چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا

سه احمد


حاکمى هر سال فقط يک‌بار به اندرونى و سراغ همسرش مى‌رفت. زنش دو پسر زائيد، که حاکم هر دو را احمد نام داد. نايب او که فهميده بود چه موقع حاکم به سراغ زنش مى‌رود، روز موعود زودتر خود را به اندرونى رساند و در تاريکى با زن هم‌بستر شد و بيرون رفت.
حاکم وقتى به سراغ زن رفت. زن گفت: 'تو که الان از پيش من رفتي.' حاکم فهميد که کس ديگرى خود را به‌جاى او جا زده است. گفت: 'کيسهٔ توتونم را جا گذاشته‌ام.' بعد رفت و ديگر به سراغ زن نيامد. زن پس از مدتى يک پسر زائيد. اسم او را هم احمد گذاشتند.
پسرها بزرگ شدند و حاکم درگذشت. در وصيت‌نامه‌اش نوشته بود: 'احمد پسر من است و احمد پسر من است و احمد پسر من نيست و از ارث محروم است.'
پسرها تصميم گرفتند براى حلّ موضوع به نزد حاکم کشور همسايه که عقل و حکمت او معروف بود بروند. راه افتادند و رفتند و رفتند. در منزلگاهى توقف کردند. برادر بزرگ به اطراف نگاهى کرد و گفت: 'از اينجا به تازگى شترى گذشته بود که لنگ و يک چشمش کور بوده، دو دندان جلو هم نداشته.' برادر وسطى گفت: 'بارش هم روغن و عسل بوده.' برادر کوچک گفت: 'زن باردارى هم سوارش بوده.' در اين موقع مردى آمد و سراغ شتر گمشده‌اى را از آنها گرفت. آنها هم هر کدام چيزهائى را که قبلاً ميان خود از آن شتر گفته بودند به مرد گفتند. مرد خوشحال شد و گفت: 'پس شما آن شتر را ديده‌ايد.' برادرها قسم خوردند که در آنجا هيچ شترى نديده‌اند. مرد فکر کرد که دروغ مى‌گويند، آنها را پيش قاضى برد. قاضى به آنها گفت: 'اگر شما آن را نديده‌ايد، چطور همهٔ مشخصاتش را مى‌دانيد؟' برادر بزرگ گفت: 'از اثرى که بر خاک مانده بود، معلوم بود که هنگام راه رفتن پايش را مى‌کشيده پس لنگ بوده است. علف‌ها هم از يک طرف راه نيم‌خورده شده بود.
معلوم بود که شتر هم کور بوده و هم دو دندان جلوئى‌اش افتاده بوده.' برادر وسطى گفت: 'من هم از ديدن مورچه‌ها که در يک طرف و زنبورها که در طرف ديگر جمع شده بودند فهميدم وقتى شتر نشسته است از يک طرف بارش عسل ريخته و از طرف ديگر روغن.' برادر کوچک گفت: 'چون اثر دو دست را بر خاک ديدم، فهميدم کسى که مى‌خواسته بعد از استراحت برخيزد دو دستش را بر زمين گذاشته و بلند شده و پس حتماً حامله بوده است. از اينجا فهميدم زنى حامله بر پشت شتر سوار بوده است.' قاضى مانده بود که چه حکمى بکند. گفت: 'امشب، شام پيش من بمانيد و فردا برويد.' زن قاضى بره‌اى سر بريد و کباب کرد. برادر بزرگ تا اولين لقمه را به دهانش گذاشت گفت: 'بوى سگ مى‌دهد.' قاضى چوپان گله را خواست و از او پرسيد چرا گوشت بوى سگ مى‌دهد؟ چوپان گفت: 'مرا عفو کنيد. يک روز اين بره، از پستان سگ گله که به توله‌هايش شير مى‌داد، شير خورد.' بعد يک ديس بزرگ پلو آوردند. برادر وسطى کمى چشيد و گفت: 'بوى آهن مى‌دهد.' ديس پلو را واژگون کردند ديدند ميخ بزرگى توى برنج است. شراب آوردند. برادر کوچک همين که لب به شراب زد گفت: 'بوى خون مى‌دهد.' قاضى شراب‌ساز را احضار کرد. شراب‌ساز گفت: 'وقتى ما انگور را لگد مى‌کرديم خارى به پاى من رفت و قطره‌اى خون از پايم در ظرف شراب افتاد.' قاضى رو به صاحب شتر کرد و گفت: 'تو برو و مطمئن باش که اين سه برادر شتر تو را نديده‌اند.' صاحب شتر رفت.
بعد سه برادر داستان خود را از آغاز تا پايان براى قاضى نقل کردند و از او خواهش کردند تا معلوم کند کدام‌يک از پسرها پسر حاکم نيست. حاکم ندانست که چه بگويد اما دخترش که پشت پرده ايستاده بود، حرف‌هاى آنها را شنيد و قبل از خوابيدن به پدرش گفت: 'من بحث و دعواى اين سه برادر را تمام مى‌کنم.'
صبح فردا دختر نزد برادرها آمد و گفت: 'روزى بود روزگارى بود دخترک بسيار فقيرى بود که گوساله‌هاى اهل ده را به چرا مى‌برد و لقمه نانى به‌دست مى‌آورد. روزى يکى از گوساله‌هايش به گلهٔ شبان همسايه گريخت. دخترک به نزد شبان رفت. شبان به او گفت: 'اگر با من همبستر شوى گوساله‌ات را پس مى‌دهم.' دخترک گفت: 'من به تو قول مى‌دهم، وقتى شوهر کردم، شب اول پيش از آنکه نزد شوهرم بروم بيايم پيش تو.' شبان گوسالهٔ دخترک را به او پس داد. در بين راه که مى‌آمد پسر حاکم او را ديد و از ديدن سر و وضع فقيرانهٔ او دلش سوخت. اين را هم بگويم که موقع تولد پسر حاکم خضر پيامبر بر والدين او خواب‌نما شده و پيشگوئى کرده بود که پسر به محض اينکه زن بگيرد مى‌ميرد. پسر بزرگ شد و اطرافيان به پادشاه توصيه مى‌کردند براى اينکه اجاقش کور نماند پسر را زن بدهد. بالاخره پادشاه تسليم شد و از پسر خواست تا دخترى را انتخاب کند. پسر حاکم به ياد دختر ژنده‌پوش افتاد و به خود گفت: 'من که خواهم مرد، پس بگذار اقلاً آن دخترک به سر و سامانى بگيرد.' پسر حاکم نشانى دخترک را داد. هرچه پدرش مخالفت کرد او نپذيرفت. بالاخره دخترک را آوردند و عقد کردند و به حجلهٔ پسر فرستادند. وقتى دختر با پسر تنها ماند.
گفت: 'من چند سال پيش به چوپانى قول داده‌ام که قبل از خوابيدن با شوهرم نزد او بروم.' پسر حاکم گفت: 'حالا که قول داده‌اى برو!' دختر رفت پيش چوپان، اما چوپان همهٔ موضوع را فراموش کرده بود. وقتى دانست دختر براى وفاى به قولش آمده گفت: 'من آن زمان جوان و نادان بودم، مرا ببخش تو جاى خواهر مني!' دختر نزد پسر حاکم برگشت و ماجرا را به او گفت. در اين موقع عزرائيل ظاهر شد و به پسر گفت: 'آمده‌ام تا جانت را بگيرم.' پسر پدر و مادرش را پيش خود خواند. هر دو از عزرائيل خواهش کردند تا از جان پسرشان درگذرد. پدر گفت: 'جان مرا بگير.' عزرائيل شروع کرد به قبض روح او، پدر طاقت نياورد و گفت: 'آخ، آخ، ولم کن. برو جان پسرم را بگير.' مادر هم همين کار را کرد و طاقت نياورد. در اين موقع دختر خود را جلو انداخت و به عزرائيل گفت: 'جان مرا بگير.' عزرائيل شروع کرد. ديد نه، راستى راستى آماده است جانش را به جاى پسر بدهد. گفت: 'در عوض اين نيک‌خواهى به تو يکصد و چهل سال عمر مى‌دهم.' دخترک گفت: 'من آن‌ را با شوهرم نصف مى‌کنم.' سخن دختر قاضى که به اينجا رسيد روى به سه برادر کرد و پرسيد: 'حالا شما بگوئيد، پسر حاکم به خاطر اجازه‌اى که به دخترک داد تا به قولش عمل کند، نجيب‌تر است يا مرد چوپان که از دختر گذشت و يا دخترک که بر سر قول خود به شبان مانده بود؟'
برادر بزرگ گفت: 'پسر حاکم!' برادر وسطى گفت: 'دخترک بزرگوارتر و نجيب‌تر است.' برادر کوچکتر گفت: 'چوپان، او که از هم‌بسترى با دخترک صرف‌نظر کرد از آن دو بزرگوارتر است.' دختر قاضى به برادر کوچک گفت: 'معلوم شد که پسر حرامزاده تو هستي!'
- سه احمد
- افسانه‌هاى کردى - ص ۱۰۱
- گردآورنده: م. ب- رودنکو
- مترجم: کريم کشاورز
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد هفتم، على‌اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید