دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قصهٔ ملّا
يکى بود، يکى نبود. روزى ملا به زنش گفت: |
- زن، ديگر حوصله شاگرد داشتن را ندارم! |
زنش گفت: |
- ملا! آن وقت مىخواهى چکار کني؟ |
ملا جواب داد: |
- بالاخره يک کارى پيش مىآيد. |
ملا، شاگردانش را جواب کرد. حدود يک ماهى به عيد مانده بود که دو پسرش از او لباس خواستند. |
- پدر! ما لباس عيد مىخواهيم. |
ملا گفت: |
- بچهها، صبر داشته باشيد! |
پس از پنج روز باز بچهها از او لباس نو عيدى خواستند. ملا هم جواب داد صبر کنيد. پنج روز شد پانزده روز .....شد (بيست و) پنج روز..... و روز عيد آمد؛ سرانجام ملا براى دو پسرش لباسى نخريد. پدر و پسرها روز اول عيد به واسطه نداشتن لباس نو، از خانه بيرون نرفتند؛ تا اينکه روز پنجم عيد رسيد. در اين روز طبق برنامهٔ سالانه، شاه به فاميلش در اين آبادى که ملا سکونت داشت، سر مىزد. شاه وارد آبادى شد. خرد و کلان آبادى به پيشواز شاه رفتند بهجز ملا که در خانه ماند. شاه که ملا مىشناخت، از فاميلش پرسيد: |
- سالهاى قبل، ملا به پيشوار ما مىآمد، امسال او را نمىبينم. |
به شاه جواب داد: |
- قبلهٔ عالم! به خاطر اينکه صاحب مکنتى شده، خودش را کسى مىداند. |
شاه خشمگين شد. سوارى فرستاد تا او را نزدش بياورند. ملا به حضور شاه آمد. شاه بدون اينکه با او همکلام شود و پرس و جوئى کند، به جلادش دستور داد سر از تنش جدا کند. جلاد تا رفت دست به کار شود، وزير به او گفت: |
- دست نگهدار! |
و بعد به شاه گفت: |
اين ملاى بيچاره در حق شما دشمنى نکرده، شايد دليل موجهى براى نيامدنش داشته باشد. |
شاه گفت: |
- او به ما بىحرمتى کرده است! |
ملاّ گفت: |
- رخت نو نداشتم، دليلش اين بود. |
شاه با شنيدن اين حرف، قدرى عصبانيتش کاهش يافت. وزير که اين حال را از او ديد، گفت: |
- قبلهٔ عالم عذرش را شنيديد! بهايش، سردادن نيست، او را روانهٔ شهر ديگرى کنيد. |
شاه گفت: |
- به خاطر حرف وزيرمان از کشتنش صرفنظر مىکنيم، او به جائى برود که اصلاً جا و مکان ندانيم. |
ملا ناراحت و غمگين به خانه برگشت. زنش که ناراحتى و غمگينى او را ديد، پرسيد: |
- چرا ناراحتي؟ شاه با تو چکار داشت؟ |
ملا گفت: |
- هيچى بايد از اين آبادى کوچ کنيم و برويم. |
ملا تمام وسايل زندگيش را، در يک زنبيل ريخت. زنش زنيبل اثاثيه را برداشت و خودش هم، چادرى به دوش گرفت. برادر بزرگتر و کوچکش را روى پشتش گذاشت و همگى راه افتادند. غروب بود که به رودخانهٔ بزرگى رسيدند. ملا به زنش گفت: |
- امشب را همينجا چادر مىزنيم و براى صبح حرکت مىکنيم تا به جائى برسيم. |
زن قبول کرد. چادر شان را برپا کردند. |
حالا بشنويد از تاجر و کاروان مالالتجارهاش: |
تاجرى با ميرزا، نوکر و خدمهاش که بيستنفرى مىشدند با مالالتجارهاش در قسمت بالاى رودخانه چادر زده بود. همين که تاچر از چادرش بيرون آمد، چشمش به چادر کهنهاى افتاد. قدم زنان بهطرف چادر رفت و داخلش شد. ملا و زنش توى چادر نشسته، اما بچهها از زور خستگى خوابيده بودند. تاجر تا چشمش به زن زيباى ملا افتاد، عاشقش شد و براى اينکه زن ملا را به چادرش ببرد، فکرى کرد و به ملا گفت: |
- اى مرد به دادم برس! زنم در کاروانم با من همسفر است و زنى هم در کاروان نيست، و تنهاست، حالا مشکلى دارد، نه به من مىگويد و نه مىتواند به مردان نامحرم بگويد، محض رضاى خدا اجازه دهيد، زن شما چهار قدمى بردارد و نزد زنم بيايد. |
ملا قبول کرد. تاجر، زن او را با خود به چادرش برد، و به افرادش دستور داد چادر و اثاثيه را براى حرکت، جمع کنند. زن به تاجر پرخاش کرد: |
- اى مرد! تو مىخواهى مرا با خود به کجا ببري؟ شوهرم منتظر من است. |
تاجر، دست و دهان زن را بست و حرکت کرد. رفت و به شهرى رسيد. بعد در خانهاش، عاقد آوردند تا او را عقد کند اما زن گفت: |
- به يک شرط به عقدت در مىآيم! شرطم اين است که تا ده سال منتظر شوهرم مىمانم و از هم جدا مىخوابيم، اگر شوهرم پيدايش نشد، زن تو مىشوم. |
تاجر شرط را پذيرفت. |
حالا سراغ ملا برويم: |
ملا تا صبح منتظر ماند، خبرى از زنش نشد. از چادر بيرون آمد، دور و برش را نگاه کرد، اثرى از چادر نيافت. متوجه شد تاجر، زنش را برداشته و رفته است. بچهها که ديدند پدرشان گريه مىکند، از او پرسيدند: |
- چى شده؟ |
ملا موضوع را براى بچههايش گفت. آنها هم گريه کردند. چادر را همانجا گذاشتند و رفتند. ملا با يک دست زنبيل اثاثيه را گرفت و بادست ديگر، پسر کوچکش را در پشتش گذاشت و حرکت کردند و به آب رودخانه زدند. ملا به وسط رودخانه رسيده بود که پسر کوچکش، سرش را برگرداند تا ببيند برادر بزرگش داخل رودخانه شده است يا نه؟ که ديد گرگى او را خوابانده و کشانکشان مىکشد. داد زد: |
- گرگ دارد برادرم را مىبَرَد. |
ملا تا برگشت، پايش به سنگى خورد و پسر کوچکش از پشتش توى آب افتاد. او بدون توجه براى نجات پسر بزرگش دويد اما گرگ کار خودش را کرده، او را برده و دور شده بود. در اين حال ملا به رودخانه برگشت تا پسر کوچکش را از توى آب بگيرد، اين يکى را هم نيافت. آب او را هم برده بود. مستأصل شد و با خود گفت: 'اين چه سرگذشتى است که براى من پيش آمد، چطورى زن و بچههايم را از دست دادم.' |
دلمرده، پريشان و از روى ناچارى به راهش ادامه داد و به شهرى رسيد. چند روز گدائى کرد، ديد با نان گدائى نمىتواند زندگى کند. پيش پينهدوزى رفت و گفت: |
- مرد تنهائى هستم، کسى را ندارم، پينهدوزى بلدم اجازه بده اين گوشه بنشينم و به تو کمک کنم. |
ملا وردست پينهدوز مشغول کار شد. در همين ايام شاه مملکت مُرد. و در اين سرزمين براى تعيين شاه، رسم اين بود که کبوترى را هوا مىکردند سر هر کسى نشست، او شاه مىشد. روز پرواز دادن کبوتر فرارسيد. کبوتر چرخان چرخان پرواز کرد، فرود آمد و روى سر ملا که پينهدوزى مىکرد نشست. وزير که وضع را چنين ديد، گفت: |
- حالا که اينطور شده، مىگذاريم يک هفته پادشاهى بکند، اگر تدبير يک شاه را داشت، شاه است، اگر نه، يکبار ديگر کبوتر را پرواز مىدهيم! |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست