان هوشمند |
|
ز نیرنگ آن سحر بگشاد بند |
به پایش درافتاد و زنهار خواست |
|
به آزرم شاه جهان بار خواست |
بلیناس چون روی آن ماه دید |
|
تمنای خود را بدو راه دید |
بزنهار خویش استواریش داد |
|
ز جادوکشان رستگاریش داد |
بفرمود تا آتش افروختند |
|
بدان آتش آتشکده سوختند |
پریروی را برد نزدیک شاه |
|
که این ماه بود اژدهای سیاه |
زنی کاردانست و بسیار هوش |
|
فلک را به نیرنگ پیچیده گوش |
ز قعر زمین برکشد چاه را |
|
فرود آرد از آسمان ماه را |
ز حل را سیاهی بشوید ز روی |
|
شود بر حصاری به یک تار موی |
به خوبی چگویم پری پیکری |
|
پری را نبوده چنین دختری |
سر زلفش از چنبر مشگ ناب |
|
رسن کرده بر گردن آفتاب |
به اقبال شه راه بربستمش |
|
همه نام و ناموس بشکستمش |
زبون شد درآمد بزنهار من |
|
سزد گر کند خسروش یار من |
وگر خدمت شاه را درخور است |
|
مرا هم خداوند و هم خواهر است |
چو شه دید رخسار آن دلفریب |
|
برآراسته ماهی از زر و زیب |
بلیناس را داد کین رام تست |
|
سزاوار می خوردن جام تست |
ولیکن مباش ایمن از رنگ او |
|
مشو غافل از مکر و نیرنگ او |
اگر کژدمی کهربا دم بود |
|
مشو ایمن از وی که کژدم بود |
بلیناس بر شکر تسلیم شاه |
|
رخ خویش مالید بر خاک راه |
پریروی را بانوی خانه کرد |
|
پری چند زین گونه دیوانه کرد |
برآموخت زو جادوئیها تمام |
|
بلیناس جادوش از آن گشت نام |
اگر جادوئی گر ستاره شناس |
|
ز خود مرگ را برنبندی مراس |
|