از آمدن و رفتن ما سودی کو |
|
وز تار امید عمر ما پودی کو |
چندین سروپای نازنینان جهان |
|
میسوزد و خاک میشود دودی کو |
|
از تن چو برفت جان پاک من و تو |
|
خشتی دو نهند بر مغاک من و تو |
و آنگاه برای خشت گور دگران |
|
در کالبدی کشند خاک من و تو |
|
میخور که فلک بهر هلاک من و تو |
|
قصدی دارد بجان پاک من و تو |
در سبزه نشین و می روشن میخور |
|
کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو |
|
از هر چه بجر می است کوتاهی به |
|
می هم ز کف بتان خرگاهی به |
مستی و قلندری و گمراهی به |
|
یک جرعه می ز ماه تا ماهی به |
|
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده |
|
بلبل ز جمال گل طربناک شده |
در سایه گل نشین که بسیار این گل |
|
در خاک فرو ریزد و ما خاک شده |
|
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه |
|
وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه |
پرکن قدح باده که معلومم نیست |
|
کاین دم که فرو برم برآرم یا نه |
|
یک جرعه می کهن ز ملکی نو به |
|
وز هرچه نه می طریق بیرون شو به |
در دست به از تخت فریدون صد بار |
|
خشت سر خم ز ملک کیخسرو به |
|
آن مایه ز دنیا که خوری یا پوشی |
|
معذوری اگر در طلبش میکوشی |
باقی همه رایگان نیرزد هشدار |
|
تا عمر گرانبها بدان نفروشی |
|
از آمدن بهار و از رفتن دی |
|
اوراق وجود ما همی گردد طی |
می خورد مخور اندوه که فرمود حکیم |
|
غمهای جهان چو زهر و تریاقش می |
|
از کوزهگری کوزه خریدم باری |
|
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری |
شاهی بودم که جام زرینم بود |
|
اکنون شدهام کوزه هر خماری |
|
ای آنکه نتیجهی چهار و هفتی |
|
وز هفت و چهار دایم اندر تفتی |
می خور که هزار بار بیشت گفتم |
|
باز آمدنت نیست چو رفتی رفتی |
|
ایدل تو به اسرار معما نرسی |
|
در نکته زیرکان دانا نرسی |
اینجا به می لعل بهشتی می ساز |
|
کانجا که بهشت است رسی یا نرسی |
|
ای دوست حقیقت شنواز من سخنی |
|
با باده لعل باش و با سیم تنی |
کانکس که جهان کرد فراغت دارد |
|
از سبلت چون تویی و ریش چو منی |
|
ای کاش که جای آرمیدن بودی |
|
یا این ره دور را رسیدن بودی |
کاش از پی صد هزار سال از دل خاک |
|
چون سبزه امید بر دمیدن بودی |
|
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی |
|
سرمست بدم که کردم این عیاشی |
با من بزبان حال می گفت سبو |
|
من چو تو بدم تو نیز چون من باشی |
|
بر شاخ امید اگر بری یافتمی |
|
هم رشته خویش را سری یافتمی |
تا چند ز تنگنای زندان وجود |
|
ای کاش سوی عدم دری یافتمی |
|
بر گیر پیاله و سبو ای دلجوی |
|
فارغ بنشین بکشتزار و لب جوی |
بس شخص عزیز را که چرخ بدخوی |
|
صد بار پیاله کرد و صد بار سبوی |
|
پیری دیدم به خانهی خماری |
|
گفتم نکنی ز رفتگان اخباری |
گفتا می خور که همچو ما بسیاری |
|
رفتند و خبر باز نیامد باری |
|
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی |
|
مشکل چه یکی چه صد هزار ای ساقی |
خاکیم همه چنگ بساز ای ساقی |
|
بادیم همه باده بیار ای ساقی |
|
چندان که نگاه میکنم هر سویی |
|
در باغ روانست ز کوثر جویی |
صحرا چو بهشت است ز کوثر گم گوی |
|
بنشین به بهشت با بهشتی رویی |
|
خوش باش که پختهاند سودای تو دی |
|
فارغ شدهاند از تمنای تو دی |
قصه چه کنم که به تقاضای تو دی |
|
دادند قرار کار فردای تو دی |
|
در کارگه کوزهگری کردم رای |
|
در پایه چرخ دیدم استاد بپای |
میکرد دلیر کوزه را دسته و سر |
|
از کله پادشاه و از دست گدای |
|
در گوش دلم گفت فلک پنهانی |
|
حکمی که قضا بود ز من میدانی |
در گردش خویش اگر مرا دست بدی |
|
خود را برهاندمی ز سرگردانی |
|
زان کوزهی می که نیست در وی ضرری |
|
پر کن قدحی بخور بمن ده دگری |
زان پیشتر ای صنم که در رهگذری |
|
خاک من و تو کوزهکند کوزهگری |
|
گر آمدنم بخود بدی نامدمی |
|
ور نیز شدن بمن بدی کی شدمی |
به زان نبدی که اندر این دیر خراب |
|
نه آمدمی نه شدمی نه بدمی |
|
گر دست دهد ز مغز گندم نانی |
|
وز می دو منی ز گوسفندی رانی |
با لاله رخی و گوشه بستانی |
|
عیشی بود آن نه حد هر سلطانی |
|
گر کار فلک به عدل سنجیده بدی |
|
احوال فلک جمله پسندیده بدی |
ور عدل بدی بکارها در گردون |
|
کی خاطر اهل فضل رنجیده بدی |
|
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری |
|
تا چند کنی بر گل مردم خواری |
انگشت فریدون و کف کیخسرو |
|
بر چرخ نهاده ای چه میپنداری |
|
هنگام صبوح ای صنم فرخ پی |
|
برساز ترانهای و پیشآور می |
کافکند بخاک صد هزاران جم و کی |
|
این آمدن تیرمه و رفتن دی |
|