آرند یکی و دیگری بربایند |
|
بر هیچ کسی راز همی نگشایند |
ما را ز قضا جز این قدر ننمایند |
|
پیمانه عمر ما است میپیمایند |
|
اجرام که ساکنان این ایوانند |
|
اسباب تردد خردمندانند |
هان تاسر رشته خرد گم نکنی |
|
کانان که مدبرند سرگردانند |
|
از آمدنم نبود گردون را سود |
|
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود |
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود |
|
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود |
|
از رنج کشیدن آدمی حر گردد |
|
قطره چو کشد حبس صدف در گردد |
گر مال نماند سر بماناد بجای |
|
پیمانه چو شد تهی دگر پر گردد |
|
افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد |
|
در پای اجل بسی جگرها خون شد |
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی |
|
کاحوال مسافران عالم چون شد |
|
افسوس که نامه جوانی طی شد |
|
و آن تازه بهار زندگانی دی شد |
آن مرغ طرب که نام او بود شباب |
|
افسوس ندانم که کی آمد کی شد |
|
ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود |
|
نی نام زما و نینشان خواهد بود |
زین پیش نبودیم و نبد هیچ خلل |
|
زین پس چو نباشیم همان خواهد بود |
|
این عقل که در ره سعادت پوید |
|
روزی صد بار خود ترا میگوید |
دریاب تو این یکدم وقتت که نی |
|
آن تره که بدروند و دیگر روید |
|
این قافله عمر عجب میگذرد |
|
دریاب دمی که با طرب میگذرد |
ساقی غم فردای حریفان چه خوری |
|
پیش آر پیاله را که شب میگذرد |
|
بر پشت من از زمانه تو میاید |
|
وز من همه کار نانکو میاید |
جان عزم رحیل کرد و گفتم بمرو |
|
گفتا چکنم خانه فرو میاید |
|
بر چرخ فلک هیچ کسی چیر نشد |
|
وز خوردن آدمی زمین سیر نشد |
مغرور بدانی که نخوردهست ترا |
|
تعجیل مکن هم بخورد دیر نشد |
|
بر چشم تو عالم ارچه میآرایند |
|
مگرای بدان که عاقلان نگرایند |
بسیار چو تو روند و بسیار آیند |
|
بربای نصیب خویش کت بربایند |
|
بر من قلم قضا چو بی من رانند |
|
پس نیک و بدش ز من چرا میدانند |
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو |
|
فردا به چه حجتم به داور خوانند |
|
تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد |
|
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد |
گر چشمه زمزمی و گر آب حیات |
|
آخر به دل خاک فرو خواهی شد |
|
تا راه قلندری نپویی نشود |
|
رخساره بخون دل نشویی نشود |
سودا چه پزی تا که چو دلسوختگان |
|
آزاد به ترک خود نگویی نشود |
|
تا زهره و مه در آسمان گشت پدید |
|
بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید |
من در عجبم ز میفروشان کایشان |
|
به زانکه فروشند چه خواهند خرید |
|
چون روزی و عمر بیش و کم نتوان کرد |
|
دل را به کم و بیش دژم نتوان کرد |
کار من و تو چنانکه رای من و تست |
|
از موم بدست خویش هم نتوان کرد |
|
حیی که بقدرت سر و رو میسازد |
|
همواره هم او کار عدو میسازد |
گویند قرابه گر مسلمان نبود |
|
او را تو چه گویی که کدو میسازد |
|
در دهر چو آواز گل تازه دهند |
|
فرمای بتا که می به اندازه دهند |
از حور و قصور و ز بهشت و دوزخ |
|
فارغ بنشین که آن هر آوازه دهند |
|
در دهر هر آن که نیم نانی دارد |
|
از بهر نشست آشیانی دارد |
نه خادم کس بود نه مخدوم کسی |
|
گو شاد بزی که خوش جهانی دارد |
|
دهقان قضا بسی چو ما کشت و درود |
|
غم خوردن بیهوده نمیدارد سود |
پر کن قدح می به کفم درنه زود |
|
تا باز خورم که بودنیها همه بود |
|
روزیست خوش و هوا نه گرم است و نه سرد |
|
ابر از رخ گلزار همی شوید گرد |
بلبل به زبان پهلوی با گل زرد |
|
فریاد همی کند که می باید خورد |
|
زان پیش که بر سرت شبیخون آرند |
|
فرمای که تا باده گلگون آرند |
تو زر نی ای غافل نادان که ترا |
|
در خاک نهند و باز بیرون آرند |
|
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد |
|
یا در پی نیستی و هستی گذرد |
می نوش که عمریکه اجل در پی اوست |
|
آن به که به خواب یا به مستی گذرد |
|
کس مشکل اسرار اجل را نگشاد |
|
کس یک قدم از دایره بیرون ننهاد |
من مینگرم ز مبتدی تا استاد |
|
عجز است به دست هر که از مادر زاد |
|
کم کن طمع از جهان و میزی خرسند |
|
از نیک و بد زمانه بگسل پیوند |
می در کف و زلف دلبری گیر که زود |
|
هم بگذرد و نماند این روزی چند |
|
گرچه غم و رنج من درازی دارد |
|
عیش و طرب تو سرفرازی دارد |
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک |
|
در پرده هزار گونه بازی دارد |
|
گردون ز زمین هیچ گلی برنارد |
|
کش نشکند و هم به زمین نسپارد |
گر ابر چو آب خاک را بردارد |
|
تا حشر همه خون عزیزان بارد |
|
گر یک نفست ز زندگانی گذرد |
|
مگذار که جز به شادمانی گذرد |
هشدار که سرمایه سودای جهان |
|
عمرست چنان کش گذرانی گذرد |
|