چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

طیِ لب طلا (۳)


برات بگم اين ماهى که مى‌بيني. شما رفتى با پسرم صحبت کردى دربارهٔ زندگى من که باور نکرد، حرف‌هات موقعى که تمام شد عصبانى شد و اون آبو تکان داد. يه ماهى کنار رودخانه افتاده بود توى خشکى و در حال جان دادن بود. وقتى اين عصبانى شد آب‌و تکان داد ماهى نجات پيدا کرد. ماهى از مرگ حتمى نجات پيدا کرد و آب بردش. حالا اون ماهى رو خدا امر کرد فرشته‌ها سرخ کردن آوردن برا من از شما خواهش مى‌کنم اين ماهى که اول خدا و دوم شما برا من فرستاديد حالا بفرمائيد ازش بخوريد.' حاتم هم سير و پر خورد، از اونها خداحافظى کرد و آمد و آمد براى شهرى که طيِ لب طلا اونجا بود.
اون شب رفت توى مهمانخانه و غذا نخورد تا همهٔ مهمان‌ها رفتن. طى آمد سراغش، نشستن وايسادن باهم صبحب کردن. گفت: 'خب مأموريت‌ها رو انجام دادي؟' گفت: 'بله.' 'خب بگو ببينم چکار کردي.' تمام چيزى را که براش پيش آمده بود از اول تا آخر براش تعريف کرد. طى گفت: 'خب اين دو مأموريت، پس سومى چي؟' گفت: 'ديگه چي؟' گفت: 'سر حاتم.' حاتم سرشو دولا کرد و گفت: 'بيا اين هم سر حاتم.' طى گفت: 'پس تو حاتمي.' گفت: 'بله.' گفت: 'نه من چنين کارى نمى‌کنم، سر شمارو بزنم، من مى‌خوام زنتون بشم، چون شما خيلى سخاوتتان از من بيشتره. من هيچ‌وقت حاضر نيستم سرمو به راه کسى بدم که شما داديد.'
اونا هفت‌ شبانه‌روز جشن گرفتن، زن و شوهر شدن. حاتم گفت: 'حالا مى‌خوام تو سرنوشتت رو برم تعريف کنى که ببينم تو چطور صاحب اين همه ثروت شدي، از کجا آوردى که تمام ظرف و ظروف طلائى رو مى‌بخشى به مردم و هيچ‌وقت هم تمامى نداره؟'
حالا بشنويد از طى که زن حاتم باشه! گفت: 'بله من يه زن تنها بودم با يه دخترم که تنها يادگار شوهرم بود.' شوهرم جوان که بودم مُرد و منو با دخترم تنها گذاشت، من براى دخترم زحمت کشيدم بزرگش کردم، تا وقت شوهرش شد، يه روزى يه مرد غريبه آمد و از من خواستگارى کرد، گفت: 'دختر تو به من مى‌دي؟' گفت: 'اين تنها اولاد منه. همهٔ دارائى و زندگيمه. همين يه دختره. اگه شما اين دخترو ببرى من دِق مى‌کنم. مى‌ميرم.' گفت: 'خيلى خب حاضرى که همراه دخترت بياي.' گفتم: 'بله.' گفت: 'خيلى خب منم از اين خوشحالم که شما همراه ما باشيد. من قصر بزرگى دارم چند اتاقش رو مى‌دم به خودت که مثل يه خانم زندگى کنى و همهٔ اختيارات قصر به دست تو باشه. کارى به کار منو زنم نداشته باش.' من قبول کردم، و دخترم رو دادم به اين آقا.
از اين شهر که ساکن بوديم رفتيم به شهر مرد غريبه، چند وقتى باهم زندگى کرديم.
الغرض تا يه روزى ديدم که صداى نالهٔ جانسوزى از توى اتاقاى بالا مى‌آد، من هر کارى کردم که نرم اون طرف ديدم طاقت نياوردم. گفتم: 'بهتر اينه که برم اونجا ببينم چه خبره.' وقتى رفتم ديدم همهٔ درها بستيه. سر گذاشتم به کليد در ديدم دخترم رو کشيده به چهار ميخ، دو تا مار خيلى بزرگ انداخته به دو تا سينه‌اش، مارا دارن مِک مى‌زنن و دخترم داره عيز و التماس مى‌کنه و گريه مى‌کنه و زارى مى‌کنه که نجات بدين تا بلکم مَرده نجاتش بده. مردش هم وايستاده داره نگاه مى‌کنه، مى‌خواستم يال و يقهٔ خودم پاره کنم، هيچ‌کارى هم از دستم برنمى‌آمد، ترس ورم داشته بود گفتم: 'اگه جيغ بکشم، خودم رو بگيره به اون روز بيندازه.' همين‌طورى پيچيدم به خودم و بر و بر نگاه مى‌کردم و زجر مى‌کشيدم. تا ديدم دخترم رنگش زرد شد و دماغش تير کشيد مارها رو گرفت و سرشونو کرد توى شيشه و اينا هم هرچى که مک زده بودن برگردون کردن. همين‌جورى نگهشان داشت تا شيشه پر شد، شيشه رو ورداش و گذاشت روى رَفه.
من به تندى آمدى توى اتاق خودم گرفتم خوابيدم، نشستم خود رو زدم، زدم و گريه کردم. هيچ‌کارى هم نمى‌تونستم بکنم. شنيدم داره منو صدا مى‌کننه به زودى اشکامو پاک کردم صورتم رو آب زدم که نفهمه من گريه کردم، گفت که: 'دخترت مُرد' منم خودم رو زدم و گريه کردم گفتم: 'آخه براچي؟ اونکه سالم بود.' هيچى همونجا توى قصر خاکش کرديم، به منم گفت: 'اگه دوست دارى مثل سابق همين‌جا بمون و غذا درست کن باهم زندگى کنيم، و اگه هم دلت مى‌خواد برگردى برگرد.'
با خودم گفتم: 'يه پدرت ازت دربيارم، تو که تنها دختر منو از بين بردي. حالا من بذارم برم. تا تقاصش نگيرم نمى‌رم.' گفتم: 'مى‌مونم جائى ندارم برم.' از فردا دوباره مهمون مى‌آورد سه تا مهمون مى‌آورد غذا درست مى‌کردم اين کارش بود مى‌آمدن نمى‌رفتن. تا اينکه گفتم من بايد سر از کار اين دربيارم. رفتم از جاى کليدى در نگاه کردم، ديدم همين‌جورى که مهمانا نشستن سر سفرهٔ غذا، اون رفت سر يه شيشه‌اي، يه چکه‌اى از اون روغنِ توى شيشه ريخت توى غذاشون. تا غذا از گلوشون رفت پائين، شدند يه تيکه شمش طلا، در زيرزمين رو باز کرد پرتشان کرد توى زيرزمين، خودشم نشست از اون غذا که ريخته بودم خورد. فهميدم که چکار مى‌کنه. فردا که از خونه بيرون رفت، رفتم يه شيشهٔ کوچکى از اون شيشه پر کردم آوردم گذاشتم توى اتاق خودم. چند روزى هنوز مهمان نمى‌آورد.
يه روزى صبح که مى‌رفت بيرون گفت: 'غذاى خوب درست کن.' بعد از چند ساعتى رفت و برگشت مثل اينکه کسى گيرش نيامده بود، آمد و گفت: 'امروز مى‌خوام با شما غذا بخورم.' با خودم گفتم: 'لابد منو مى‌خواى طلا کني!' آمدم از اون دوايه ريختم توى غذاش. بردم سينى رو گذاشتم جلوش، گفت: 'بخور.' منم گفتم: 'شما بفرمائيد منم مى‌خورم.' اين همچى که يه قاشق از گلوش رفت پائين، همين‌طورى که آمد قاشق دوم بخوره يه تيکه داشت مى‌شد طلا، که يهو دستش رو تکان داد. برنجائى که به دستش چسبيده بود تکان داد براى صورت من که خدا خونه‌ش رو خراب کنه.
همين‌طور که دستش تکان خورد برنجا پاشيد به طرف صورت من، يکى از برنجا آمد نشست کنج لب من، که مى‌بينى کنج لبم طلايه واسهٔ همين به من مى‌گن طِى لب‌طلا اثر اون يه دونه برنجه! وقتى که ديگه خشک شد و طلا شد، در زيرزمين رو باز کردم که اين بيندازم توى زيزمين ديدم هُوم اصلاً سر و ته زيرزمين پيدا نيست اين‌قدر که بزرگه! تمام زيرزمين مجسمهٔ طلا بود اصلاً حساب و کتاب نداشت، تمام مسگراى شهر رو صدا کردم گفتم: 'شروع کنيد به ظرف و ظروف درست کردن و ساختن از طلا بشقاب و قاشق. کاسه و لگن همه چيزائى که مى‌بينى طلايند توى اين مهمانخانه، تمام از اون مجسمه‌هاى زيرزمين هستند، که تا حالا هرچى از اين طلاها دادم، هيچى ندادم. حالا سرنوشت دختر من بود که منو به اينجا کشيد و اينم از سرنوشت خودم بود که برات تعريف کردم.' حاتم با طى لب طلا دوباره جشن مفصلى گرفتند و از اون به بعد مهمانخانهٔ حاتم و طى يکى شد که هم غذا مى‌دادند و هم ظرف و ظروف طلا. همان‌طورى که اونها به مرادشان رسيدن شما هم به مراد دلتان برسيد.
'قصهٔ ما به سر رفت. کلاغه پريد و در رفت.'
- طيِ لب‌طلا
- باغ‌هاى بلورين خيال ص ۴۶
- گردآورنده: خسرو صالحى
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد نهم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید