دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
عزیز پسر عیوض، و گلزار خانم
روزى از روزها، مردى به اسم عيوض در آبادىاى زندگى مىکرد. او پير بود. يک پسر، يک دختر و يک زن داشت. يک روز پسر توى اتاق خودش خوابيده بود. خواب ديد توى اتاق دختر پادشاه چين است و آنجا با او حرف مىزند. دختر گفت: 'اينجا اتاق تو نيست. پاشو برو اتاق خودت! تو دارى خواب مىبينى اينجا اتاق من است.' |
پسر گفت: 'حالا که اينطور است تو يک نشانه به من بده، من هم يک نشانه مىدهم. اگر فردا آن نشانه توى اتاق من باشد صبح معلوم مىشود. اگر هم نباشد صبح معلوم مىشود.' |
دختر انگشترش را به پسر داد. پسر هم دستمالش را از جيبش در آورد و به دختر داد. آنها خوابيدند نگو که ملائکه پسر را از اتاق خودش به اتاق دختر پادشاه چين برده بود. |
پسر صبح از خواب بيدار شد؛ ديد نه از اتاق دختر پادشاه خبرى است نه از خود دختر اما انگشتر توى دستش است! پسر از شدت غصه مريض شد و گرفت خوابيد. عيوض باباى پسر هم از اين حکيم به آن حکيم رفت و هيچکس از درد پسرش با خبر نشد. از سى حکيم يا کمتر، آمدند بالاى سر او و نتوانستند بفهمند. عيوض هم همهٔ آنها را زندانى کرد و گفت: |
- 'بايد درد پسر يکى يکدانهام را بفهميد وگرنه هيچکدامتان را خلاص نمىکنم.' |
زن ديوانهاى بهنام خديجه در آن ده بود. او به سرش زده بود. شوهرش براى اينکه از دستش راحت شود او را توى چاهى انداخت. توى چاه خديجهٔ ديوانه ديد يک مار بزرگ از اين طرف به آن طرف مىرود. خديجهٔ ديوانه به مار گفت: 'هى چيکار دارى مىکني؟ به من کارى ندارى که؟ |
مار گفت: 'نه با تو کارى ندارم؟' |
خديجه گفت: 'مىتوانى مرا از اين چاه در بياوري؟' |
مار گفت: 'به شرطى حاضرم تو را از اين چاه دربياورم که بروى خانهٔ عيوض، يکى از حکيمها را بيرون بياورى و به او بگوئى يک دست جگر بخريد، بالاى سر مريض آويزان کنيد. از جگر يک قطره خون مىچکد. پسر خودش حال و قضيهاش را مىگويد.' |
خديجهٔ ديوانه از چاه در آمد و بهطرف خانهٔ عيويض رفت يکى از حکيمها را بيرون کشيد و به او گفت: |
'برويد يک دست جگر سياه بگيريد و بالاى سر مريض آويزان کنيد. يک قطره خون از جگر مىچکد و مريض حال و قضيهٔ خود را مىگويد.' |
رفتند از قصاب يک دست جگر سياه خريدند و بالاى سر پسر از ميخى آويزان کردند. پسر چشمايش را باز کرد ديد يک قطره خون از جگر روى سرش چکيد. پسر زبان باز کرد و گفت: |
'اى جگر! دل تو چرا خون است؟ دل من به خاطر دختر پادشاه جين که توى خواب ديدهام خون است. تو چرا خون گريه مىکني؟ |
عيوض فوراً جلو آمد و گفت: 'پسر چى گفتي؟' |
پسر گفت: 'هيچي، اگر بگويم چه در دلم هست که تو نمىتواني. آرزويم را برآورده کني!' |
عيوض گفت: 'نه بر آورده مىکنم.' |
پسر گفت: 'من دختر پادشاه چين را توى خواب ديدهام. او انگشترش را به من داد من هم دستمالم را به او دادم. هر کس پيش او برود من انگشتر را به او مىدهم.' |
عيوض حکيمها را دنبال کار خودشان فرستاد و چاروقها را پايش کرد و گفت: 'پسرم! يا مىميرم يا دختر را مىآورم، خودم را به چين مىرسانم. دختر پادشاه چين را تا سه روز (ديگر) براى تو مىآورم. |
عيوض يا على مدد گفت و به راه افتاد. رفت و رفت تا به چين رسيد. پرسيد: 'قصر پادشاه چين کجاست؟' |
يک نفر گفت: ' کجا مىروى دختر پادشاه چين مريض است. از سى تا حکيم يکى کمتر بالاى سر او رفتهاند و هيچ کدام نتوانستند درد او را بفهمند. پادشاه گفته است اگر تا فردا درد دخترم را نفهميد سر همهٔ شما را قطع مىکنم. تو هم مبادا توى کار پادشاه دخالت کنىها! بيا از همين جا برگرد.' |
عيوض به راه افتاد. خورجينى (در اصل ترکى هيبه) روى دوش انداخت، سه تا چهار شيشه قرص پيدا کرد توى خورجين انداخت و توى کوچه فرياد زد: |
'حکيمم، دکترم، به مريضها مىرسم. شفاى درد دردمندان پيش من است!' همينطور مىگفت و مىرفت. پادشاه چين شنيد و گفت: |
'بيا برويم. دختر من مريض است. اگر درد او را بفهمى از مال دنيا بىنيازت مىکنم. اگر هم نفهمى سرت را قطع مىکنم. بيست و نه تا حکيم آمدهاند و چيزى نفهميدهاند تو هم بيا ببينم چيکار مىکني.' |
عيوض رسيد و مچ دختر را توى دست گرفت. اسم دختر 'گلزار' بود. عيوض خم شد و توى گوش او گفت: |
- 'اى گلزارخانم پاشو انگشتت را بده انگشترت را آوردهام!' |
دختر صاف نشست و گفت: |
'اى حکيم قربان راهى که آمدهام! اى حکيمباشى از کجا آمدهاي؟' |
هر چه گفتند، از بس ذوق زده بود، هيچى نفهميد. به پادشاه مژده دادند که حال دخترش خوب شده است. پادشاه گفت: |
'هر چه که حکيم بخواهد به او مىدهيم. او بايد از مال دنيا بىنياز باشد.' |
عيوض گفت:من هيچى نمىخواهم. فقط آمدهام اين دختر را به عقد پسرم دربياورم. پسر من هم مثل دختر شما و به خاطر دختر شما، بىدل و بىقرار گوشهاى افتاده است.' |
پادشاه از شادى نمىدانست چکار کند. ملا آوردند عقد دختر را خواندند و او را سوار کردند. عيوض همراه کجاوهها به راه افتاد. به آبادى خودشان نرسيده مژده بردند که آماده باشيد عروس خانم دارد مىآيد. |
پسر عيوض که اسمش عزيز بود فوراً از جايش بلند شد. لباسهايش را عوض کرد و به پيشواز عروس خانم آمد. عزيز ديد چندين کجاوه و پول به همراه دختر پادشاه چين، دارد مىآيد. عروس را به خانه آوردند . و توى حجله آنها را تنها گذاشتند. پسر هم گفته بود: |
- 'من فقط يک ساعت دختر را ببينم بس است خدايا بعدش اگر هم مردم، مردم.' |
پسر يکساعت دختر را ديد و از خوشحالى جان داد و مرد! دختر که اينطور ديد در گوشهاى کز کرد و هيچى نگفت. به هيچکس نگفت که پسر مرده است. |
فردا صبح خواهر عزيز آمد ديد هيچ صدائى از توى اتاق نمىآيد. به مادرش گفت: 'مادر هيچ صدائى از اتاق نمىآيد. من مىخواهم عروس را ببينم.' |
مادرش گفت: 'عجله داري؟ خوب هر وقت که در را باز کردند عروس را مىبيني.' |
خواهر عزيز گفت: 'نه ننه مىخواهم عروس را ببينم.' |
ننه گفت: 'نبايد در بزني. اگر بزنى فلان و بهمانت مىکنم.' |
خواهر عزيز از سوراخى به داخل نگاه کرد. ديد برادرش دراز به دراز در گوشهاى افتاده و مرده است. عروس خانم هم گوشهاى ماتمزده نشسته و هيچ نمىگويد. خواهر عزيز آمد . گفت: |
- 'واى ننه! واويلا ننه!' |
ننهاش گفت: 'چى شده؟' |
دختر گفت: 'رفتم ديدم برادرم مرده است!' |
بابا گفت: 'چه مىگوئى دختر!' |
دختر گفت: 'هيچ خانه خراب شديم! برادرم مرده.' |
بابا، مردهٔ پسرش را لاى ملحفهاى پيچيد هفت خانه گرداند. و جنازه را توى مسجد گذاشت. تا صبح آنقدر قرآن و دعا خواند و خدا را صدا کرد که خدا دلش به رحم آمد و دوباره به پسر جان داد. پسر عطسهاس کرد و زنده شد. پسر که بلند شد، عيوض نيز برخاست، دستهايش را به هوا بلند کرد و گفت: 'خدايا شکرت.' پسر را جلو انداخت و آمدند. پسر را به دخترش نشان داد و گفت: 'بيا اين هم برادرت. من رفتم به خدا التماس و زارى کردم و گفتم من رفتهام و دختر پادشاه را به خانهام آوردهام حالا او را آزرده دل مکن. خدا هم پسرم را دوباره زنده کرد.' |
دختر پادشاه چين هم که از غصه نزديک بود ديوانه شود، جلو آمد و ديد شوهرش دوباره زنده شده است. |
پسر خوب شد. خوردند و نوشيدند و به خوبى زندگى کردند. |
- عزيز پسر عيوض و گلزار خانم |
- گنجينههاى ادب آذربايجان ـ ص ۲۶۶ |
- گردآورى و ترجمه: حسين داريان |
- انتشارات الهام با همکارى نشر برگ، چاپ اول ۱۳۶۳ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد نهم، علىاشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست