شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
شاهزادهٔ حلوافروش
روزى بود روزگارى بود پادشاهى بود که اجاقش کور بود. رفت و زن ديگرى گرفت. باز بچهدار نشد زد و يک درويشى به دم درآمد و سيبى به زن اول داد و گفت: شب موقع خوابيدن نصفش را خودت بخور و نصفش را بده به پادشاه. زن سيب را گرفت و آورد. شب نصفش را خودش خورد و نصفش را هم داد به پادشاه. مدتى بعد زن آبستن شد. زن دومى که ديد هوويش آبستن شده حسوديش شد و به پادشاه گفت: زنت دارد هرزگى مىکند و الا چرا پيشتر از اين بچهدار نمىشد؟ |
پادشاه فکر کرد راست مىگويد. زنش را از شهر بيرون کرد. زن رفت و رفت تا پاى درخت نارونى رسيد که توى ساقهاش سوراخ بزرگى بود. رفت توى سوراخ نشست. چند روز بعد همانجا پسرى زائيد. پسر بزرگ شد و پانزده ساله شد روزى پسر همانطور که از کوچه مىگذاشت پايش خورد به قاب بچهها، بچهها عصبانى شدند و گفتند: پسرهٔ بىپدر و مادر!... |
پسر آمد پهلوى مادرش که بايد بگوئى پدر من کيست. |
مادرش گفت: پسرم، پدر تو سالها پيش مرده و تو از همان بچگى يتيم بودهاي. |
پسر گفت: نه، بايد بگوئى پدرم کيست. |
هرقدر مادر خواست لاپوشانى کند، نشد. دست آخر دل به دريا زد و گفت: پدرت فلان پادشاه است. بعد پرداخت به نقل سرگذشتش. پسر بلند شد و لباس پوشيد و به طرف شهر پدرش به راه افتاد. از اين طرف مادرش هم بلند شد و لباس مردانه پوشيد، سوار اسب شد و سر راه پسرش را گرفت. وقتىکه پسرش رسيد به او گفت: اگر از جانت سير نشدهاى برگرد. اين جاده مال من است. |
پسر ترسيد و برگشت. مادرش اسب را راند و زودتر از او به خانه رسيد. |
فردا باز پسر بلند شد و به راه افتاد. باز مادرش لباس مردانه پوشيد، سوار اسب شد و سر راه پسرش را گرفت و برش گرداند. |
روز سوم پسر ديگر برنگشت. گفت: هر چه بادا باد! و به مادرش حملهور شد. از اسب پائينش کشيد و او را به زمين زد. خواست او را بکشد که مادرش داد زد دست نگهدار، چهکار مىکني؟ من مادر توام. |
پستانهايش را درآورد و نشانش داد. پسر گفت: مادر اين چهکار است مىکني؟ |
مادر گفت: پسرم، مىترسم بروى و برنگردي. مىخواستم اينجورى بترسانمت تا از خر شيطان پياده شوى و نروي. |
پسر گفت: الا و بالله که بايد بروم. |
مادر گفت: حالا که مىخواهى بروى بگير اين بازوبند پدرت را به بازويت بند شايد به دردت خورد. |
پسر بازوبند را گرفت و به بازو بست و به راه افتاد. رفت و رفت تا رسيد به شهر پدرش. ديد چوپانى نشسته. گفت: يکى از اين بزهايت را به من بفروش. |
بز را خريد و سر بريد. شکمبهاش را برداشت و به سرش کشيد. شد يک کچل حسابى و آمد به شهر و پيش حلوافروشى شاگرد شد. |
پادشاه دو برادر داشت. روزى دختر يکى از برادرها با کنيزهايش به حمام مىرفت چشمش افتاد به پسر و عاشقش شد. به کنيز گفت: برگرديد برويم من حمام برو نيستم. |
همه به خانه برگشتند. توى راه دختر همهاش در فکر بود که چهطورى پهلوى پسر برود. آخر سر با خودش گفت: بايد بدهم نقب بزنند. |
چاهکنهاى شهر را خبر کرد. يکى گفت: 'دو روزه نقب مىزنم.' ديگرى گفت: 'يک روزه' دختر گفت: نه، نمىتوانم صبر کنم. آخر سر يکى آمد جلو و گفت که دو ساعته نقب مىزنم. |
دختر گفت: زود باش، شروع کن. |
شب پسر تک و تنها توى دکان نشسته بود، ديد گوشه دکان گرومب گرومب صدا مىکند، بعد از کمى سوراخى درست شد و سرى بيرون آمد. سوراخ را گشادتر کرد و برگشت رفت. پسر مات و مبهوت مانده بود که صداى دف و تار از سوراخ بلند شد و چند دختر در حالىکه آواز مىخواندند رسيدند: |
بيائيد نار بزنيم، دف بزنيم. همهمان پا بکوبيم، کف بزنيم. |
برويم به دکهٔ حلوافروش. |
که آهاى حلوافروش بيا، بيا. |
خانم خوشگل ما خواسته تو را. |
پسر گفت: کار دارم نمىتوانم بيايم. |
کنيزها رفتند و به خانم خبر دادند. کمى بعد باز با دف و تار برگشتند که خانم مىگويد زود بيا که دلم برايت يک ذره شده، جگرم لک زده. |
پسر بلند شد رفت. ديد خانم منتظرش نشسته. خانم تا چشمش به پسر افتاد گفت: چرا دير کردي، مگر نمىدانى عاشقت هستم؟ |
پسر گرفت نشست تا صبح دل دادند و دل گرفتند. از اينجا و آنجا حرف زدند. صبح زود پسر برگشت به دکان و هولکى شروع کرد به درست کردن حلوا. |
هر شب کنيزها مىآمدند و پسر را پيش دختر مىبردند، و صبح زود پسر برمىگشت به دکان خبرچينهاى پادشاه روزى سر و گوش آب دادند و شستشان از قضيه خبردار شد؛ آمدند و به پادشاه گفتند که برادرزادهات چنين و چنان مىکند. |
پادشاه گفت: بايد بروم و با چشم خودم ببينم. |
بلند شد و لباس درويشها را پوشيد و آمد به دکان حلوافروش. گفت: مهمان خدايم. بگذار امشب اينجا بخوابم. |
پسر گفت: براى خود من جا نيست چه رسد به تو! |
از اين اصرار و از آن انکار تا بالاخره پسر از رو رفت و پادشاه را به دکان راه داد. |
پاسى از شب گذشته بود که پادشاه ديد نيزها با دف و تار از راه رسيدند. پسر گفت: برويد به خانم بگوئيد امشب مهمان دارم، نمىتوانم بيايم. |
کنيزها رفتند و به خانم خبر دادند. خانم گفت: برويد بگوئيد قربان مهمانت هم مىروم او را هم با خودت بياور. |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس جمهوری اسلامی ایران حجاب دولت رئیسی رئیس جمهور گشت ارشاد دولت سیزدهم مجلس شورای اسلامی توماج صالحی پاکستان
تهران قتل سیل کنکور هواشناسی شهرداری تهران سلامت وزارت بهداشت سازمان سنجش پلیس زنان اصفهان
قیمت دلار قیمت طلا خودرو دلار قیمت خودرو بازار خودرو بانک مرکزی سایپا مسکن ارز ایران خودرو تورم
فضای مجازی کیومرث پوراحمد پایتخت تلویزیون سینمای ایران سریال پایتخت سریال ترانه علیدوستی رهبر انقلاب سینما موسیقی مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ عبدالرسول پورعباس
اسرائیل آمریکا رژیم صهیونیستی فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال پرسپولیس استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک فوتسال بازی تراکتور تیم ملی فوتسال ایران باشگاه پرسپولیس بارسلونا لیگ برتر انگلیس
هوش مصنوعی سامسونگ فناوری ناسا اپل بنیاد ملی نخبگان ربات مریخ
سازمان غذا و دارو کاهش وزن مالاریا آلزایمر زوال عقل