دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شازده اسماعیل
|
يکى بود، يکى نبود، غير از خدا هيچکس نبود. در زمانهاى قديم پادشاهى بود که خداوند عالم به او اولاد نداده بود. پروک (پژمرده) روى تخت مىنشست و فکر و خيالات مىکرد. |
يک روز درويشى آمد به در دارالامارهٔ پادشاه و دسلاف (شروع) کرد به مدح خواندن و هو حق زدن. |
هر چه بردند، درويش نگرفت. گفتند: پس چى مىخواهى گل مولا؟ |
گفت: با پادشاه کار دارم. |
آمدند بهجاى پادشاه و گفتند: اى قبلهٔ عالم درويشى آمده به اى جور و اى جور، مىگويد با قبلهٔ عالم کار دارم. |
گفت: بياوريدش. |
درويش را به حضور پادشاه آوردند. پادشاه گفت: ها گل مولا چهکار داري؟ |
گفت: پادشاه را پروکزده مىبينم، چه غمى به دل داري؟ |
گفت: بچّه ندارم. |
گفت: همين؟ گفت: بله |
گفت: حالا اگر کارى کردم که صاحب دوتا پسر شدي، حاضرى يکى از پسرها را به من بدهي؟ |
گفت: از جان و دل گل مولا. |
درويش دست در کيسه کرد و سيبى بيرون آورد. |
'اى سيب را دو شقه کن. يک شقهاش را زنت بخورد، يک شقهاش را هم خودت. در يک شکم دو پسر مىزايد. پسرها که دوازده ساله شدند مىآيم و يکى از پسرها را مىبرم.' |
ـ بيا قدمت به روى چشم. |
درويش سيب را به پادشاه داد و رفت. پادشاه يک اسب پريزاد داشت و يک تولهسگ که آنها هم هيچکدام بچه نمىآوردند. پادشاه سيب را چهار شقه کرد. يک شقهاش را خودش خورد. يک شقهاش را به زنش داد. يک شقه را به اسب پريزاد و يک شقه را هم به تولهسگ. |
بعد از نه ماه و نه ساعت و نه دقيقه، زن پادشاه دو پسر آورد. اسب پريزاد دو کره و سگ هم دو تا توله. |
بچّهها بزرگ شدند و رفتند به مکتب. يک روز پادشاه به آخوند گفت: جناب آخوند شما اى بچهها را امتحان کن، ببين کدام يکى زرنگتر است. |
فردا قبلهٔ عالم بلند شد و رفت به مکتبخانه. ظهر بود، آخوند بچهها را آزاد کرد که بروند براى ناهار. |
بچهها که رفتند آخوند زير فرش شازده ابراهيم يک خشت گذاشت و زير فرش شازده اسماعيل يک طبق کاغذ. |
بچهها يکى يکى از ناهار آمدند و هر کدام در سر جاى خودشان نشستند. شازده ابراهيم روى خشت نشست و شروع کرد به خواندن کتاب خود. اما شازده اسماعيل وقتى نشست هى به سقف نگاه کرد، هى به زمين. |
آخوند گفت: ها شازده اسماعيل، براى چى کتابت را نمىخواني؟ |
ـ جناب آخوند نمىدانم زمين يک طبق بالا آمده، يا سقف يک طبق پائين آمده! |
ـ ته زمين بالا آمده، ته سقف پائين، پسر جان درست را بخوان. |
شازده اسماعيل چيزى نگفت و سرش را پائين انداخت. پادشاه که معلوم کرده بود کداميک از پسرهاى خود زرنگتر است بلند شد و رفت. کمکم دوازده سالى که درويش گفته بود، شد. يک روز درويش آمد به در دارالامارهٔ پادشاه. هو حقى گفت و شروع کرد به خواندن. |
هر چه برايش بردند، قبول نکرد. گفتن: پس چى مىخواهى گل مولا؟ |
گفت: راه بدهيد تا بيايد. |
درويش آمد. سلام و عليک، حال و احوال. |
ـ اى قبلهٔ عالم وعده به سر رسيده! |
ـ وعده چى گل مولا؟ |
ـ يکى از پسرهايت را قول داده بودي. |
ـ ما که پسر نداريم... |
ـ دارى قبلهٔ عالم، دو تا هم داري. يکى شازده اسماعيل، يکى هم شازده ابراهيم. هر دو به مکتب مىروند، باز هم بگويم. |
پادشاه ديد که درويش از همه جا خبر دارد گفت: شازده ابراهيم را بياوريد. |
ـ قبلهٔ عالم شازده ابراهيم از خودت، شازده اسماعيل را بده. |
ـ مگر براى تو فرق مىکنه گل مولا؟ |
ـ ما که قرار کردهايم قبلهٔ عالم. |
چارهاى نبود. دور و بر شازده اسماعيل تو (تاب) خوردند. از او کرهاسبها يکى را زين و برگ کردند و يکى از تولهسگها را هم همراه شازده اسماعيل کردند. وقت رفتن که شد، درويش گفت: اى قبلهٔ عالم غصه مخور، سر سه روز پسرت را مىآورم و تحويل مىدهم. |
درويش از جلو و شازده اسماعيل از پشتسر. رفتن و رفتن دو روز و نيم در راه بودند. شازده اسماعيل ديد که هنوز هم مىروند. ذلّه (خسته) شد و گفت: |
ـ درويش! |
ـ بله. |
ـ تو قول دادى که سر سه روز مرا برگرداني. دو روز و نصفى است که راه مىآئيم، همى حالا هم که برگرديم مىشود پنج روز. |
درويش گفت: شازده اسماعيل! |
گفت: بله |
گفت: از تو رد (دنبال) خُش خُش (آرام، آرام) بيا. من جلوتر مىروم تا آتش درست کنم. يک قليان بکشيم و برگرديم. |
درويش هى به اسبش زد و جلو افتاد. درويش که از چشم افتاد اسب پريزاد به زبان آمد. |
ـ شازده اسماعيل! |
ـ بله. |
ـ مىدانى که درويش چه خوابى برايت ديده؟ |
ـ چه خوابي؟ |
ـ درويشى که تو ديدهاي، درويش نيست، ديوزاد است. الآن هم رفته که تنور را سرخ کند. وقتى رسيدى به تو مىگويد برو آتش وردار و يک قليان چاق کن. تو مىروى که قليان چاق کني. تا خم شدى که آتش وردارى تو را مىاندازد به تنور. تو مىسوزى و مىشوى يک طشت پر از طلا. |
ـ از راست مىگوئي؟ حالا چهکار کنم؟ |
ـ وقتى گفت برو قليان چاق کن، بگو ما پادشاه زادهايم تا حالا قليان چاق نکردهايم. خودت يک قليان درست کن تا ببينم و ياد بگيرم. او وقت دومى را خودم درست مىکنم. وقتىکه رفت تا آتش بردارد، از پشت سر از پايش بگير و او را به تنور بنداز. يک سنگ آسياى هست در دهان تنور بگذار و محکم نگه دار که بيرون نيايد. وقتى سوخت کلهاش مىترکد و هفت تا کليد از دماغش مىافتد. کليدها را وردار و در مغازهها را واکن. |
[شازده اسماعيل همهٔ اين کارها را انجام داد] |
ديو سوخت و کلهاش تِرقّست کرد و ترکيد. |
شازده اسماعيل سنگ را به يک کنار زد و ديد که هفت تا کليد از دماغ ديو افتاده. |
کليدها را ورداشت و در مغازهها را وا کرد. ديد چنان آدميزاد به سوراخ کرده که حساب ندارد. آنهائىکه جانى داشتند رفتند و آنهائىکه نيمهجان بودند، برايشان شوروا درست کرد و مواظب حال و احوالشان بود تا کمکم به جان آمدند و مرخصشان کرد تا برگردند به سر خانه و زندگيشان. آنوقت در هفتم خانهٔ ديو را وا کرد. ديد که دو تا طشت گذاشتهاند. يک طشت آب طلا دارد و يک طشت آب نقره. |
موهاى سرش را دو شق کرد. يک شق را آب طلا زد و يک شق را در آب نقره. |
موها را که شانه زد. يک طرف سرش طلاى طلا بود، يک طرف نقرهٔ نقره. موها همچنين ول ول مىزد که بيا و ببين. |
اسب پريزاد را سوار شد و هى به اسب زد. اگر کم رفت، اگر زياد رفت، يک وقت اسب پريزاد دوباره به زبان آمد: 'شازده اسماعيل!' |
ـ بله. |
ـ اى جور که بىغم مىروي، هيچ مىدانى که يک کار ديگر هم هست که بايد انجام دهي؟ |
ـ چهکاري؟ |
ـ به اى نزديکىها يک سيمرغى لانه داره. هر سال همى وقت سال يک اژدها مىآيد و بچههاى سيمرغ را مىخورد. بايد بروى و اژدها را بکشي، آن وقت سيمرغ يکى از بچههايش را به تو مىدهد. بچهٔ سيمرغ را وردار و بيار تا برويم. |
شازده اسماعيل دو تا مو از اسب کند. آن وقت اسب و توله را يله (رها) کرد تا بروند و خودش هم آمد به پاى درخت. ديد بله سيمرغ در بالاى درخت دو تا بچه داره. در يک گوشهاى قايم شد و منتظر ماند که کى اژدها مىآيد. يک وقت ديد که يک اژدها به درخت پيچيده و رو به لانهٔ سيمرغ مىرود. بچههاى سيمرغ هم از ترس داد و بيداد مىکنند. شازده اسماعيل شمشيرش را کشيد و زد به کمر اژدها که از وسط به دو نيم شد. يک تيکه را انداخت براى بچههاى سيمرغ تا بخورند. يک تيکه را هم نگاه داشت براى خود سيمرغ. |
همينجور که در پاى درخت دراز کشيده بود خوابش برد سرظهر سيمرغ آمد که از جوجههايش خبر بگيرد. ديد يک جوانى در پاى درخت خوابيده و دست و بالش هم خونى است. با خودش گفت: 'دزد بچههايم را يافتم. يقين همى جوان هر سال مىآمده و بچههايم را مىخورده. حالا خوب به گيرش آوردم' . |
رفت و يک تخته سنگ بزرگ به پشتش گرفت و آمد. دور درخت تو (تاب) خورد و آمد که سنگ را بزند به سر شازده اسماعيل که بچههايش داد بيداد کردند: |
ـ مىخواهى چهکار کني؟ |
ـ او را بکشم. |
ـ اى (اين) جوان جان ما را خريده، او وقت تو مىخواهى او را بکشي؟ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست