|
|
|
|
|
|
آزگود نظريات خود را چنين مطرح مىکند که کودک شروع به ارائهٔ پاسخ به محرکهاى با فاصله بهصورت درونى و باطنى (intenally) مىکند. به وضوح ديده مىشود که کودک پاسخهائى را که با ديدن مادرش ارائه مىدهد عيناً مشابه همهٔ پاسخهائى که او براى سرشيشهٔ شير يا پستان مادرش ايجاد مىکند نيست. او فقط برخى از آن پاسخها را عرضه مىکند. فرضيههاى آزگود دربارهٔ پاسخهاى باطنى و درونى کودک بهتدريج بهصورت ثابت در مىآيد. کودک را به يک سرى پاسخهاى آشکار، مشخص و معين تحريک مىکند. برخى از اين پاسخها به همانگونه است که در مقابل محرکهاى بىفاصله پاسخ مىدهد و برخى از آنها مجزا و قابل تفکيک از بقيه است. آزگود معتقد است که پاسخهاى درونى شده (interlnalized)، قمستى از پاسخهائى هستند که به محرکهاى بىفاصله داده مىشود و قابل تفکيک از بقيهٔ پاسخها است. در واقع مىتوان گفت که اينها پاسخهائى هستند که فرد وقتى محرکهاى بىفاصله نيز حضور ندارند مىتواند آنها را بروز دهد.
|
|
براساس فرضيهٔ ميانجى آزگود سه اصل در تفکيکپذيرى و درونى شدن محرکها وجود دارند:
|
|
- پاسخهائى که نياز به کوشش زياد براى ايجاد کردن آنها نيست.
|
|
- پاسخهائى که تعارضى با پاسخهائى که براى محرکهاى با فاصله مىسازيم ندارند.
|
|
- حداقل پاسخهاى لازم بين اين محرکها و ساير محرکها.
|
|
در اين مثال کودک بهتدريج پاسخهاى خود را طبقهبندى مىکند.
|
|
او آنها را به پاسخهائى که براساس غذا در دهانش دارد با پاسخهائى که با نزديک شدن مادرش ايجاد مىکند، همه را طبقهبندى مىکند.
|
|
او ابتدا سادهترينها را انجام مىدهد. مثلاً ممکن است بزاق ترشح نکند اما دهانش را بجنباند. يا به هنگام سير شدن آروغ نزند ولى غرغر کند. دوم آنکه او پاسخى نخواهد داد که با ساير پاسخهائى که براى نزديک شدن غذا يا مادرش آموخته است در تعارض باشد. سوم آنکه کودک فقط تعدادى از پاسخها را که به آنها نياز دارد انتخاب و جدا کند. اين جدا کردن به اين دليل است که قادر مىباشد بين يک محرک با فاصله و ساير محرکها تمايز دهد.
|
|
اين امر وابسته به ميزان حساسيت کودک و همچنين توانائى تشخيص او است.
|
|
همهٔ ما با آدمهائى روياروى شدهايم که داراى حد معينى از ظرفيت تشخيص هستند. اينگونه افراد همهٔ پاسخهاى لازم براى ديدن اصل يک موضوع يا يک شيء را به هنگام شنيدن يک کلمهٔ خاص از خود بروز مىدهند. بهعنوان مثال، برخى از خانمها با ديدن يک موش که کف اطاق مىدود (محرک با فاصله) عيناً به همانگونه از خود پاسخ بروز مىدهند که آن موش از روى پايشان بگذرد.
|
|
مثال ديگرى مطرح مىکنيم. اگر شخصى يک توپ را به طرف صورت شما پرتاب کند چه خواهيد کرد؟ همانطور که توپ بهصورت شما نزديک مىشود، احتمالاً چشمانتان را مىبنديد يا حتى سرتان را مىدزديد. اما بدانيد که در گذشته، هميشه چنين عکسالعملى نداشتهايد. چرا که يک کودک خردسال وقتى توپ بهطرف صورتش پرتاب مىشود (محرک با فاصله) چشمانش را نمىبندد و يا سرش را نمىدزدد. اما وقتى توپ عملاً با او برخورد کرد (محرک بىفاصله) چشمانش را مىبندد و يا سرش را مىدزدد. فقط پس از تکرار تجربه است که کودک به هنگام نزديک شدن توپ به همان ترتيب عکسالعمل نشان مىدهد که در اثر برخورد توپ با خود.'
|
|
در اينجا، برلو به بازىاى اشاره مىکند به نام فلينچ (Flinch) يا شانه خالى کردن که از بازىهاى متداول کودکان آمريکائى است او مىنويسد:
|
|
'اکثر ما مىتوانيم يکى از بازىهاى دوران کودکى را به نام فلينچ به ياد آوريم اين بازى برعکس فرآيندى است که به آن اشاره کرديم. در فلينچ يک نفر شيء را به دروغ به طرف شما پرتاب مىکند يا مشتش را به طرف شما پرتاب مىکند، بدون اينکه تصميم داشته باشد شما را بزند. اگر شما عکسالعمل نشان دهيد، مثلاً سرتان را بدزديد آن گاه باختهايد.
|
|
بازى فلينچ را اين چنين مىتوان بررسى کرد که فرآيندى معکوس با آنچه کودک در اوايل تولد انجام داده روى مىدهد. همانطور که کودک با تمرين و تکرار ياد مىگيرد که با نزديک شدن توپ به طرف صورت خود (محرک با فاصله) به همان گونه عکسالعمل نشان دهد که به هنگام برخورد توپ به صورتش (محرک بى فاصله) بازيگر فلينچ نيز به تدريج کوشش مىکند که ياد بگيرد به هر دو محرک چه با فاصله و چه بىفاصله پاسخ ندهد.
|
|
در واقع در بازى فلينچ نزديک شدن توپ يا مشت سبب مىشود که يک پاسخ تعمدى و آشکار بهوجود آيد و يک رابطهٔ شرطى شدن جديد ايجاد شود. به اين ترتيب مىتوان عکسالعمل آدمها با محرکهاى با فاصله و بىفاصله را بهصورت زير خلاصه کرد:
|
|
- يک محرک بىفاصله تا اندازهاى عکسالعمل سوقدهنده يا پاسخ بازتابى بهوجود مىآورد.
|
|
- محرک با فاصله با محرک بىفاصله جفت مىشود.
|
|
- آدمها شروع به پاسخ دادن (بهصورت باطنى و دروني) به يک محرک با فاصله مىکنند. اين عمل بهصورت تمايز و تشخيص و همچنين درونى کردن برخى از پاسخهاى اصلى به محرکهاى بىفاصله انجام مىشود.
|
|
افراد در اين تمايز موارد زير را در نظر مىگيرند:
|
|
۱. مستلزم حداقل کوشش از سوى آنها باشد.
|
|
۲. تعارضى با پاسخهائى که به هنگام روياروئى با يک محرک با فاصله دارند نداشته باشد.
|
|
۳. آنها را قادر به تشخيص بين اين محرک و ساير محرکها کند.
|
|
- اين پاسخهاى درونى و باطنى در اثر مرور زمان نسبتاً ثابت بماند.
|
|
- پاسخهاى باطنى و درونى به نحوى در خدمت او باشند که ضمن سودمند بودن بهعنوان محرکى براى بهوجود آوردن منابعى از پاسخهاى عمدى باشد.
|
|
- فرد ممکن است يک پاسخ تعمدى به يک محرک با فاصله بدهد و ضمن آنکه اين امکان نيز وجود داشته باشد که چنين پاسخى را ندهد.
|
|
اما اين مسائل چه ربطى به معنى و موضوع ارتباطات دارند؟ براى آنکه ربط آن را توضيح دهيم لازم است به يک نکتهٔ ديگر نيز توجه کنيم و آن موضوع قطعيت (crucial) است.
|
|
- پاسخ باطنى و درونى محرک درونى که از آن برمىخيزد مىتواند بهعنوان معنى يک محرک بيرونى (external stimulus) براى شخصى که مورد پاسخ قرار گرفته است تعريف شود.
|
|
آنچه را که من مطرح مىکنم آن است که معنى چيزى نيست که در درون اشياء به جست و جوى آن بپردازيم. معنى را در مردم مىتوان پيدا کرد. معنىهاى شما درونى است در واقع مىتوان گفت:
|
|
۱. معنى درون آدمها است. آنها پاسخهاى درونى هستند که مردم به محرکها مىدهند و محرکهاى درونى اين پاسخها را بهوجود مىآورند.
|
|
۲. معنىها نتيجهٔ عوامل زير هستند:
|
|
- عوامل فردى
|
|
- عوامل جهان فيزيکى اطراف فرد
|
|
۳. مردم مىتوانند معنىهاى مشابه داشته باشند. اما اين تشابه فقط در حدى است که آنها تجربيات مشابه دارند و يا مىتوان حدس زد که داراى تجربيات مشترک هستند.
|
|
۴. معنىها هرگز ثابت نيستند همانگونه که تجربيات انسان تغيير مىکند، معنىها نيز تغيير مىکنند.
|
|
۵. دو فرد هرگز نمىتوانند معنىهاى کاملاً مشابه داشته باشند و در بسيارى موارد حتى دو نفر فاقد هر نوع تشابه معنى هستند.
|
|
۶. مردم هميشه به محرکها براساس تجربيات خود پاسخ مىدهند.
|
|
۷. براى ايجاد يک معنى در مردم، يا براى تغيير معنىهاى آنها براى يک محرک، بايد آن محرک (محرک شناخته شده آنها) را با محرکى ديگر جفت کرد.
|
|
۸. در يادگيرى معنىها انسانها براساس اصول زير عمل مىکنند:
|
|
- حداقل کوشش
|
|
- بدون تعارض
|
|
- و داراى ظرفيت قابل تشخيص و تمايز باشد (Berlo,1960,pp182-184).
|
|
هنوز دربارهٔ معنى براى محرکهاى زبانى و بيانى چيزى گفته نشده است. آيا نمادهاى صوتى و نوشتنى که به آنها لغتها و جملهها مىگوئيم چگونه آموخته مىشوند؟
|
|
در اين مورد نيز فرآيندى به همان صورت که قبلاً گفته شد اتفاق مىافتد. اينکه انسان پس از يادگيرى معنى چگونه نمادهاى زبان را براى آن مىآموزد اين قسمت از بحث را تشکيل مىدهد.در اين مورد نيز فرآيندى به همان صورت که قبلاً گفته شد اتفاق مىافتد. اينکه انسان پس از يادگيرى معنى چگونه نمادهاى زبان را براى آن مىآموزد اين قسمت از بحث را تشکيل مىدهد.
|
|
وقتى کودک به حدود يک سالگى رسيد، به تعدادى معنى دست يافته است. او الگوها و نمونههائى از محرک - پاسخهاى درونى را براى تعدادى از محرکهائى که بر سر راه او قرار گرفتهآند آموخته است. حال آماده است که اين معنىها را به محرکهاى زبانى انتقال دهد.
|
|
کودک ابتدا ترکيبى از صداها را ياد مىگيرد که به آنها کلمات بيانى (oral words) مىگوئيم. ما به کودک ياد مىدهيم اين کلمات بيانى را بهصورت محرکهائى که با محرکهاى ديگر جفت مىشوند ياد بگيرد. مثلاً يک محرک بيانى مثال کلمهٔ توپ يا مادر را با موضوعات و اشياى واقعى مثل خود توپ و خود مادر جفت مىکنيم. معمولاً کلمهاى را در حضور يک شيء يا موضوع در مقابل کودک به کار مىبريم. به مادر اشاره مىکنيم و کلمهٔ مادر را تکرار مىکنيم.
|
|
توپ را برمىداريم و کلمهٔ توپ را به کار مىبريم. اين کار را بارها و بارها انجام مىدهيم. حتى در مواردى که قصدى براى آموزش او نداريم. ما با صبر و بردبارى به کودک ياد مىدهيم که در مقابل کلمات، بهجاى اصل اشياء و موضوعات عکسالعمل نشان دهد. در اثر گذشت زمان وقتى کودک ۴ يا ۵ ساله شد، داراى معنىهاى متعددى براى صداهائى است که در زبان بومى او ترکيب شدهاند. کودک مشابه همين فرآيند، ياد مىگيرد که چگونه لغتها را با ترادفى خاص به کار برد و بعدها بر همين اساس لغتهاى نوشته شده با کلمات بيانى بهصورت دو محرک که با يکديگر جفت شدهاند، آموخته مىشود. کار يک معلم سال اول يا دوم دبستان ايجاد معنىهاى تازه در کودک نيست بلکه تلاش او قراردادن محرکها، کلمات بيانى يا نوشتنى در کنار يکديگر است.
|
|
انسان بهعنوان يک حيوان ارتباطگر تعريف شده است. جوهر اصلى که سبب اين ويژگى او شده، امکانات و توانائىهاى ما براى رمزگذاري، رمزخوانى و تفسير و ترجمهٔ محرکهاى زبانشناسى براى دادن معنى به آنها است. اين توانائى ويژهٔ انسان است که او را در ميان ساير حيوانات متمايز مىکند. اما اين توانائى نبايد ما را به اين اشتباه ببرد که نمادها يا کلمات، خود چيزها هستند. بلکه بايد توجه کرد که آنها صرفاً نمايندگان چيزها هستند. معنى صحيح يا معنى خدادادى براى کلمات وجود ندارد. معنىها در چيزها نيستند.
|
|
آنها در انسانها هستند. ما نبايد نسبت به يک کلمه که مىشنويم عکسالعمل نشان دهيم، مگر آنکه متوجه شويم معنى استفادهکنندهٔ آن کلمه و قصد و نيتى که دارد چيست؟
|