جمعه, ۱۰ فروردین, ۱۴۰۳ / 29 March, 2024
مجله ویستا

مرد ماهیگیر


يکى بود يکى نبود. در زمان‌ قديم ماهيگرى بود خيلى بينوا و کم‌روزي. هر روز که مى‌رفت کنار دريا يکى دو تا ماهى مى‌گرفت و با زن و بچه‌اش امرار معاش مى‌کردند. يک روز از روزهاى زمستان رفت کنار دريا و تور ماهيگيرى را انداخت، طولى نکشيد تور سنگين شد. خوشحال شد که بعد از چندين سال امروز بخت با او يارى کرده، يواش‌يواش تور را کشيد تا به تنک آب رسيد، على را ياد کرد و با هزار مشقت. بخت برگشته يک گاو مردهٔ دريائى بود، باز هم اميدوار بود که گوهر شب‌چراغ در دماغ گاو باشد. کارد انداخت دماغ گاو را چاک داد. از بخت بد هر چه جست، کمتر يافت. بور و بداوقات، خسته و مرده رفت به خانه. بچه‌ها دويدند جلو مرد ماهيگير مثل اينکه خدا دنيا را توى سرش زده باشد ناراحت بچه‌ها را آرام کرد. شب تا صبح خوابش نبرد و به درگاه خدا ناليد. صبح شد، بچه‌ها گرسنه بودند و رفت مقدارى جو از همسايه قرض کرد داد به زنش که آرچى کند و نانى تهيه کند تا شب چه پيش آيد. تور را برداشت و به اميد خدا رفت کنار دريا. از صبح تلاش کرد تا نزديک غروب تور انداخت، باز تور سنگين شد. بالا کشيد ديد يک نهنگ مرده در تور است. اوقاتش تلخ شد، تور را رها کرد و رفت منزل.
امشب هم يک قرص نان جو با نمک خورد و خسته افتاد. صبح پيش از آفتاب بلند شد. اى دل غافل تور را کنار دريا رها کرده و به خانه آمده، شايد موج دريا برده باشد، يا رهگذرى پيدا کرده باشد. با شتاب هر چه تمام‌تر 'به‌دو' رفت کنار دريا. ديد هنوز نهنگ مرده‌ٔ ديروز در تور هست و مرغان هوا دورش جمع شده‌اند. خدا را شکر کرد و تور را کشيد و با نااميدى انداخت به دريا. باز ديد سنگين شد از آن دو دفعه سنگين‌تر، ولى خيلى مأيوس بود که آيا باز چه بدبختى روى آورده تور را کشيد کنار دريا. ديد يک خم خسروى بزرگ توى تور افتاده با شادى و خوشحالى خم را از آب بيرون آورد. ديد در خم بسته با قير و قندران و مهر حضرت سليمان هم در او خورده، گفت: 'ديگر بخت آمد حتماً پر از دينار و سکه طلاست' . وقتى سر خم را باز کرد ديد يک دودى از خم به آسمان بالا رفت. صياد در عجب ماند که اين چه داستانى است! يک مرتبه از ميان دود يک نره ديو مثل يک پارچه کوه پيش صياد قد راست کرد. صياد نگاه کرد ديد قدش چنار، بازوش منار، شاخ‌ها قلاج‌قلاج از هم دررفته، ميل گردن با پهناى سينه برابر، خدايا! خدايا! چه گيرى افتادم، اين ديگه چه بلائيه امروز به‌سر من آمده که ناگاه ديو نعره کشيد و تعظيم کرد که يا حضرت سليمان گناه مرا ببخش! صياد بيچاره گفت: 'من حضرت سليمان نيستم، من صيادى هستم که ماهى صيد مى‌کنم، تو بلا به جانم افتاده‌اي' . تا گفت من حضرت سليمان نيستم ديو نعره کشيد که در تمام کوه و دشت زلزله افتاد گفت: 'آماده باش که تو را مثل سگ بکشم و جهان را در پيش چشمت سياه کنم' . بيچاره صياد گفت: 'مگر من چه کرده‌ام که مورد غضب تو شده‌ام؟' ديو گفت: 'من نهصد سال است که به‌دست حضرت سليمان در اين خم زندانى شده‌ام، هر صد سال از خدا خواستم که هر که مرا نجات دهد خدمتى به او بکنم که از مال دنيا بى‌نياز شود ولى اين صد سالهٔ آخر عهد کردم که هر که مرا آزاد کرد او را بکشم و جسدش را آتش بزنم.تو مرا نجات دادى بايد به عهد خود وفا کنم' .
يک وقت صياد حيله‌اى به‌نظرش آمد و گفت: 'اى ديو تو با اين جوانمردى که دارى چرا دروغ مى‌گوئي؟' ديو گفت: 'چه دروغى گفتم؟' گفت: 'آخر تو مى‌گوئى من در اين خم بوده‌ام در صورتى که تو ده برابر اين خم هستي' . ديو قاه‌قاه خنديد و گفت: 'آدميزاد بدبخت مگر تو نديدى من از اين خم بيرون آمدم؟' گفت: 'من يک دودى بيشتر نديدم' . بعد تو جلوم سبز شدى حالا مى‌خواهى با اين بهانه مرا بکشي؟' ديو گفت: 'همان دود من بودم به اعجاز حضرت سليمان در اين خم زندانى شده بودم' .
صياد گفت: 'من تا به چشم خود نبينم که در اين خم جا بگيرى قبول نخواهم کرد' . ديو دو مرتبه تنوره کشيد رفت به آسمان و به شکل دودى شد رفت توى خم. صياد وقت را غنيمت دانست و فورى در خم را بست و آن را بغل کرد که بيندازد توى دريا. ديو بناى عجز و التماس و قسم را گذاشت که به حق حضرت سليمان اگر مرا نجات دهى سر تو را از چرخ‌ گردون مى‌گذرانم. صياد خوب که با قسم و لابه‌ عهدش استوار کرد در خم را باز کرد. ديو، مثل دود از خم بيرون رفت به آسمان و برگشت مثل کوهى جلو صياد تعظيم کرد و دست انداخت از دريا چهار ماهى به چهار رنگ بالا آورد و داد به او گفت: 'اينها را ببر نزد پادشاه و هر موقع که روزگار به تو سخت شد موى مرا آتش بزن من حاضر مى‌شوم' . بعد دست برد يک دسته از موهاى ريش خودش را کند و به صياد داد و خداحافظى کرد و رفت.
صياد ماهى‌ها را برداشت و روانه‌ٔ قصر پادشاه شد، وارد قصر شد و عرض ادب کرد و مدح و ثناى پادشاه. پادشاه تا به حال ماهى اين‌طور نديده بود. فورى دستور داد يک هزار دينار زر سرخ به صياد انعام دادند و او را به مهمانسرا بردند که پذيرائى کنند. ماهى‌ها را پادشاه به سرآشپز بود تميز کرد و مشغول قرمز کردن شد که ناگهان نعره‌اى کشيد و از هوش رفت. ماهى‌تابه برگشت توى آتش و ماهى‌ها سوخت. غلام و قورچى‌ها ريختند اطراف آشپز به هوشش آوردند پرسيدند چطور شد؟ گفت: 'مشغول سرخ کردن ماهى بودم که ديدم يک مرتبه ديوار شکافت، از وسط ديوار يک کاکاسياه برزنگى آمد چوبى در دست داشت خطاب کرد به ماهى‌ها که هنوز به عهد خود باقى هستند؟ گفتند: بله، چوب را زد، ماهى‌تابه افتاد. من نفهميدم چطور شد' . خبر به پادشاه دادند پادشاه صياد را خواست گفت: 'مى‌توانى باز براى من از اين ماهى‌ها بياوري؟' گفت: 'اگر پادشاه امر بفرمايد مطيع و فرمانبردارم' . پادشاه دستور داد برو بيار. صياد با شادمانى هر چه تمام‌تر آمد و براى زن و بچه‌اش ميوه و خوردنى زياد خريد وارد منزل شد. بچه‌ها که به عمر خود ميوه نديده بودند ريختند دور بابا، يکى دستش را مى‌بوسيد يکى صورتش را، يکى شانه به ريشش مى‌زند، يکى به زلف‌هاى بابا گلاب مى‌پاشد. صياد شب را خوابيد، صبح بلند شد رفت لب درياچه يک تار موى ديو را آتش زد. ديو حاضر شد. صياد مطلب را گفت. ديو دست برد چهار تا ماهى از چهار رنگ گرفت داد به صياد، صياد رفت حضور پادشاه. باز پادشاه دستور داد هزار دينار پول به او دادند. ماهى‌ها را داد به آشپز، آشپز گفت: 'من مى‌ترسم' . يک نفر داوطلب شد ماهى‌ها را برد تميز کرد انداخت در ماهى‌تابه، طولى نکشيد نعره‌اى زد و از هوش رفت.
ماهى‌ها ريخت در آتش سوخت به پادشاه خبر دادند، آشپز را هوش آوردند پرسيدند، همان حرف آشپز ديروزى را زد. پادشاه از اين کار تعجب کرد، صياد را خواست امر کرد چهار ماهى ديگر بياورد. صياد رفت طبق معمول موى ديو را آتش زد. ديو حاضر شد چهار ماهى ديگر گرفت و به صياد داد. صياد برد حضور پادشاه پادشاه اما اين دفعه کيست که زعله (زهره، جرأت) کند. خود پادشاه دستور داد صندلى زرنگار در آشپزخانه گذاشتند. پادشاه نشست آشپز مشغول شد که ناگاه ديوار شکافت، يک زن ماه‌پيکر که حسنش طعنه به آفتاب مى‌زد از ديوار بيرون آمد و خطاب به ماهى‌ها گفت: 'هنوز به عهد خود باقى هستيد؟' ماهى‌ها به ‌زبان آمده گفتند: 'بله!' با چوب زد، ماهى‌تابه افتاد توى آتش. ماهى‌ها سوخت پادشاه انگشت حيرت به دندان گرفت و وزير دست راست و وزير دست چپ را خواست، پرسيد: 'اين واقعه را بايد حل کرد' . وزراء درمانده شدند گفتند: 'صياد را بخواهيد که اين ماهى‌ها را از کجا آورده' . صياد را خواستند گفت: 'از يک درياچه نزديک شهر به شش ميل فاصله مى‌گيرم' . پادشاه گفت: 'فردا در بارگاه حاضر شو تا ببينم اين چه داستانى است؟' صياد زمين ادب را بوسيد و عرض کرد، حاضرم، پادشاه او را مرخص کرد و رفت خانه‌اش اما به حيرت مانده که اين چه داستانى است. شب را به صبح رساند و صبح رخت پوشيد، عازم قصر پادشاه شد. پادشاه پير سالخورده‌اى را که از وزراى سابق پدرش بود احضار کرد و همگى سوار بر مرکب شدند و پنج ميل راه که پيمودند پيرمرد از روى تعجب فرياد کرد: پادشاه به سلامت باشد اين محل جادوگران است و تا شهر ما سابق بر اين ششصد ميل راه بود چطور شده که حالا به اين نزديکى است اى پادشاه اينجا خطر مرگ دارد. صياد را بخواهيد که با چه وسيله‌ توانسته از اين درياچه ماهى بگيرد. اينجا در سابق شهرى بود، پادشاه داشت حالا درياچه شده جادو است، جادو است که دريا به‌نظر مى‌آيد پادشاه صياد خود را خواست پرسيد: 'اين چه معماست؟' صياد گفت: 'پادشاه به ‌سلامت باشد، ساعتى به من مهلت دهيد و يک قليان دستور بدهيد برايم بياورند' . فورى پادشاه دستور داد لشکر اطراق کرد و قيلانى براى صياد آوردند. صياد ماجرا را گفت.
ديو گفت: 'اشکالى ندارد من به‌صورت يک جوان زيبا مى‌شوم و تمام مشکلات را حل مى‌کنم' . فورى چرخى دور خود زد و يک جوان خوش‌هيکل و زيبائى شد به صياد گفت: 'برويم حضور پادشاه' . صياد با ذوق تمام جوان را برداشته برد به حضور پادشاه و زمين ادب را بوسيد و عرض کرد: 'پادشاه به‌سلامت باشد هر مشکلى داشته باشيد از اين جوان بپرسيد' . پادشاه از جوان پرسيد: 'آيا حرف اين پير درست است؟' جوان گفت: 'بله قربانت، اگر پادشاه بخواهد حل اين معما بشود دستور فرمايند يک خنجر زمردنگار که از جد مادرى شما به يادگار مانده و در خزينه، در يک گاوصندوق بزرگ محفوظ است بياورند تا من اين کار را به اقبال پادشاه تمام کنم' . پادشاه دستور داد يک سوار رفت در شهر و از خزينه‌دار خنجر زمردنگار را گرفت و مثل باد صرصر نزد پادشاه آمد زمين ادب را بوسيده تقديم کرد. جوان گفت: 'اى پادشاه چهار نفر مرد کارآزموده با خود شما و آن پيرمرد بايد برويم و لشکر به‌جاى خود باشند تا کار تمام شود' . پادشاه چهار نفر پهلوان زبده لشکر به‌ حضور طلبيد اسلحه‌ٔ رزم دربر کردند و خود پادشاه هم غرق آهن و فولاد شد، خنجر زمردنگار را به کمر استوار کرد و به ‌اتفاق صياد و جوان و پيرمرد وزير و چهار نفر پهلوان آمدند لب درياچه و زورق در آب انداختند.


همچنین مشاهده کنید