جمعه, ۳۱ فروردین, ۱۴۰۳ / 19 April, 2024
مجله ویستا

قصه فاطمه بدبخت


دخترى بود که در زمان‌هاى قديم به خانه پيرزنى مى‌رفت که در آنجا براى يادگيرى طريقه بافتن رويه گيوه شاگردى مى‌کرد. هر روز که به خانه آن پيرزن مى‌رسيد پيرزن به او مى‌گفت: سلام فاطمه بدبخت و اين جمله ورد زبان پيرزن بود و هميشه از دل صبح که دخترک به خانه او مى‌رفت به اين صورت جواب سلام او را مى‌داد وقتى هم که دخترک از او خداحافظى مى‌کرد باز مى‌گفت خداحافظ فاطمه بدبخت، القصه، دخترک روزى با خود انديشيد چه سّرى است که اين پيرزن اين حرف را به من مى‌زند. بايد از او سؤال بکنم که علت چيست.
روزى دخترک پس از اينکه ديگر شاگردان به خانه‌هاى‌شان رفتند به نزد پيرزن رفت و از او سؤال کرد و گفت علت چيست که تو به من فاطمه بدبخت مى‌گوئي؟ پيرزن جواب داد: تو در اينجا بختى نداري. بخت تو در جاى خيلى دور است. اگر در اينجا بمانى روز به روز بدبخت‌تر مى‌شوي. تو بايد دنبال بخت خود بروى و بايد بخواهى هفت جفت کفش آهنى برايت درست کنند و آذوقه نيز بردار و رو به بيابان بگذار، اگر کفش اول پاره شد آن را دور بينداز کفش دوم را بپوش و به همين ترتيب به راهت ادامه بده تا آخرين کفش آهنى پاره شود. آن وقت تو به بخت خودت مى‌رسى ولى با زحمات بسيار، و بايد خيلى رنج بکشى تا به بخت خودت برسي. فاطمه تمام اين کارها را انجام داد و کفش‌ها و آذوقه‌ها را تهيه کرد و همراه کنيزک خود به راه افتادند و سر به بيابان نهادند آنقدر راه رفتند تا کفش اول پاره شد و هفتيمن کفش را پوشيد. کفش هفتم نيز در حال پاره شدن بود که دخترک به کنيز خود گفت: اين کفش دو سه روزى بيشتر دوام نمى‌آورد و از اين کوه که بالا برويم به احتمال زياد پشت آن دشتى است و ما شايد آنجا به بخت خود برسيم.
وقتى کفش هفتمى نيز پاره شد ديگر از کوه سرازير شده بودند. در اين وقت چشمشان به قصر بسيار زيبائى افتاد که در دشت و در وسط باغى سر به فلک کشيده بود. وارد قصر شدند. هر چه در آن قصر زيبا گشتند اثرى از انسان و موجود زنده در آن نديدند. شروع به گشتن تمام اتاق‌ها کردند. به طبقه دوم رفتند. در آنجا نيز چيزى نبود. به طبقه سوم که رسيدند در قسمت شاه‌نشين طبقه سوم يک جوان بسيار زيبا خوابيده بود و تمام بدنش پر از سوزن بود. دختر نزديک او شد. ديد بالاى سر او يک قرآن گذاشته است و لاى قرآن نيز يک کاغذ است. در کاغذ نوشته شده بود اى خواننده نامه! شما بالاى سر اين جوان بنشين و سوره‌هاى قرآن را به‌طور مرتب بخوان و يکى‌يکى سوزن‌ها را از بدن جوان بيرون بکش و آخرين سوزنى را که از بدن او بيرون بکشى اين جوان عطسه مى‌کند و بلند مى‌شود با تو ازدواج مى‌کند. انشاءالله خوشبخت مى‌شوى دختر نيز با شور و شوق شروع به خواندن قرآن نمود و سوزن‌ها را از بدن او بيرون مى‌کشيد. حدود يک هفته اين کار را انجام داد. ۱۰ ـ ۱۲ سوزن بيشتر نمانده بود که ديگر از شدت خستگى توان نداشت. به کنيزش گفت اين قرآن را بخوان و چند سوزن را از بدن او بکش بيرون. به آخرين سوزن که رسيدى مرا بيدار کن.
کنيزک نيز شروع به خواندن قرآن نمود و سوزن‌ها را از بدن جوان بيرون مى‌کشيد، به سوزن آخرى که رسيد مردد بود که آيا سوزن را از بدن جوان بيرون بکشد يا دختر را بيدار نمايد تا او اين کار را انجام بدهد؟ با خود گفت: من سال‌ها کنيز بوده‌ام. حالا که بخت به من رو کرده است چرا خودم استفاده نکنم و زن شاهزاده نشوم. کنيزک آخرين سوزن را کشيد جوان بلند شد و عطسه‌اى کرد و گفت: نجات‌دهندهٔ من کيست؟ کنيزک گفت: من هستم. شاهزاده گفت: من با تو ازدواج مى‌کنم. اين قصر و تمام چيزهايش نيز مال من است. جوان پرسيد: اينکه خوابيده کيست؟ او گفت: اين کنيز من است خلاصه جوان با کنيز ازدواج کرد و وقتى فاطمه بيدار شد ديد که آن کنيز با جوان در حال گردش در باغ است. به او گفت: تو چکار مى‌کني؟ اينجا چه مى‌کني؟ چرا مرا بيدار نکردي؟ کنيزک که حالا زن آن جوان شده بود گفت حرف نزن برو در آشپزخانه غذا درست کن تا صدايت کنم. فاطمه هم خيلى ناراحت شد و کنيز مرتب همه کارها را به فاطمه ارجاع مى‌داد و او نيز مرتب کار مى‌کرد و شب و روز خوراکش گريه بود تا روزى که جوان عازم سفر شد. آمد به زنش گفت: تو چه چيزى را براى سوغات مى‌خواهي؟ زنش گفت: من دندان مرواريد مى‌خواهم. در درّه ديو درختى سبز مى‌شود که از آن دندان مرواريد سبز مى‌شود.
گلوبند زمرد نيز مى‌خواهم. شوهرش نيز قبول کرد پيش فاطمه نيز آمد و گفت: تو چه چيز مى‌خواهى که از سفر برايت سوغاتى بياورم؟ فاطمه گفت: براى من هم يک دانه سنگ صبور بخر زيرا مى‌خواهم با آن درددل کنم. القصه، جوان به سفر رفت و سوغاتى‌ها را خريد و آمد. به فاطمه هم سنگ صبور داد ولى ناگهان به يادش آمد که فروشنده سنگ صبور به او گفت: اين سنگ را به هر کسى مى‌دهى پشت در صبر کن تا او همه درددل‌هايش را بگويد، به‌محض اينکه درددل‌هايش تمام شد زود بپر و آن آدم را نجات بده چون سنگ صبور منفجر مى‌شود و ممکن است او هم کشته شود. القصه، سنگ را به فاطمه داد و خودش هم پشت در قايم شد و گوش ايستاد که او چه مى‌گويد. فاطمه از اول داستان زندگى خود را به آخر و رسيدن به قصر و باقى قضايا گفت و گفت و بعد رو به سنگ صبور کرد و گفت: سنگ صبور! تو صبورى يا من صبورم؟ سنگ صبور نيز مى‌گفت: تو صبور هستي. تا آخرين کلمه درددل او تمام شد. جوان پريد و فاطمه را از اطاق بيرون برد و سنگ صبور منفجر شد و بعد اندازه يک ليوان زهر در داخل سنگ صبور بود که به زمين ريخت. جوان متوجه شد که فاطمه نجات‌دهنده اصلى او بوده است و کنيزک دروغ گفته است و به همين علت به کنيز گفت: چرا حق او را از بين بردى و دروغ گفتي؟ جوان هم کنيز را بيرون کرد و با فاطمه به خوبى و خوشى زندگى را گذرانيد.
- قصه فاطمه بدبخت
- قصه‌هاى مردم خوزستان، ص ۳۷
- گردآورى: پرويز طلائيان‌پور
- راوى: سيدمحمد سپد، ۵۴ ساله، بهبهان
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردم‌شناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید