دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
شاه طهماس و شاه عباس
شاه طهماس چند تا زن داشت. يکى از آنها را خيلى خيلى دوست داشت، از قضاى روزگار رمال دربار عاشق همين زن شده بود. اما به هر درى که زد و هر کارى که کرد زير بار او نرفت که نرفت. رمال هم کينه او را به دل گرفت تا موقعش! |
مدتى گذشت. زن حامله شد. پس از نه ماه و نه روز و نه ساعت، بالاخره يک پسرى زائيد کاکل زرى که از بس زيبا بود چشم خلايق از ديدنش خيره مىماند. با آمدن اين پسر عشق و علاقه شاه طهماس هم به آن زن بيشتر شد. اما رمال که منتظر فرصت بود، يک شب يواشکى به بالين پسر رفت و سرش را از تن جدا کرد. چاقو را هم انداخت توى جيب مادر بچه! |
صبح که شد خبر رسيد به شاه که ديشب سر بچه را بريدهاند. شاه دستور داد رمال را حاضر کردند تا رمل بياندازد و قاتل بچه را پيدا کند. رمال رمل انداخت و نظر کرد و هى دو سه بار زير لب آه کشيد و زمزمه کرد و هى با خود گفت نه. نه ممکن نيست! مگر مىشود؟ نه اصلاً شدنى نيست! و ... خلاصه؛ چند بار هى رمل انداخت و هى همين ادا و اطوارها را درآرد. شاه که از فرط عصبانيت مثل مار زخمى به خود مىپيچيد حوصلهاش سر رفت و داد کشيد: 'آخر بگو ببينم چه مىبينى که اين قدر آه و واويلا مىکني؟ قاتل کيست؟' رمال هم که ديد نقشهاش خوب رفته و تيرش به هدف خورده است گفت: 'قبله عالم به سلامت باد. اينگونه که از رمل پيداست مادر بچه، قاتل است. او بچه را کشته است!' شاه طهماس اين را که شنيد فرياد کشيد: 'چه مىگوئي؟ مگر مىشوذ؟' رمال گفت: 'تعجب و آه و واويلاى من هم از اين بود! اما خودتان که ديديد چند بار رمل انداختم و رمل اين را نشان داد. حالا هر تصميمى خودتان مىگيريد بگيريد، ديگر به من کارى نيست.' شاه طهماس دستور داد رفتند به اتاق و گشتند و چاقوى خونين را از جيب مادر بچه پيدا کردند. زن هر چه قسم خورد و آيه آورد و الحاح کرد فايده نداشت و نکرد. شاه طهماس چون زن را خيلى دوست داشت او را نکشت فقط دستور داد او را از قصر اخراج کردند. اما چون همهٔ نوکرها و کلفتهاى دربار از دست زن جز خير و خوبى هيچ چيز ديگرى نديده بودند در بيرون کردن زن طفره رفتند تا اينکه قرعه اين کار بهنام رمالباشى خورد. رمالباشى هم از خدا خواسته زن را برداشت و بيرون برد. در بين راه رو به زن کرد و گفت: 'حالا ديگر در اختيار من هستى و بايد زن من بشوى والا بلائى به سرت مىآورم که مرغان هوا به حالت گريه کنند.' زن بينوا که مىدانست همهٔ اين بلاها که بر سرش آمده زير سر رمالباشى خائن است گفت: 'هر کارى که مىخواهى بکن. پس از بچهٔ نازنينم مىخواهى روى دنيا نباشم.' |
رمال هر چه اصرار و الحاح کرد ديد فايدهاى ندارد. آخر کار، جفت چشمهاى زن بيچاره را از کاسه درآورد و او را همراه با جنازهٔ سربريدهٔ پسرش تک و تنها گذاشت توى بيابان و برگشت به کاخ. |
زن تنها و نالان ماند و داشت به درگاه خدا الحاح و نياز مىکرد که ناگهان سوارى از راه رسيد و از زن پرسيد: 'اينجا چه مىکني؟' زن گفت: 'همانطور که مىبينى کور شدهام و جفت چشمهايم را درآوردهاند سر پسرم را هم بريدهاند!' |
سوار از اسب پائين آمد و چشمهاى زن را برداشت و گذاشت سر جايش سر بچه را هم گذاشت روى تنش بعد دعائى کرد و وردى خواند در يک چشم به هم زدن زن بينا و پسرش زنده شد. زن به دست و پاى سوار افتاد و اسم و رسمش را پرسيد. سوار گفت: 'من حضرت عباس هستم.' بعد به زن گفت: 'اى زن، زودتر به کربلا برو و آنجا ساکن شو، اسم پسرت را هم عباس بگذار و از اين حکايت به کسى نگو تا موقعش!' . |
خلاصه؛ زن خدا را شکر کرد و با بچهاش عباس راه افتاد و رفت تا رسيد به کربلا آنجا ماند و ناشناس زندگى کرد. سالها گذاشت تا عباس بزرگ شد. روزى از روزها مادر عباس کمى پول داد تا او برود نفت براى فانوس بخرد. عباس سر راه بازار رفت توى حرم امام حسين (ع) تا زيارتى بکند. همينکه رفت توى حرم، درويشى را ديد که مشغول مدح امام حسين بود. با صداى خيلى قشنگى مداحى مىکرد. عباس که خيلى از صداى گرم درويش خوشش آمده بود همهٔ پول را داد به او و براى اينکه مادرش نفهمد کمى از آب حوض حرم را توى فانوس ريخت و برگشت به خانه. تا رسيد به خانه فانوس را داد به مادرش و تندى رفت توى رختخواب و خود را به خواب زد که اگر فانوس روشن نشد و مادرش فهميد که بهجاى نفت، آب توى آن است، او را دعوا نکند! اما به حکم خدا و از برکت امام حسين (ع) آن شب فانوس بهتر از هر روز مىسوخت و روشنتر و پرنورتر بود. صبح که عباس بيدار شد. مادرش از او پرسيد: 'نفت ديشبى را از کجا خريدي؟ هر روز برو از همان بخر!' عباس که فکر کرد مادرش از روى طعنه و تمسخر اين را مىگويد از ترس هر چه را که اتفاق افتاده بود، تعريف کرد. اما ديد که مادرش دروغ نگفته و فانوس روشنتر از هميشه مىسوزد. از آن به بعد، عباس مداح امام حسين شد و هر روز به حرم مىرفت و با صداى رساى خود در مدح امام حسين و ديگر امامان شعر مىخواند. |
روزها گذشت تا اينکه روزى شاه طهماس پادشاه ايران به قصد زيارت آمد به کربلا. از قضا رمالباشى هم با او بود. وقتى زيارت شاه طهماس تمام شد، صداى پسرک مداح که با شيرينى و گرمى بسيار مىخواند، به گوش او رسيد. شاه دستور داد او را حاضر کردند و خلعت بسيار قشنگى به او پوشاندند و مقدارى سکه نيز به او دادند و روانهاش کردند. عباس با خوشحالى به خانه آمد و حکايت را براى مادرش تعريف کرد. |
فرداى آن روز، پسرک باز هم در حرم مداحى کرد. شاه طهماس دوباره او را احضار کرد و اين بار از او خواست که شب را پيش او بماند و برايش مدح بخواند. اما عباس گفت: 'من اول بايد از مادرم اجازه بگيرم!' شاه طهماس او را به خانه فرستاد تا به مادرش بگويد که امشب مهمان شاه است. اما مادر عباس قبول نکرد و گفت: 'برو به شاه بگو اين توئى که به شهر ما آمدهاى و مهمان ما هستى اگر قدم رنجه کنى و بر ما منت بگذارى فيهاالمراد!' عباس برگشت و حرف مادرش را به شاه گفت. شاه هم پذيرفت و شب مهمان عباس و مادرش شد. از قدرت خداوند غذاى کمى که مادر عباس پخته بود کم نيامد و همهٔ همراهان شاه از همان ديگ کوچک غذا خوردند و سير شدند! شام که تمام شد، شاه طهماس که از کرامت آن زن و پسرش عباس پيش خدا و امام حسين (ع) آگاه شده بود از زن خواست که قصهٔ زندگى خودش را براى او تعريف کند، تا همه بفهمند که آن زن چهطور موردنظر و لطف خدا و امامان قرار گرفته زن آهى کشيد و گفت: 'قصهٔ من دراز است سرتان را درد مىآورم از آن بگذريد.' اما شاه طهماس اصرار کرد. بالاخره زن با اين شرط که در حين گفتن قصهاش هيچ کس حق خروج از خانه را ندارد راضى شد که قصهاش را بگويد. شاه طهماس دستور داد درهاى خانه را بستند و پشت هر درى دو تا نگهبان گذاشت. بعد زن شروع کرد و همهٔ حکايت خود را از زندگى در کاخ شاه و عاشق شدن رمالباشى به او و کشته شدن پسرش و اخراج خودش و معجزهٔ حضرت عباس و... همه را نقل کرد و اشک ريخت. شاه طهماس که قصه را شنيد آه از نهادش برآمد و فهميد که اين زن مؤمن و محترم و اين پسر زيبا و خوشصدا، زن و بچهٔ خود او هستند. همانجا اول دستور داد سر رمالباشى نامرد را از تن حدا کردند. بعد سجدهٔ شکر بهجاى آورد و تاج پادشاهى را با دست خودش روى سر عباس گذاشت و او را جانشين خودش کرد. |
اين بود حکايت پادشاه شدن شاه عباس. اميدوارم همانگونه که شاه عباس به مراد دلش رسيد شما هم به مراد خيرتان برسيد. |
ـ شاه طهماس و شاه عباس |
ـ افسانههاى لرى ص ۴۸ |
ـ گردآورنده داريوش رحمانيان |
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
- قصاب و تاجر و قاضی
- تاریخ جهان
- شاهزادهٔ مشرقزمین و دختر پادشاه مغربزمین
- گل و نسترن و مرغسعادت
- شاهزادهٔ فارس و دختر سلطانِ یمن
- قاضیدانا
- دختر پادشاه
- گرگ و گوسفند
- غیر ممکن (۲)
- اینرو میگند بخیل
- مِم و زین (۴)
- فرجام (۳)
- عاشق سمج
- شیر و انسان
- دلارام و شاهزاده
- سه دوست
- دختر ماهیفروش و لنگه کفش
- پشمالو(۲)
- اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست