بیا ساقی امشب به میکن شتاب |
|
که با درد سر واجب آمد گلاب |
میی کاب در روی کار آورد |
|
نه آن می که در سر خمار آورد |
جهان گرد را در جهان تاختن |
|
خوش آید سفر در سفر ساختن |
به هر کشوری دیدن آرایشی |
|
به هر منزلی کردن آسایشی |
ز پوشیدگیها خبر داشتن |
|
ز نادیدها بهره برداشتن |
ولیکن چو بینی سرانجام کار |
|
به شهر خودست آدمی شهریار |
فرو ماندن شهر خود با خسان |
|
به از شهریاری به شهر کسان |
سکندر بدان کامگاری که بود |
|
همه میل بر شهر خود مینمود |
اگر چه ولایت ز حد بیش داشت |
|
هم اندیشهی خانهی خویش داشت |
شبی رای آن زد که فردا ز جای |
|
چو باد آورد پای بر باد پای |
هوای وطن در دل آسان کند |
|
نشاط هوای خراسان کند |
زمین عجم زیر پای آورد |
|
سوی ملک اصطخر رای آورد |
جهان را برافروزد از رنگ خویش |
|
بلندی درارد به اورنگ خویش |
بران ملک نوش آفرین بگذرد |
|
بد و نیک آن مملک بنگرد |
نماید که ترتیبها نو کنند |
|
بسیچ زمین بوس خسرو کنند |
کند تازه نانبارهی هر کسی |
|
در آن باده سازد نوازش بسی |
به خواهندگان ارمغانی دهد |
|
جهان را ز نو زندگانی دهد |
در این پرده میرفتش اندیشهای |
|
ندارند شاهان جز این پیشهای |
دوالی که سالار ابخاز بود |
|
به نیروی شه گردن افراز بود |
دوال کمر بسته بر حکم شاه |
|
بسی گرد آفاق پیمود راه |
درآمد بر شاه نیکی سگال |
|
بنالید مانند کوس از دوال |
که فریاد شاها ز بیداد روس |
|
که از مهد ابخاز بستد عروس |
کس آمد کز آن ملک آراسته |
|
خلالی نماند از همه خواسته |
ستیزنده روسی ز آلان و ارگ |
|
شبیخون درآورد همچون تگرگ |
به دربند آن ناحیت راه یافت |
|
به فراطها سوی دریا شتافت |
خروجی نه بروجه اندازه کرد |
|
در آن بقعه کین کهن تازه کرد |
به تاراج برد آن بر و بوم را |
|
که ره بسته باد آن پی شوم را |
جز از کشتگانی که نتوان شمرد |
|
خرابی بسی کرد و بسیار برد |
در انبار آکنده خوردی نماند |
|
همان در خزینه نوردی نماند |
ز گنجینهی ما تهی کرد رخت |
|
در از درج بربود و دیبا ز تخت |
همان ملک بردع بر انداختند |
|
یکی شهر پر گنج پرداختند |
به تاراج بردند نوشابه را |
|
شکستند بر سنگ قرابه را |
ز چندان عروسان که دیدی به پای |
|
نماندند یک نازنین را بجای |
همه شهر و کشور بهم بر زدند |
|
ده و دوده را آتش اندر زدند |
اگر من در آن داوری بودمی |
|
از این به به کشتن بر آسودمی |
من اینجا به خدمت شده سربلند |
|
زن و بچه آنجابه زندان و بند |
اگر داد نستاند از خصم شاه |
|
خدا باد یاری ده داد خواه |
ببینی که روسی در این روز چند |
|
به روم و به ارمن رساند گزند |
چو زینگونه بر گنج ره یافتند |
|
شتابند از آنسان که بشتافتند |
ستانند کشور گشایند شهر |
|
که خامان خلقند و دونان دهر |
همه رهزنانند چون گرگ و شیر |
|
به خوان نادلیرند و بر خون دلیر |
ز روسی نجوید کسی مردمی |
|
که جز گوهری نیستش زادمی |
اگر بر خری بار گوهر بود |
|
به گوهر چه بینی همان خر بود |
چو ره یافتند آن حریفان به گنج |
|
بسی بومها را رسانند رنج |
به بیداد کردن بر آرند یال |
|
ز بازارگانان ستانند مال |
خلل چون دران مرز و بوم آورند |
|
طمع در خراسان و روم آورند |
بشورید شاهنشه از گفت او |
|
ز بیداد بر خانه و جفت او |
پریشان شد از بهر نوشابه نیز |
|
که بر شاه بود آن ولایت عزیز |
فرو برد سر طیره و خشم ساز |
|
وزان طیرگی سر برآورد باز |
به فریاد خوان گشت فرمان تراست |
|
مرا در دلست آنچه در جان تراست |
ازین گفته به باشد ار بگذری |
|
تو گفتی و باقی ز من بنگری |
ببینی که چون سر به راه آورم |
|
چه سرها ز چنبر به چاه آورم |
چه دلهای مردان برارم ز هوش |
|
چه خونهای شیران در آرم به جوش |
برآرم سگان را ز شور افکنی |
|
که با شیر بازیست گور افکنی |
نه بر طاس مانم نه روسی بجای |
|
سر هر دو را بسپرم زیر پای |
اگر روس مصر است نیلش کنم |
|
سراسیمه در پای پیلش کنم |
برافرازم از کوهش اورنگ را |
|
در آتش نشانم همه سنگ را |
نه در غار کوه اژدهائی هلم |
|
نه از بهر دارو گیاهی هلم |
گر این کین نخواهم ز شیران روس |
|
سگم سگ نه اسکندر فیلقوس |
وگر گرگ برطاس را نشکرم |
|
ز بر طاسی روس رو به ترم |
گر از گردش چرخ باشد زمان |
|
بخواهیم کین خود از بدگمان |
همه برده را باز جای آوریم |
|
ستاننده را زیر پای آوریم |
نمانیم نوشابه را زیر بند |
|
چو وقت آید از نی برآریم قند |
گر آن سیم در سنگ شد جایگیر |
|
برون آوریمش چو موی از خمیر |
به چاره گشاده شود کار سخت |
|
به مدت شکوفد بهار از درخت |
به سختی در از چاره دل وام گیر |
|
که گردد زمان تا زمان چرخ پیر |
در این ره چو برداشتم برگ و زاد |
|
صبوری کنم تا برآید مراد |
ز کوه گران تا به دریای ژرف |
|
به آهستگی کار گردد شگرف |
مرا سوی ملک عجم بود رای |
|
که سازم در آن جای یک چند جای |
چو زین داستانم رسید آگهی |
|
به ار تخت من باشد از من تهی |
به جنبش گراینده شد رخت من |
|
سر زین من بس بود تخت من |
نخسبم نیاسایم از هیچ راه |
|
مگر کینه بستانم از کینه خواه |
دوالی چو دید آن پذیرفتگی |
|
برآسود از آن خشم و آشفتگی |
به لب خاک را عنبر آلود کرد |
|
زمین را به چهره زراندود کرد |
|