بیا ساقی آن صرف بیجاده رنگ |
|
به من ده که پایم درآمد به سنگ |
مگر چاره سازم در این سنگریز |
|
چو بیجاده از سنگ یابم گریز |
فلک ناقه را زان سبک رو کند |
|
که هر روز و شب بازیی نو کند |
کند هر زمان صلح و جنگی دگر |
|
خیالی نماید به رنگی دگر |
همه بودنیها که بود از نخست |
|
نه اینست اگر بازجوئی درست |
هم از پرورشهای پروردگار |
|
دگرگونه شد صورت هر نگار |
سرشغل ما گر درآید به خواب |
|
مپندار کین خانه گردد خراب |
بسا کس که از روی عالم گمست |
|
همانا که عالم همان عالمست |
چه سازیم چون سازگاران شدند |
|
رفیقان گذشتند و یاران شدند |
به هنگام خود توشهی ره بساز |
|
که یاران ز یاران نمانند باز |
سرانجام اگر چه بد بد رود |
|
خر لنگ وا آخور خود رود |
گزارش چنین کرد گویای دور |
|
که اورنگ شاهان نشد جای جور |
سکندر که او ملک عالم گرفت |
|
پی جستن کام خود کم گرفت |
صلاح جهان جست از آن داوری |
|
جهان زین سبب دادش آن یاوری |
جهان بایدت شغل آن شاه کن |
|
همان کن که او کرد و کوتاه کن |
چو بر ملک آفاق شد کامگار |
|
همی گشت بر کام او روزگار |
حبش تا خراسان و چین تا به غور |
|
به فرمان او گشت بی دست زور |
بهر کشوری قاصدان تاختند |
|
همه سکه بر نام او ساختند |
جهاندار اگر چه دل شیر داشت |
|
جهان جمله در زیر شمشیر داشت |
نبود اعتمادش بر آن مرز وبوم |
|
که هست ایمن آباد رومی به روم |
شبی کاسمان طالعی داد چست |
|
کزان طالع آید ضمیری درست |
فرستاد و دستور خود را بخواند |
|
سخنهای پوشیده با او براند |
که چون ملک ایرانم آمد به دست |
|
نخواهم به یک جا شدن پای بست |
به گردندگی چون فلک مایلم |
|
جز آفاق گردی نخواهد دلم |
ببینم که در گرد آفاق چیست |
|
تواناتر از من در آفاق کیست |
چنان بینم از رای روشن صواب |
|
که چون من کنم گرد گیتی شتاب |
زر و زیور خود فرستم به روم |
|
که هست استواری دران مرز و بوم |
نباید که ما را شود کار سست |
|
سبو ناید از آب دایم درست |
بداندیش گیرد سر تخت ما |
|
به تاراج دشمن شود رخت ما |
جهان را چنین درد سرها بسیست |
|
و زینگونه در ره خطرها بسیست |
تو نیز ار به یونان شوی باز جای |
|
پسندیده باشد به فرهنگ و رای |
همان ملک را داری از فتنه دور |
|
که مه نایب مهر باشد به نور |
همان روشنک را که بانوی ماست |
|
بری تا شود کار آن ملک راست |
برایی که دستور باشد خرد |
|
نگهداری اندازهی نیک و بد |
نیابت بجای آری از دین و داد |
|
نیاری ز من جز به نیکی به یاد |
ترا از بزرگان پسندیدهام |
|
به چشم بزرگیت از آن دیدهام |
وزیر از هنرمندی رای خویش |
|
چنین گفت با کارفرمای خویش |
که فرمانروا باد شاه جهان |
|
به فرمان او رای کار آگهان |
زمان تا زمان قدر او بیش باد |
|
غرض با تمنای او خویش باد |
حسابی که فرمود رای بلند |
|
کس از پیش بینی نبیند گزند |
به فرخنده شغلی که فرمود شاه |
|
کمربندم و سرنپیچم ز راه |
ولی شاه باید که در کار خویش |
|
پژوهش نماید به مقدار خویش |
چو پایان رفتن فراز آیدش |
|
سوی بازگشتن نیاز آیدش |
به فرماندهی سر ندارد گران |
|
جهان را سپارد به فرمانبران |
نشاید به یک تن جهان داشتن |
|
همه عالم آن خود انگاشتن |
جهان قسمت ملک دارد بسی |
|
وز او هست هر قسمتی با کسی |
چو قسم خدا را کنی رام خویش |
|
بر آن قسمت افتاده دان نام خویش |
طرفدار چون شد به فرمان تو |
|
طرف بر طرف هست ملک آن تو |
چو ملک تو شد خانه دشمنان |
|
بدو باز مگذار یکسر عنان |
در این بوم بیگانه کم کن نشست |
|
مکن خویشتن را بدو پای بست |
تو نتوانی این ملک را داشتن |
|
نه بر وارثان نیز بگذاشتن |
که بر ملک این خانه دعوی بسی است |
|
همان حجت ملک با هر کسی است |
در این مرز و بوم از پی سروری |
|
ز رومی مده هیچکس را سری |
زمین عجم گور گاه کیست |
|
در و پای بیگانه وحشی پیست |
در این سالها کایمنی از گزند |
|
برار از جهان نام شاهی بلند |
چو آیی سوی کشور خویش باز |
|
مکن کار کوتاه بر خود دراز |
ملکزادگان را برافروز چهر |
|
که تا بر تو فیروز گردد سپهر |
به هر کشوری پادشائی فرست |
|
طلبکار جائی به جائی فرست |
طرفها به شاهان گرفتار کن |
|
به هر سو یکی را طرفدار کن |
که ترسم دگر باره ایرانیان |
|
ببندند بر خون دارا میان |
درآرند لشگر به یونان و روم |
|
خرابی درآید در آن مرز و بوم |
چو هر یک جداگانه شاهی کنند |
|
ز یکدیگران کینه خواهی کنند |
ز مشغولی ملک خود هر کسی |
|
ندارد سوی ما فراغت بسی |
چو دشمن درآرد به تاراج دست |
|
بدین چاره شاید بدو راه بست |
دگر کین مینگیز در هیچ بوم |
|
سر کینه خواهان مکش روی روم |
به خونریزی شهریاران مکوش |
|
که تا فتنه را خون نیاید به جوش |
مپندار کز خون گردنکشان |
|
چو خون سیاوش نماند نشان |
مکش تیغ بر خون کس بی دریغ |
|
ترا نیز خونست و با چرخ تیغ |
چه خوش داستانی زد آن هوشمند |
|
که بر ناگزاینده ناید گزند |
کم آزار شو کز همه داغ و درد |
|
کم آزار یابد کم آزار مرد |
کم خود نخواهی کم کس مگیر |
|
ممیران کسیرا و هرگز ممیر |
چو دستور ازین گونه بنمود راه |
|
سخن کارگر شد پذیرفت شاه |
چو گردون سر طشت سیمین گشاد |
|
غراب سیه خایه زرین نهاد |
مگر موبد پیر در باستان |
|
بدین طشت و خایه زد آن داستان |
جهاندار فرمود کاید وزیر |
|
برفتن نشست از بر بارگیر |
کتب خانه پارسی هر چه بود |
|
اشارت چنان شد که آرند زود |
سخنهای سربسته از هر دری |
|
ز هر حکمتی ساخته دفتری |
به یونان فرستاد با ترجمان |
|
نبشت از زبانی به دیگر زبان |
چو دستور آمد به دستور شاه |
|
که گیرد دو اسبه سوی روم راه |
برد روشنک را برآراسته |
|
همان دفتر و گوهر و خواسته |
به فرمان شه جای بگذاشتند |
|
به یونان زمین راه برداشتند |
ز شاه جهان روشنک بار داشت |
|
صدف در شکم در شهوار داشت |
چو موکب درآمد به یونان زمین |
|
گرانبار شد گوهر نازنین |
چو نه ماهه شد کان گوهر گشاد |
|
جهان بر گهر گوهری نو نهاد |
نهادند نامش پس از مهد بوس |
|
به فرمان اسکندر اسکندروس |
ارسطو که دستور درگاه بود |
|
به یونان زمین نایب شاه بود |
ملک زاده را در خرام و خورش |
|
همی داد چون جان خود پرورش |
نگارین رخش را به ناز و به نوش |
|
نوآیین دلش را به فرهنگ و هوش |
برآورده گیر این چنین صد نگار |
|
فرو برده خاکش سرانجام کار |
|