بیا ساقی آن راوق روح بخش |
|
به کام دلم درفشان چون درخش |
من او را خورم دلفروزی بود |
|
مرا او خورد خاک روزی بود |
چه نیکو متاعیست کار آگهی |
|
کزین قد عالم مبادا تهی |
ز عالم کسی سر برآرد بلند |
|
که در کار عالم بود هوشمند |
به بازی نپیماید این راه را |
|
نگهدارد از دزد بنگاه را |
نیندازد آن آلت از بار خویش |
|
کزو روزی آسان کند کار خویش |
میفکن کول گر چه خوار آیدت |
|
که هنگام سرما به کار آیدت |
کسی بر گریوه ز سرما بمرد |
|
که از کاهلی جامه با خود نبرد |
گزارندهی شرح شاهنشهی |
|
چنین داد پرسنده را آگهی |
که دارا چو لشگر به ارمن کشید |
|
تو گفتی که آمد قیامت پدید |
نبود آگه اسکندر از کار او |
|
که آرد قیامت به پیکار او |
رسیدند زنهاریان خیل خیل |
|
که طوفان به دریا درآورد سیل |
شبیخون دارا درآمد ز راه |
|
ز پولاد پوشان زمین شد سیاه |
پژوهندهای گفت بدخواه مست |
|
شب و روز غافل شد آنجاکه هست |
بر او شاه اگر یک شبیخون کند |
|
ز ملکش همانا که بیرون کند |
سکندر بخندید و دادش جواب |
|
که پنهان نگیرد جهان آفتاب |
ملک را به وقت عنان تافتن |
|
به دزدی نشاید ظفر یافتن |
پژوهنده دیگر آغاز کرد |
|
که دارانه چندان سپه ساز کرد |
که آن را شمردن توان درقیاس |
|
کسانیکه هستند لشگر شناس |
سکندر بدو گفت یک تیغ تیز |
|
کند پیه صد گاو را ریزریز |
سپه را جوابی چنان ارجمند |
|
بلند آمد از شهریار بلند |
خبر گرمتر شد همی هر زمان |
|
که آمد به روم اژدهائی دمان |
سکندر چو دانست کان تیغ میغ |
|
به تندر برآرد همی برق تیغ |
فرستاد تا لشگر از هر دیار |
|
روانه شود بر در شهریار |
ز مصر و ز افرنجه و روم و روس |
|
شد آراسته لشگری چون عروس |
چو انبوه شد لشگر بیکران |
|
عدد خواست از نام نامآوران |
خبر داد عارض که سیصد هزار |
|
برآمد دلیران مفرد سوار |
چو شد ساخته کار لشگر تمام |
|
یکی انجمن ساخت بیرود و جام |
نشستند بیدار مغزان روم |
|
به مهر ملک نرم کردند موم |
شه از کار دارا و پیگار او |
|
سخن راند و پیچید در کار او |
چنین گفت کاین نامور شهریار |
|
کمر بست بر جستن کارزار |
چه سازیم تدبیرش از صلح و جنگ |
|
که آمد به آویختن کار تنگ |
اگر برنیاریم تیغ از نیام |
|
به مردی ز ما برنیارند نام |
وگر تاج بستانم از تاجور |
|
به بیداد خود بسته باشم کمر |
کیان را کی از ملک بیرون کنم |
|
من این رهزنی با کیان چون کنم |
بترسم که اختر بدین طیرگی |
|
بداندیش ما را دهد چیرگی |
چه تدبیر باشد در این رسم و راه |
|
کزو کار بر ما نگردد تباه |
به اندیشه خوب و رای صواب |
|
پدید آورید این سخن را جواب |
جهاندیده پیران بیدار هوش |
|
چو گفتار گوینده کردند گوش |
به پاسخ گشادند یکسر زبان |
|
دعا تازه کردند بر مرزبان |
که سرسبز باد این همایون درخت |
|
که شاخش بلند است و نیروش سخت |
به تاج و به تختش جهان تازه باد |
|
سر خصم او تاج دروازه باد |
همه رای او هست چون او درست |
|
درستی چه باید ز ما باز جست |
ولیکن ز فرمان او نگذریم |
|
به جز راه فرمان او نسپریم |
چنان در دل آید جهان دیده را |
|
همان زیرکان پسندیده را |
که چون کینه ور شد دل کینه خواه |
|
همه خار وحشت برآمد ز راه |
تو نیز آتش کینه را برفروز |
|
که فرخ بود آتش کینه سوز |
توسرو نوی خصم بید کهن |
|
کجا سر کشد بید با سرو بن |
کهن باغ را وقت نو کردنست |
|
نوان در حساب درو کردنست |
به دیبای این دولت تازه عهد |
|
عروس جهان را برآرای مهد |
بداندیش تو هست بیدادگر |
|
بپیچد رعیت ز بیداد سر |
چه باید هراسیدنت زان کسی |
|
که دارد هم از خانه دشمن بسی |
قلم درکش آیین بیداد را |
|
کفایت کن از خلق فریاد را |
ز خصم تو چون مملکت گشت سیر |
|
به خصم افکنی پای در نه دلیر |
تنوری چنین گرم در بند نان |
|
ره انجام را گرمتر کن عنان |
کجا شاه را پای ما را سر است |
|
دلی کو کز این داوری بر در است |
تمنای شه را که بر هم زند |
|
که را زهره باشد که این دم زند |
بر این ختم شد رخصت رهنمون |
|
که شه پیش دستی نیارد به خون |
نگهدارد آزرم تخت کیان |
|
به خونریزی اول نبندد میان |
سکندر چو در حکم آن داوری |
|
ز لشگر کشان یافت آن یاوری |
به دستوری رخصت راستان |
|
به لشگر کشی گشت همداستان |
یکی روز کز گردش روزگار |
|
بدست آمدش طالعی اختیار |
بفالی همایون بترتیب راه |
|
بفرمود کز جای جنبد سپاه |
عنان تاب شد شاه پیروز جنگ |
|
میان بسته بر کین بدخواه تنگ |
ز شمشیر پولاد چون شیر مست |
|
به کشور گشائی کلیدی بدست |
سپاهی چو زنبور با نیشتر |
|
ز غوعای زنبور هم بیشتر |
نشان جسته بود از درفش بلند |
|
که ماند از فریدون فیرزومند |
به وقتی که آن وقت سازنده بود |
|
فلک دوستان را نوازنده بود |
بسی برتر از کاویانی درفش |
|
به منجوق برزد پرندی به نقش |
صنوبر ستونی به پنجه ارش |
|
به پیراستن یافته پرورش |
برو اژدها پیکری از حریر |
|
که بیننده را زو برآمد نفیر |
زده بر سر از جعد پرچم کلاه |
|
چو بر کله کوه ابر سیاه |
به فرسنگها بود پیدا ز دور |
|
عقابی سیه پر و بالش ز نور |
شد آن اژدها با چنان لشگری |
|
به سر بر چنان اژدها پیکری |
جهان کرد از آشوب خود دردناک |
|
ز بهر چه؟ از بهر یک مشت خاک |
از این گربه گون خاک تا چندچند |
|
به شیری توان کردنش گرگ بند |
جهان یک نواله ست پیچیده سر |
|
در او گاه حلوا بود گه جگر |
فلک در بلندی زمین در مغاک |
|
یکی طشت خون شد یکی طشت خاک |
نبشته برین هر دو آلوده طشت |
|
چو خون سیاوش بسی سرگذشت |
زمین گر بضاعت برون آورد |
|
همه خاک در زیر خون آورد |
نیفتد درین طشت فریاد کس |
|
که بر بسته شد راه فریادرس |
چو فریاد را در گلو بست راه |
|
گلو بسته به مرد فریاد خواه |
به ار پرده خود حصاری کنی |
|
به خاموشی خویش یاری کنی |
|