|
نه آب بياور نه کوزه بشکن! |
|
نه آب داره نه نون داره، يک ذرع و نيم زبون داره (عا). |
|
|
رک: مردى که نان ندارد يک گز زبان ندارد |
|
نه آجيل مىدهم، نه آجيل مىگيرم! |
|
|
اين مَثَل از نطق تاريخى مستوفى الممالک رئيسالوزراء و رجل سياسى معروف ايران که در خردادماه ۱۳۰۲ در پاسخ استيضاحکنندگان خود (مدرس و فروغى) ايراد کرده است سرچشمه مىگيرد |
|
نه آدمى را بُخل بىنياز کند و نه کس را بذل محتاج |
|
نه آفتاب از اين گرمتر مىشود نه قنبر از اين سياهتر! |
|
|
نظير: |
|
|
نه شب از اين درازتر مىشود نه کاکا مبارک از اين سياهتر! |
|
|
ـ بالاتر از سياهى رنگ دگر نباشد |
|
نه از تاک نشان ماند نه از تاک نشان |
|
|
رک: آنها که تو ديدى همه رفتند حالا کوکو؟ |
|
نه از دل است نه از جان، از کتک است حسين جان! ٭(عا). |
|
|
اين مثل را در مورد کودکان يا افرادى بهکار مىبرند که کارى را از روى ترس (مخصوصاً ترس از کتک خوردن) انجام مىدهند نه از روى رضا و رغبت و ميل |
|
|
|
٭ براى اطلاع از ريشهٔ اين مثل رجوع شود به تمثيل و مَثَل، ج ۱، گردآورى و تأليف سيدابوالقاسم انجوى شيرازى، چاپ اوّل، ص ۱۵۹ |
|
نه از کفرش تمنّائى نه از اسلام پروائى |
|
|
هُرهُرى مذهب است |
|
نه از من جُو، نه از تو دو، بخور کاهى، برو راهى |
|
نه اسب را به مجاهدت خر توان کرد و نه خر را به رضايت اسب |
|
|
نظير: خر را به زدن اسب نتوان کرد |
|
نهالِ تلخ نگردد به تربيت شيرين |
|
|
رک: تربيت نااهل را چون گردکان بر گنبد است |
|
نهال را تا تَر است بايد راست کرد تربيت در خردسالى مؤثر است نه در پيرى و سالخوردگى |
|
|
نظير: |
|
|
چوب تا تر است راست مىشود |
|
|
ـ چوب تر را چنانکه خواهى پيچ |
نشود خشک جز به آتش راست (سعدى) |
|
|
ـ اسبى را که در چهل سالگى سوغان گيرند براى ميدان قيامت خوب است |
|
|
ـ در چهل سالگى تنبور مىآموزد در گور استاد خواهد شد |
|
|
ـ درختى کز جوانى کوژ برخاست |
چو خشک و پير گردد کى شود راست؟ (نظامى) |
|
نهال گلابى را از ميوهٔ آن مىشناسد و گُل سرخ را از غنچهٔ آن |
|
|
رک: شجرات را از ثمرات شناسند |
|
نهان کى مانَد آن رازى کزو سازند محفلها٭ |
|
|
|
٭ همه کارم ز خودکامى به بدنامى کشيد آخر |
.............................. (حافظ) |
|
نه اين ورى است نه آن ورى (عا). |
|
|
رک: نه زنگى زنگ است، نه روميِ روم |
|
نه اين و نه اون، و يمنعونالماعون! |
|
|
عبارتى است ساختهٔ عوام که به شوخى و مزاح بهکار مىبرند |
|
|
رک: نه زنگى زنگ است، نه رومى روم |
|
نه بر اشترى سوارم نه چو خربه زير بارم٭(سعدى) |
|
|
|
٭ .............................. |
نه خداوند رعيت نه غلام شهريارم (سعدى) |
|
نه بر مرده بر زنده بايد گريست٭ |
|
|
|
٭ گر اين تير از ترکش رستمى است |
.......................... (فردوسى) |
|
نه به آن اُلفت و گرميت نه به اين بىصفتيت! |
|
نه به آن خميرى، نه به اين فطيرى! |
|
|
نظير: نه به آن شوريِ شورى نه به اين بىنمکى! |
|
نه به آن داريه و دنبک زدنت، نه به آن زينب و کلثوم شدنت! (عا). |
|
|
نظير: نه به او چادرنمازت، نه به اين پاچينِ درازت! (عا). |
|
نه به آن شوريِ شورى نه به اين بىنمکى٭ |
|
|
|
٭ شاه عطا کرده به ما حاکم فلفل نمکى |
............................... (لاادرى) |
|
نه به بار است، نه به دار است، اسمش على خدايار است٭(عا). |
|
|
نظير: |
|
|
هنوز نزائيده، جان و دل بابا |
|
|
ـ بچّه توى شکم، اسمش مظفر! |
|
|
ـ نه به داره نه به باره، اسمش خاله ماندگاره! |
|
|
|
٭ يا: اسمش عمو يادگار است |
|
نه به داره، نه به باره، اسمش خاله ماندگاره (عا). |
|
|
صورت ديگرى است از مثل پيشين |
|
نه بيل زدم نه پايه، انگور خوردم به سايه! (عا). |
|
|
رک: نه چک زديم نه چانه، عروس آمد تو خانه! |
|
نه پير را به خر خريدن فرست نه جوان را به زن گرفتن |
|
|
رک: پير را به خر خريدن و جوان را به زن گرفتن مفرست |
|
نه جاى درنگ و نه راه گريز!٭ |
|
|
رک: نه راه پس، نه را پيش |
|
|
|
٭ پس اندر همى رفت بهرام تيز |
...................... (فردوسى) |
|
نه جنّى بود نه پرى، چادر بىبى ور پرى (=ورپريد)! (عا). |
|
نه جو، نه دو! |
|
|
رک: نه از من جو، نه از تو دو، بخور کاهى، برو راهى |
|
نه چک زديم نه چانه، عروس آمد تو خانه! (عا). |
|
|
نظير: |
|
|
نه بيل زدم نه پايه، انگور خوردم به سايه |
|
|
ـ پول نداده وسط لحاف خوابيده |
|
|
ـ بيل نزده چاه کنده |
|
نه چندان شيرين باش که تو را بخورند، نه چندان تلخ که تو را به دور افکنند |
|
نه چون صبا صادق بوَد صبح کاذب٭ |
|
|
|
٭ بلى هر دو را صبح خوانند ليکن |
......................... (اديب صابر) |
|
نه خانى آمده، نه خانى رفته! |
|
|
مردى خربزهاى خريد تا به خانه بَرَد. در راه وسوسه در دلش راه يافت که خوب است خربزه را بِبُرََّم و به رسم خانان گوشت آن را بخورم و باقى را در کنار راه اندازم تا عابران گمان کنند خانى از اينجا گذشته، گوشت خربزه را خورده و پوستش را به دور انداخته است. به اين نيّت گوشت خربزه را خورد، خواست پوست آن را به کنار راه بيندازد گفت: خوب است پوست آن را نيز گاز بزنم تا عابران گمان کنند خان نوکرى هم داشته است. پوست خربزه را گاز گرفت و خواست پوست نازک آن را به زمين اندازد باز وسوسه در دلش ايجاد شد و هوس خوردن پوست کرد و با خود گفت: اصلاً خوب است پوست خربزه را هم بخورم تا مردم گمان کنند که نه خانى آمده و نه خانى رفته است! |
|
نه خرى افتاده، نه خيکى دريده٭ |
|
|
يعنى هيچ اتفاق زيانبارى رخ نداده است |
|
|
نظير: |
|
|
نه مَشکى دريده، نه دوغى ريخته |
|
|
ـ نه کوزهاى شکسته، نه ماستى ريخته |
|
|
ـ نه دوغى ريخته، نه دوشابى |
|
|
خلاف: هم خيک دريد هم خر افتاد |
|
|
|
٭ تمثّل: |
|
|
|
مرغى انگاشتم نشست و پريد |
نه خر افتاده شد نه خيک دريد (نظامى) |
|
نه خود خورَد نه کس دهد، گنده کند به سگ دهد |
|
نه خورده و نه برده، گرفته درد گُرده (عا). |
|
|
رک: آش نخورده و دهان سوخته |