دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
متیل پدر و هفت دختر
يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيشکى نبود. در روزگاران قديم مردى بود که هفت دختر داشت و هر روز مىرفت شکار، هفت کبک شکار مىکرد و براى دخترانش مىآورد تا بخورند. |
يکروز مادر دخترها رو کرد به شوهرش و گفت: 'اى مرد، تو بايد براى اين دخترها فکرى بکني. يه بلائى سرشان بياري' . |
مرد گفت: 'چرا، مگر اينا چيکار کردند؟ اينا اولادان ما هستند، جگر گوشههاى ما هستند، نبايستى اذيتشان بکنيم' . |
زن گفت: 'اين حرفا سرم نمىشه، بايد حتماً اونارو ببرى تو بيابانى و ولشان بکني. چرا ما خودمون به تنهائى کبکها رو نخوريم؟' |
زن هر جور بود حرفش را به مردش قبولاند و مرد ناگزير پذيرفت. |
يک روز پدر به دخترها گفت که وسايلشان را بردارند و راه بيفتند. دختران که از جريان خبر نداشتند راه افتادند. رفتند رفتند و رفتند تا به بيابانى رسيدند. پدر گفت: 'ما اومديم ميوههاى درختارو بچينيم' . |
همه مشغول چيدن ميوه شدند. پس از مدتى پدر دوباره گفت: 'من الانه ميرم بالاى درخت و تکونش ميدم، شما ميوهها رو جمع کنيد در ضمن سراتون هم زير بيندازين قضاى حاجت دارم' . |
مرد که رفت مشکى آبى را که همراه آورده بودند و برداشت و با چوب مشک را سوراخ کرد و به درختى آويخت. آب از مشک مىريخت و دختران خيال مىکردند که پدرشان قضاى حاجت مىکند. يک مرتبه آب مشک که تمام شد، دختران سر برداشتند ديدند که خبرى از پدرشان نيست. پدرشان رفته بود و هوا هم داشت تاريک مىشد. دختران متحير و سرگردان بودند و با خود گفتند خدايا چه کار بکنيم. |
ناگهان درخت کهنسالى خودشو باز کرد و به دختران رفتند توى درخت. وقتى تو تنهٔ درخت جابهجا شدند به فکر افتادند که نکند جانواران درنده بيايند و همهشان را بخورند. غمگين و افسرده اشک از چشمهايشان سرازير شد و گفتند: 'خدايا چه کار بکنيم' . يک مرتبه تنهٔ درخت بسته شد و همه خوشحال شدند. |
گرسنگى زور آورد. گفتند خدايا از گرسنگى چه کار بکنيم. ناگهان يکى از دخترها که چهار تا چشم داشت و ماراتىتى نامش بود به فکرش رسيد که خاکها را کنارى بزند. اين کار را کرد و از زير خاک نان بزرگى درآورد که همه از آن خوردند. |
در اين گيرودار بود که تمام جانوران درنده گرگ، پلنگ، خرس، روباه و... بهسوى تنهٔ درخت رو آوردند و فرياد مىکردند: 'بو مىآيد، بوى آدميزاد مىآيد' . و دختران مىترسيدند که مبادا درخت باز شود و جانوران آنها را بخورند و تا صبح از شدت ناراحتى نخوابيدند. |
صبح که شد جانوران دنبال کار خودشان رفتند و دخترها از تنهٔ درخت آمدند بيرون و خدا را شکر فراوان کردند و راه افتادند. رفتند و رفتند و رفتند تا رسيدن به خانهٔ بىنهايت زيبائي. داخل منزل، توى يکى از اتاقها پيرزنى بود که اين پيرزن مادر ديوى بود بهنام آلازنگي. نشستند و پيرزن برايشان خوراکى آورد خوردند و مختصرى استراحت کردند و سپس داخل کوزهٔ بزرگى مخفى شدند. |
غروب شد، آلازنگى آمد و گفت: 'مادر بو مىآد، بوى آدميزاد مىآد' . |
مادر گفت: 'خواهراى تو هستن نخورشون' . |
آلازنگى گفت: 'بگو بيان من ببينمشون' . |
پيرزن رفت و دخترها را آرود و به آلازنگى نشان داد، و از ترس اينکه مبادا آلازنگى بخوردشان دوباره پنهانشان کرد. |
شب شد، آلازنگى گفت: 'کى خواب است و کى بيدار؟' |
يکى از دخترها گفت: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى گفت: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقتا که خونهٔ پدرمون بوديم، هفت خيک روغن بالاى سرمون بود' . |
آلازنگى رفت و هفت خيک روغن آورد و گذاشت بالاى سرشان. دوباره پرسيد: 'کى خفته؟ کى بيداره؟' |
دختران گفتند: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى پرسيد: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقت که خونهٔ پدرمون بوديم، هفت اسب بازين بالاى سرمان بود' . |
آلازنگى رفت و هفت اسب زيندار آورد و گذاشت بالاى سرشان پرسيد: 'کى خفته؟ کى بيداره؟' |
دختران گفتند: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى پرسيد: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقت که خونهٔ پدرمون بوديم، هفت کلاه که روش اشرفى دوخته بودند، هفت جامه و تنبون، هفت ملکي، و هفت جوراب بالاى سرمون بود' . |
آلازنگى رفت و همهٔ اينها را آورد و گذاشت بالاى سرشان و باز پرسيد: 'کى خفته، کى بيداره؟' |
دختران گفتند: 'ماراتىتى بيداره' . |
آلازنگى پرسيد: 'چرا بيداره؟' |
ماراتىتى گفت: 'اونوقتا که منزل پدرم بودم از تو الک آب مىخوردم' . |
آلازنگى رفت تا براى ماراتىتى آب با الک بياورد. هر کارى کرد نتوانست. رفت ته الک را چسب زد و آن وقت آب آورد و گفت: 'کى خفته؟ کى بيداره؟' |
هيچکس جواب نداد. خوشحال شد که همه خوابيدهاند. رفت تا آنها را بخورد. ديد که دختران نيستند. دخترها لباس پوشيده، سوار اسبها شده، فرار کرده بودند، و از توى خيک رو جادهٔ پشت سرشان روغن مىريختند. چند فرسخ دور شده بودند که آلازنگى آنها را ديد و فرياد زد: 'هي، ماراتىتى بمان تا براى خداحافظى بيام و شمارو ببوسم' . |
ماراتىتى گفت: 'هر چه زودتر بيا، اون سنگ سفيد رو داخل رودخونه مىبيني، پاتو بگذار روش و از رودخانه بگذر' . |
آلازنگى همين کار را کرد، اما چون پايش چرب شده بود، ليز خورد و افتاد توى آب. |
دختران به سلامت رفتند و هر کدام زندگى خوشى را آغاز کردند. اما پدر و مادرشان بعد از رفتن دخترها فقير شدند و بقيهٔ عمر را با فقر سرکردند. |
متيل ايما خشى خشي |
دسه گلى وش بکش |
گه بي، کلوربي |
هر چه گفتيم دروبى (قصهى ما خوش بود، خوش بود. رويش دسته گلى بکشيد. کاه بود، جوانهى گندم بود. هر چه گفتيم دروغ بود.) |
- متيل پدر و هفت دختر |
- فرهنگ عاميانه عشاير بويراحمدوکهگيلويه ـ ص ۹۱ |
- دکتر منوچهر لمعه |
- سازمان انتشارات اشرفي، چاپ اول ۱۳۴۹ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد سيزدهم ـ على اشرف درويشان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲ |
همچنین مشاهده کنید
- حیلهٔ زن مکار ۱(۲)
- متل
- پسر و غول بیابان
- جولاه
- دیو دختر
- عروس و مادرشوهر خل
- سه برادر(۱)
- نداشت نداشت
- خالهمورچه، کلاغ و قاضی
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید
- دُردانه و مادر شوهرش
- حاجیخسیس
- گربهٔ عابد
- دو برادر (۲)
- سرنوشتی که نمیشد عوضش کرد
- پیلهور (۲)
- کرّهٔ سیاه
- ملانصرالدین معجزهگر
- دختر قدمطلا، شکوفه دهان
- قصهٔ پسر پادشاه و پری
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست